مقدمه ای بر مقالات شمس تبریزی به تصحیح احمد خوشنویس (عماد)

#احمد_خوشنویس
سخنی از استاد فروزانفر

کتاب مقالات عبارت است از مجموع آنچه شمس الدین تبریزی در مجالس بیان کرده و سوال و جواب‌هایی که میان او و مولانا یا مریدان و منکران رد و بدل شده است و از گسیختگی و بریدگی عبارات و مطالب پیداست که این کتاب را شمس الدین خود تالیف ننموده بلکه همان یادداشت‌های روزانۀ مریدان است که با کمال بی‌ترتیبی فراهم نموده‌اند. قابل انکار نیست که مرموزترین فصول تاریخ زندگانی مولانا جلال الدین رومی همان داستان پیوستگی و ارتباط او با شمس الدین تبریزی می‌باشد که به سبب نبودن اطلاع و آگاهی از چگونگی آن، غالب متقدمین و متاخرین آن حکایت را به طور افسانه و دور از مرحلۀ واقع نوشته بودند. اینک کتاب مقالات پرده از روی بسیاری از این رموز و اسرار بر می‌دارد و علت ارتباط و فریفتگی مولانا را به شمس تا حدی واضح می‌سازد.

و بر خلاف آنچه مشهور است او را دانایی بصیر و شیفتۀ حقیقت و شایسته مرشدی و راهنمایی معرفی می‌کند و این خود به تنهایی سبب اهمیت این کتاب تواند بود.

علاوه بر فواید تاریخی نظر به آنکه شمس الدین مبدأ زندگانی جدیدی برای مولانا شده است، شاید هریک از محقّقین مایل باشند از مبادی افکار و تعالیم او اطلاع یابند. این نتیجه هم از کتاب مقالات به دست می‌آید. چه ما بین آن و مثنوی ارتباطی قوی موجود است، و مولانا بسیاری از امثال و قصص و مطالب مقالات را در مثنوی مندرج ساخته است.

از حیث لطف عبارت و دلپسندی و زیبایی الفاظ هم کتاب مقالات دارای اهمیت بسیار و یکی از گنجینه‌های ادبیات و لغت فارسی است.[۱]

بسم الله الرحمن الرحیم

مقدمۀ مصحح

خداوند انسان را در میان موجودات از نظر داشتن نیروی تفکر و جنبه عقلی و روحی، امتیازی خاص بخشیده و او را از جهت جامعیت و استعداد، مظهر اسماء و صفات خود قرار داده و گنجینۀ اسرار معرفت و شناسایی خود را در تجلیگاه قلب او ودیعه گذاشته است. نجم الدین رازی صاحب مرصادالعباد فرماید:

ای نسخۀ نامۀ الهی که تویی
وی آینه جهان شاهی که تویی
بیرون ز تو نیست آنچه در عالم هست
از خود بطلب هر آنچه خواهی که تویی

و به همین جهت چنانچه سعی و کوشش خود را در تقویت روان و پیراستن نهاد خود از آلایش صفات بهیمی و کدورات عالم اجسام مبذول دارد و پشت پا به غرایز پست حیوانی و تمایلات نفسانی بزند، پرتو انوار الهی در آیینۀ قلب او تابیدن گیرد و حجب ظلمانی کثرات از پیش پای او برخیزد و او را اتصال با حقایق غیبی و عالم ابدیت دست دهد و انسانی الهی و ملکوتی می‌شود. شیخ اجل سعدی می‌فرماید:

نه فلک راست مسلم نه ملک را حاصل
آنچه در سر سویدای بنی آدم از اوست

و طی مراتب تصفیه و تجلیه و تحلیه به نام سیر و سلوک و به اصطلاح بعضی از عرفا تفکر نامیده می‌شود و در این مرحله پدیده‌های جهان ملکوت و ماوراءالطبیعه در سینۀ او پرتو افکن شود و با ارصاد ملکوتی به تماشای شگفتی‌های عالم روح کل بپردازد و فرّ و شکوه جهان خاکی در نظرش خوار و پست جلوه نماید و این همان مفهوم عرفان و تصوف است که اگر جمعی در سیر تاریخی و جهت اشتقاق اسمی و منشأ پیدایش آن بحث می‌کنند. ولی بزرگان عرفان در اثر عبادات روحانی و ریاضات شرعی با گام‌های جدّی و آتشین در فضای بی‌منتهای آن سیر نموده و ساغر دل خود را از شراب لایزال آن لبریز نمود و خود را منطبق به احقایق آن می‌گردانند و هرکدام برحسب مقام و حال خود، به عنوان نمونه، رمزی از آن بازگو می‌کنند که صاحب گلشن راز فرماید:

یکی را علم ظاهر بود حاصل
نشانی داد از خشکی ساحل
یکی گوهر بر آورد و هدف شد
یکی بگذاشت آن، نزد صدف شد
یکی در جزء و کل گفت این سخن باز
یکی کرد از قدیم و محدث آغاز
سخن‌ها چون به وفق منزل افتاد
در افهام خلایق مشکل افتاد
شهاب الدین[۲] ابوحفص سهروردی در عوارف المعارف گوید[۳] :

((اقول المشایخ فی ماهیه التصوف تزید علی الف قول)). یعنی سخنان مشایخ در تعبیر از ماهیت تصوف، بیش از هزار نوع گفتار است که اگر بخواهیم همه‌ی آنها را نقل کنیم به تفصیل انجامد. و بعد خود سهروردی می‌گوید که ما قاعدۀ کلی برای آن بیان می‌کنیم که همه‌ی معانی آن را در بردارد و آن این است ((الصوفی هو الذی یکون دائم التصفیه لایزال یصفی الاوقات عن شوب الاکدار به تصفیه القلب عن شوب النفس و یعینه علی کل هذه التصفیه دوام افتقاره الی مولاه))

یعنی صوفی کسی است که پیوسته درون خود را از اوصاف نفس و طبع پاک گرداند آنگاه مدد جذبه الهی وی را دریابد و در تخلیه و تجلیه نیرو بخشد و او را اتصال به جهان الهی دست دهد.

پس عرفان و تصوف مکتب تربیتی و روحانی اسلام است که اصول آن را قرآن کریم و پیامبر بزرگ اسلام و فرزندان بزرگوارش، ضمن تعلیمات و دستورهای خود به پیروان مکتب توحید بیان کرده‌اند.

داود قیصری[۴] شارح فصوص الحکم در تعریف علم تصوف گفته است:

))التصوف علم یبحث فیه عن الذات الاحدیه و اسمائه و صفاته من حیث آنها موصله لکل من مظاهرها و منسو باتها الی الذات الالهیه فموضوعه الذات الاحدیه و نعوتها الازلیه و صفاتها السرمدیه و مسائله کیفیه صدور الکثره عنها و رجوعها الیها و بیان مظاهر الاسماء الالهیه و النعوت الربانیه و کیفیه رجوع اهل الله تعالی الیه سبحانه و کیفیه سلوکهم و مجاهداتهم و ریاضاتهم و بیان نتیجه کل من الاعمال و الا ذکار فی دار الدنیا و الاخره علی وجه ثابت فی نفس الامر و مبادیه معرفه حده و غایته و اصطلاحات القوم فیه))

پس عرفان از این جهت با فلسفه الهی خاص که معترض بحث در معرفت موجود نخست و علت العلل و عالم ماوراءالطبیعه و کیفیت صدور موجودات از ذات حق و معرفت اوصاف و اسماء واجب تعالی می‌باشد جهت مشترک دارد.

فلسفۀ الهی در اثبات توحید و بحث از کیفیت وجود عام و وجود خاص، چون متکی به قیاسات عقلی و دلایل منطقی است مانند مقدّمه برای عرفان محسوب می‌شود، ولی در ادراک مقاصد و اسرار دین و حقایق توحید مقنع و کافی نیست و چه بسا براهین فلسفی در برخی از مباحث توحید و اصول دین قاصر و ناتوان گردیده است.

در اینجاست که علم تصوّف و عرفان با ادلۀ کشف و شهود در برابر فلسفه قد برافراشته و با تایید بارقۀ دانش کشفی و نیروی جاذبۀ باطنی به کمک صاحبدلان می‌شتابد و مطالب و اسرار عالیه را که از حیطۀ ادراک علوم حسی و عقلی بیرون است به طور روشن و عین الیقین برای آنان اثبات می‌کند.

یکی از محققین اروپا به نام ((دومینیک سوردل)) می‌گوید:

زندگی مذهبی همیشه با کشمکش‌های درونی و تمایلات مخالف همراه است، اسلام که دینی حقوقی است هر اندازه به تفکرات مذهبی که غالبا به جذبه عرفانی و اجرای احکام فلسفی منتهی می‌گردد آمیخته باشد، زنده‌تر و با روح‌تر می‌ماند، تصوف و فلسفه که در پناه قانون توسعه می‌یابند از عناصر فعال و بارور فکر اسلامی به شمار می‌آیند.

تصوف با وجود نفوذهایی که در جریان تکامل خود قبول کرده است، نهضتی اسلامی است که به تقوای قرآنی متّکی می‌باشد و می‌خواهد ارزش معنوی اصول اسلام را که در عبارات این اصول اثری از آنها نیست توسعه و پرورش دهد.

شناختن قدرت مطلق الهی در واقع مستلزم فضائل اخلاقی از قبیل تسلیم و توکل و رضاء به قضا می‌باشد، از آن گذشته قرآن اجرای بسیاری از ریاضت‌ها را دستور می‌دهد که بشر می‌تواند قلب خود را به وسیله آنها به منظور وصول به جذبه متقابل روح و خدا، تصفیه کند و این تقرب به خدا مایۀ تمایل عرفانی صرف می‌گردد که به وجود ارتباط قلبی خالق و مخلوق متکی است، و به وسیلۀ دعوت به عشق متقابل خدا و بشر تایید گردیده است که در قرآن می‌فرماید: «ان کنتم تحبون الله فاتبعونی یحببکم الله)) یعنی اگر شما دوستدار خدایید از من پیروی کنید تا خدا نیز به شما عشق ورزد و شما را دوست بدارد.))

پاسکال فیلسوف فرانسوی[۵] گفته است:

((اولین وظیفه و مهمترین منظور ما باید این باشد که در راه روشن کردن قضایای روحی که منشاء کردار و رفتار ماست بکوشیم و از اینجا می‌توان پی برد بین آنان که برای این مقصود عالی جانفشانی می‌کنند و کسانی که حتی زحمت تفکر را به خود هموار نمی‌سازند چه تفاوت بزرگی است.

نسبت به این گروه دوم یعنی آنان که نمی‌خواهند از هستی و ابدیت خود اطلاعی داشته باشند بیش از آنکه دلسوز باشم خشمگین می‌شوم، اینان غولان و دیوانند.))

پاسکال بر امری دیگری نیز قائل است که هم از عقل برتر است و هم از جسم و آن محبت است و بخشی است الهی، و محبت حقیقی آن است که به ذات آفریدگار مطلق تعلق گیرد. و او نیز عقل را کافی در اثبات توحید نمی‌داند و گوید: ((بنیاد علم و اعتقاد روی اشراق قلبی است.))

یکی از بزرگان در باب تصوف تعریف جامعی کرده و آن این است که گوید:

التصوف لا یسعه شئی و هو یسع الاشیاء کلها

یعنی تصوف مورد احاطۀ چیزی واقع نشود و اوست که بر همه چیز احاطه پیدا می‌کند. زیرا عارف هنگامی که در اثر تخلیۀ درون از آلایش کثرات و علایق جسمانی و آراستن آن با اخلاق حسنه ملکوتی، به سرچشمۀ حقایق و کانون ولایت کلیه اتصال و پیوستگی پیدا کرد، جزئیات حقایق ملک و ملکوت در آیینه قلب او که جام جهان نماست منعکس گردد، و سعۀ وجودی جهان آفرینش در نظر خدای بین او مانند گوی کوچکی مجسم شود و چیزی از وی غایب نگردد.

ظاهرش خشک لب، بساحل فرق

باطنش در محیط وحدت غرق

یکی از دانشمندان معاصر می‌گوید[۶] :

عرفان و تصوف در اکثر بلکه در جمیع شعب اسلامی اثر گذاشته است به همین جهت همۀ دانشمندان کم و بیش از این علم شریف بی‌نیاز نیستند. بیش از همه، دانشمندان و محققان فلاسفه اسلامی از افکار عرفانی متأثر شده‌اند. بین حکیم و صوفی سالیان دراز در مسائل علمی کشمکش برقرار بوده است.

در این نزاع و جدال علمی، عرفا فاتح شدند. یگانه سبب این فتح همان پیروی و تبعیت عرفا در مسائل مبدأ و معاد از اهل وحی و تنزیل است و مأخذ تبعیت عرفا در مسائل مربوط به مبدأ و معاد، کتاب و سنت و قلب صافی است که محل تجلی حق و انوار الهی است، چه آنکه حقیقت علم واقعی نوری است که بر دل سالک و قلب عارف می‌تابد. لذا از اهل عصمت وارد شده است:

العلم نور یقذفه الله فی قلب من یشاء» محل ظهور و تجلی وجود مطلق قلب صافی عارف است.

تجلی گه خود کرد خدا دیدۀ ما را
در این دیده بیائید بینید خدا را

بعضی از اروپائیان و نویسندگان غرب مانند «گلدزیهر» و «مارگریت اسمیت» در آغاز و علت پیدایش تصوف اظهار نظر کرده و ریشۀ آن را مأخوذ از تصوف هندی و یا رهبانیت مسیحی دانسته‎اند. ولی در این قبیل مباحث نا آگاهی و کوتاهی اندیشۀ خود را ثابت نموده‌اند، و بعضی از مترجمین بی اطلاع را نیز که از دور دست بر آتش دارند از شاهراه حقیقت منحرف و با خود هم آهنگ ساخته‌اند، و برای فروش کالای خود اتکاء به سخنان آنان نموده و در این قبیل مباحث نیز دچار غرب زدگی شده‌اند.

با آنکه تعلیمات مسیح و آیین بودائی بیشتر جنبه فردی و روحی دارد، ولی عرفان اسلامی که در اثر تعلیمات آسمانی قرآن، بذر آن در دلهای مسلمانان قرن اول کاشته شده بود همه از مفاهیم قرآن سرچشمه گرفته و قدم به قدم آنان را برای وصول به حقیقت توحید و اسرار ایمان راهنمائی کرده و ناظر تربیت اجتماع، و ظاهر و باطن بشر است.

و جز این هم نتواند باشد زیرا سلسلۀ همه‌ی بزرگان طریقت و عرفان به شاه مردان علی علیه السلام می‌رسد که جزء جزء رفتار و کردار و گفتار آن حضرت سرمشق و برنامه‌ای است برای طی مدارج توحید و ارتقاء به عالم ملکوت و ایجاد زهد و تقوای معنوی که برای اصلاح میلیون‌ها بشر کافی و بسنده است.

عرفای بزرگ اسلام در اثر پیروی از مکتب علی علیه السلام و خاندان او و در نتیجۀ زهد و قوای معنوی و با در نظر گرفتن عبادات ظاهری و باطنی و به کار بستن دستورهای آسمانی قرآن، که سراسر بر نامه‌ی تزکیة اخلاق درونی و تخلیص نهاد از تیرگی‌های حیوانی است، چنان سرشار از بادۀ حقیقت عشق جاوید حق شده‌اند که عشق و شهوت این جهان مادی را با نظر خفّت و استهزاء نگریسته‌اند. مولوی در مثنوی می‌فرماید:

باده در جوشش، گدای جوش ماست
چرخ در گردش، اسیر هوش ماست
باده از ما مست شد نی ما ازو
قالب از ما هست شد نی ما ازو

و نیز می‌فرماید:
جسم خاک از عشق بر افلاک شد
کوه در رقص آمد و چالاک شد

عارف بزرگ شمس الدین محمد بن علی بن ملک داد تبریزی، یکی از شخصیت‌های بزرگ الهی و سرمستان بادۀ عشق و حقیقت است که در قرن ششم هجری چشم به جهان گشود، او از مجذوبان فطری و سرشته از عشق ابدیت بود و از سن کودکی و بلوغ، وضع زندگی او با مردم عادی زمان فرق داشت و آثار جذبات الهی سراسر وجود او را فرا گرفته بود، و از مستی بادۀ حقیقت سی چهل روز او را میل و رغبت به غذا نبوده است و بدیهی است اندیشۀ امثال ما که آشنائی با عالم این قبیل بزرگان نداریم از معرفی این عارف وارسته که به کلی از عالم نفسانیت دور بوده، قاصر و کوتاه و نارسا است. در همین کتاب مقالات ص ۸۷ می‌فرماید:

«هنوز مراهق بودم بالغ نبودم که ازین عشق سی چهل روز گذشتی، آرزوی طعامم نبودی»

و مولانا جلال الدین رومی القاب او را هنگام عزیمت به دمشق بدینگونه املاء و به حسام الدین چلبی داد[۷].

سافر المولی الآ عز الداعی إلی الخیر، خلاصه الأرواح سر المشکوه و الزجاجه و المصباح، شمش الحق والدین مخفی نور الله فی الأولین والآخرین أطال الله عمر و لقانا بالخیر لقائه یوم الخمیس الحادی و العشرین من شوال سنه ثلث و اربعین و ستمأته.

و در مناقب افلاکی گوید: «از پیران قدیم منقول است. شمس الدین تبریزی را در شهر تبریز پیران طریقت و عارفان حقیقت، کامل تبریزی خواندندی و جماعت مسافران صاحبدل او را پرنده گفتندی جهت طی زمینی که داشته است.»

در مناقب اوحدالدین کرمانی (۶۳۵ م)[۸] ذکری از کامل تبریزی شده با این عبارت: حضرت شیخ رضی الله عنه (مقصود اوحد کرمانی است) در قیصریه می‌باشد، شخصی می‌باشد او را کامل تبریزی گفتندی، مردی شوریده و ربوده شده و سلطان علاءالدین بیض الله غرّته و تمامت امرا او را عظیم و محترم و معزز داشتندی و اعتقاد و ارادت نمودندی، مردی صاحب باطن بود و قوت جاذبۀ عظیم و استدعاء و سخن او مقبول خلق بودی، مثلا اگر کسی را هزار دینار التماس کردی منع نبودی.)

و از آخر این داستان معلوم می‌شود که این شخص پس از اینکه در حق اوحدالدین قدح و نکوهش می‌کرده در اواخر نزد شیخ آمده و به او اعتقاد ورزیده از او اجازۀ ذکر و تلقین گرفته است و بدین جهت معلوم می‌شود که این شخص غیر از شیخ شمس الدین تبریزی است.

در مناقب افلاکی ص ۶۳۴ می‌گوید: مولانا در وصف شمس تبریزی فرموده است: «کامل تبریزی ابدال شهر قونیه است و چند درجه از فقیه احمد[۹] برتر است.

چه بسا وقت که کامل تبریزی به سر وقت سلاطین و امرا در می‌آمد و او را حُجّاب و بُوّاب سرا نمی‌دیدند و می‌گذشت و بر تخت سلطان می‌نشست و در مجالس ایشان در می‌آمد و آلات مجلس را می‌ستد و بیرون می‌رفت و کسی را زهره و یارا نبودی که چیزی گفتی، و بعضی اکابر بینادل، مولانا شمس الدین را سیف الله می‌گفتند».

و عبارت کامل تبریزی در مقالات شمس نیز آمده است ص (۹۵)

«پیر محمد را پرسیدند که خرقۀ کامل تبریزی این پیش او چه بودی؟ گفت چون عصفوری که زیر پنجۀ باز آمدی»

از اینجا نیز مفهوم می‌شود که این کامل تبریزی شخصی دیگر از مجذوبین و ابدال بوده که اوحدالدین کرمانی نیز او را در قیصریه دیده است. و حال او اساساً شباهتی به حال شمس تبریزی ندارد.

و با دلایل زیاد، شمس تبریزی فقط در تبریز معروف به «کامل تبریزی» بوده است نه در روم و قونیه. و برای افلاکی در تسمیۀ شمس به کامل تبریزی و نقل آن از قول مولانا اشتباه رخ داده است زیرا مولانا هرگز شمس الدین را جز با لقب و اسمی که در تخلص غزلیات و قصاید آن را نام برده با نامی دیگر نستوده است که می‌فرماید:

شمس تبریزی که نور مطلق است
آفتاب است و زانوار حق است

به هر حال شمس الدین تبریزی از عرفای بسیار بزرگ و شخصیت‌های بارز الهی است که گذشت قرون متمادی عارفی نظیر او را نیاورده است و همین شخصیت و اثر ملاقات و نفس گرم او بود که مولانا را چنان مجذوب و شیفتۀ او ساخت که به یاد نیستان عالَم اَلَست افتاد، و به یکبار مسند فتوی و تدریس را درپیچید و به یک سو انداخت و آتش عشق الهی چنان در نهادش شعله کشید که همچون آهن گداخته که در جوار آتش قرار گیرد، محترق گردید و حالات شورانگیز سیر و سلوک او را وادار به گفتن غزلیات عاشقانه در ستایش شمس الدین نموده، سجع و قافیه و نظم و شعر را مسخر طبع تابناک او ساخت و لگام سخن را به جایی کشید که از ادراک اوج آن، مرغ تیز پرواز خیال و مفاهیم شعری ناتوان است. مولانا می‌فرماید:

شعر چه باشد بر من، تا که از آن لاف زنم

هست مرا فن دگر، غیر فنون شعرا

شعر چو ابری است سیه، من پس آن پرده چو مه

ابر سیه را تو مخوان ماه منور به سما[۱۰]

شمس الدین تبریزی بر خلاف عقیده‌ی بعضی از تذکره نویسان که او را از علم صوری عاری می‌دانند – چنانچه از مقالات مفهوم می‌شود – در علم تفسیر و حدیث و فقه و کلام و فلسفه اطلاع کافی داشته و کتاب « التنبیه » را که از کتب پنج‌گانه مشهور فقه شافعی است، نزد علمای معروف عصر خود آموخته. چنانچه در ص ۲۴۳ می‌فرماید:

«آخر فقیه بودم نیز تنبیه[۱۱] و غیر آن خواندم، اکنون از آنها هیچ پیش خاطر نیست الا مگر همچنین پیش رویم سر بر کند مقابلم افتد»

در ادبیات عرب اطلاع وسیعی داشته و مدتی در حلب و دمشق میان تازی زبانان می‌زیسته و بر تکلم لغت عربی کاملا توانائی داشته است، چنانچه از جملات عربی این کتاب و اشعاری که جهت استشهاد آورده، معلوم است.

و خود مدتی در ارزنه الروم و برخی از شهرهای روم (ترکیه فعلی) معلمی می‌کرده است[۱۲] چنانچه در ص ۳۷۱ می‌فرماید:

« جماعتی شاگردان داشتم از روی مهر و نصیحت ایشان را جفایی می‌گفتیم، می‌گفتند آن وقت که کودک بودیم پیش او از این دشنام‌ها نمی‌داد مگر سودائی شده است؟!»
و باز در ص ۳۴۵ می‌گوید:

«معلمی می‌کردم کودکی آوردند شوخ، دو چشم همچنین سرخ گوئی خرسی متحرک. »

شمس الدین تبریزی از کودکی در مطالب مذهبی کنجکاو بوده و اختلافات مذهبی اشعرّیه و مشتبّهه و معتزله و قدریه، در نظرش کودکانه تلقی می‌شده و اندیشۀ آنان را در معرفت اسرار قرآن و خداشناسی نارسا می‌دانسته است[۱۳] و احاطۀ وی به علم تفسیر از اینجا معلوم می‌شود که آیۀ «لکم دینکم ولی دین» را که در آخر سورۀ کافرون است مانند همه مفسران قرآن از آیات منسوخه می‌شمارد.

باری به طوری که از تذکره‌ها مفهوم می‌شود شمس الدین تبریزی نخست ارادت به شیخ ابوبکر بن اسماعیل تبریزی معروف به «سلّه باف» داشته و او را از اوان کودکی دریافته است چنانچه در مناقب افلاکی از سلطان ولد نقل می‌کند[۱۴]: «مولانا شمس الدین تبریزی با پدرم می‌گفت که مرا شیخی بود ابوبکر نام در شهر تبریز، جملۀ ولایت‌ها را از او یافتم، اما در من چیزی بود که شیخم نمی‌دید و هیچ‌کس ندیده بود آن چیز را، در این حال حضرت مولانا دید»

افلاکی باز از سلطان ولد نقل می‌کند که شمس تبریزی می‌فرمود: «من کودک بودم خدا را می‌دیدم، ملک را می‌دیدم و مغیبات اعلی و اسفل را مشاهده می‌کردم، گمان می‌بردم که همۀ مردمان مانند من می‌بینند و بعد معلوم شد که نمی‌دیده‌اند. و شیخ ابوبکر مرا از گفتن آن منع می‌کرد»

در مقالات ص ۹۸  شیخ ابوبکر را می‌ستاید بدین طریق:

«اما الشیخ ابوبکر کان عنده الفقراء اذا دخل علی الشیخ من أعوان الوزیرا و غیرهم من الناس کان تعظیمهم له مأة جزء مما کان قبل دخول الأجانب، ویقومون و یقعدون عن بعید بالأدب اذا دخل واحد منهم و کان للشیخ منهم فراغه.»

و این جمله‌ها می‌فهماند که ارادت و عقیده شمس به شیخ ابوبکر تبریزی بیش از عرفا و مشایخ زمان خود بوده است. و استغنا و بی اعتنائی شیخ ابوبکر به وزراء و مردمان متشخص آنان را وادار به مراعات ادب می‌نموده است.

در «روضات الجنان» تألیف حافظ حسین کربلائی تبریزی (از عرفا و فضلای قرن دهم) می‌نویسد:

«شمس تبریزی مدت مدید ملازمت شیخ ابوبکر سلّه باف را نموده چون ترقیات کلی او را روی نمود و کمالات و سلوک او از حد ادراک او گذشت، از روی انصاف درآمده فرمود: که الحال تربیت تو از من نمی‌آید خود را به جای دیگر رسان، اجازه یافته سیاحت می‌کرد، تا به خدمت شیخ المشایخ رکن الدین سجاسی[۱۵] که پیر شیخ اوحدالدین کرمانی[۱۶] و شیخ شهاب الدین محمود تبریزی اهری قدس الله اسرارهم است برسید و از خدمت آن مخدوم کبرای عالم نیز فیض بسیار یافته، به خدمت قدوه المشایخ بابا کمال جندی[۱۷] رسید و از او نیز تربیت‌ها یافت.»

ولی با اینکه شمس الدین تبریزی در مقالات از اغلب بزرگان و عرفای معاصر خود نام برده ذکری از شیخ رکن الدین سجاسی و یا بابا کمال جندی به میان نیاورده است و شاید از هر سه نفر اخذ فیض کرده باشد.

نسبت به انتساب سلسلۀ طریقت شیخ ابوبکر تبریزی و مشایخ سلسله او که قاعدتاً باید به مشایخ سلسله معروفیه کبرویه برسد در هیچ تذکره‌ای و حتی روضات الجنان اشاره‌ای نشده است.

«حافظ حسین کربلائی تبریزی» در روضات الجنان[۱۸] از استاد خود امیر بدرالدین احمد لالۀ (۹۱۲م) نقل می‌کند که فرمودند:

از ثقات به ما رسیده که حکایتی که حضرت شیخ سعدی علیه الرحمه در بوستان آورده که «عزیزی در اقصای تبریز بود» بیان حال شیخ ابوبکر سله باف است که داستان مزبور به طور اختصار از بوستان نقل می‌شود:

عزیزی در اقصای تبریز بود
که همواره بیدار و شبخیز بود
شبی دید جائی که دزدی کمند
به پیچید و در طرف بامی فکند
چو نامردم آواز مردم شنید
میان خطر جای بودن ندید
نهیبی از آن گیر و دار آمدش
گریزی بوقت اختیار آمدش
ز زحمت دل پارسا موم شد
که آن دزد بیچاره محروم شد
به تاریکی از وی فراز آمدش
ز راه دگر پیش باز آمدش
که یارا مرو کآشنای توام
به مردانگی خاک پای توام
بغلطان و دستار و رختی که داشت
ز بالا بدامان او در گذاشت
بسی عذر خواهی نمودش که زود
گریزان شو و جان ببر همچو دود

صاحب روضات الجنان می‌نویسد: « گوئیا شیخ ابوبکر را مرتبۀ بذل و ایثار و احسان[۱۹] دست داده بود و آن مرتبۀ اخص خواص است.»

از عبارت افلاکی که نقل شد معلوم می‌شود مولانا شمس الدین تبریزی سخت معتقد به ابوبکر تبریزی بوده و تا موقعی که مولانا را در روم ملاقات نموده، به مشایخ زمان و عرفای وقت خود معتقد نبوده است.

در مناقب افلاکی[۲۰] از قول مولانا نقل می‌کند:

«حضرت مولانا فرمود که روزی مرا عروج عوالم ملکوت و سلوک مسالک جبروت دست داده بود چون به آسمان چهارم رسیدم کرۀ آن فلک را تیره‌رو دیدم، و از ساکنان بیت المعمور از غیبت آفتاب سؤال کردم از قدسیان حضرت، جواب شنیدم که آفتاب ما به زیارت حضرت سلطان الفقراء شمس الدین تبریزی رفته است بعد از تفرج مقامات و مطالعۀ آیات سماوات چون به چرخ چارم باز رسیدم نیر اعظم را در مرکز خود به فیض انوار و اشعۀ ضیاء مشغول دیدم.»

شاید هم صورت همین واقعۀ معنوی است که مولانا در مثنوی با بیان آن شمس تبریزی را ستوده است:

شمس تبریزی که نور مطلق است
آفتاب است وز انوار حق است

چون حدیث روی شمس الدین رسید
شمس چارم آسمان، سر در کشید
لازم آمد چونکه بردم نام او
شرح کردن رمزی از انعام او

در تذکرۀ دولتشاه گوید:

«بعضی گفته‌اند که او پسر خاوند علاءالدین از نژاد کیا بزرگ امید از بزرگان اسماعیلیه بوده و علاءالدین از کیش آباء و اجداد تبرّی نموده و دفتر و رسائل ملاحده را بسوخت و شعار اسلام در قلاع و بلاد ملاحده ظاهر ساخت، و بعضی گفته‌اند که اصل او از خراسان است و پدر او به واسطۀ تجارت به تبریز افتاد و شمس الدین در تبریز متولد شده و بنده می‌گوید که از هر کجا باشد باش، کار معنی دارد نه صورت، ذوق در آشنائی عالم ارواح است نه در تولد اجساد.»

باری آنچه از مقالات[۲۱] و همچنین مناقب افلاکی[۲۲] مفهوم می‌شود نخستین ملاقات مولانا شمس الدین تبریزی با مولانا جلال الدین رومی روز شنبه بیست و ششم جمادی الاخر سنه ۶۴۲ هجری در قونیه بوده است.

ملاقات و مذاکرات نخستین این دو عارف بزرگی را مختلف نقل کرده‌اند ولی افلاکی نقل می‌کند: «شمس الدین تبریزی از مولانا پرسید که: بایزید بزرگتر است یا محمد صل الله علیه و آله و سلم؟ مولانا گفت این چه سؤال باشد محمد ختم پیغمبران است وی را با ابویزید چه نسبت؟، شمس الدین گفت: پس چرا محمد صل الله علیه و آله و سلم می‌گوید: «ما عرفنا حق معرفتک» و با یزید گفت: «سبحانی ما أعظم شأنی» مولانا از هیبت این سؤال بیفتاد و از هوش برفت چون به خود آمد دست مولانا شمس الدین بگرفت و پیاده به مدرسۀ خود آورد و در حجر در آورد و تا چهل روز به هیچ آفریده راه ندادند.»

نوشتۀ مقالات صفحه [۲۳]۹۶ نیز این مطلب را تأیید می‌کند:

«و اول کلام تکلمت معه[۲۴] کان هذا اما ابا یزید کیف ما لزم المتابعه و ما قال سبحانک ما عبدناک فعرف م إلی التمام والکمال هذا الکلام وأما هذا الکلام الی این مخلصه و منتهاه فسکر من ذلک لطهاره سرّه لان سره کان منقاً طاهراً و ظهر علیه و انا عرفت لذه ذلک الکلام بسکره.»

باز مناقب افلاکی به طریق دیگر نقل می‌کند: از مولانا پرسید ابایزید بزرگتر است یا محمد صل الله علیه و آله و سلم؟ مولانا فرمود از هیبت آن سؤال گویا هفت آسمان از همدیگر جدا شد و بر زمین فروریخت و آتش عظیم از باطن من به جمجمۀ دما غ زد و دیدم که دودی تا ساق عرش بر آمد.![۲۵]

مولانا جواب داد که محمد رسول الله بزرگتر عالمیان بوده چه جای بایزید است؟ شمس فرمود: پس چه معنی است که با همه عظمت خود ما عرفنا حق معرفتک فرماید و این ابایزید سبحانی ما أعظم شأنی[۲۶] و انا سلطان السلاطین گوید؟ فرمود ابایزید را تشنگی از جرعۀ ساکنی شد و دم از سیرابی زد، و کوزۀ ادراک او از آن مقدار پر شد و آن نور به قدر روزن خانه او بود، اما حضرت مصطفی را صل الله علیه و آله و سلم استسقای عظیم بود و تشنگی در تشنگی، و سینۀ مبارکش به شرح الم نشرح لک صدرک، ارض الله واسعه گشته بود لاجرم دم از تشنگی زد و هر روز در استدعای قربت زیادتی بود و از این دو دعوی، دعوی مصطفی عظیم است، از بهر آنک چون بایزید به حق رسید خود را پر دیده و بیشتر نظر نکرد، اما مصطفی صل الله علیه و آله و سلم هر روز بیشتر می‌دید و پیشتر می‌رفت، انوار عظمت و قدرت و حکومت حق را یوماً بیوم و ساعه بعد ساعه زیاده می‌دید از این روی ماعرفناک حق معرفتک می‌گفت. شمس الدین نعره‌ای بزد و بیفتاد».

در این سفر نخست این دو عارف بزرگ سه ماه تمام در حجرۀ خلوت شب و روز به صوم وصال چنان نشستند که اصلا بیرون نیامدند و مردم که از ملاقات مولانا جلال الدین بی‌بهره مانده بودند، دربارۀ شمس ترّهات و ناگفتنی‌ها می‌گفتند.!

و صوفیی در مجمع مشایخ گفته بوده که «دریغا نازنین پسر بهاء ولد بلخی متابع تبریزی بچه‌ای شد، خاک خراسان متابعت خاک تبریز کند!» چنانچه در مقالات نیز اشاره می‌کند و بعد می‌فرماید: «او را این قدر عقل نباشد که خاک را اعتبار نباشد[۲۷]» گاه می‌گفتند[۲۸]: «مولانا از دنیا فارغ است و شمس الدین محمد از دنیا فارغ نیست» و مولانا گفته باشد که این از آن است که شما شمس الدین تبریزی را دوست نمی‌دارید که اگر دوست دارید به شما مکروه ننماید» و گاهی می‌گفتند: که «ما را از شمس الدین گشایشی نیست.»

اثر ملاقات شمس با مولانا جلال الدین

ملاقات و برخورد مولانا با شمس الدین که گمشدۀ خود را در باطن ولایت او یافته بود، چنان او را آشفته و شیدای شمس کرد که کرسی درس و مسند فتوی را ترک گفت و از همه چیز و همه‌کس صرف نظر کرد و در مصاحبت وی نرد هستی را باخت و بساط سخنوری و افاده را برچید و در حضور شمس به همگی گوش و چشم شد تا او چه گوید و چه اشاره کند؟ و به گفتۀ حافظ شیرازی:

در دایرۀ قسمت ما نقطۀ پرگاریم
لطف آنچه تو اندیشی حکم آنچه تو فرمایی

فکر خود و رای خود در عالم رندی نیست
کفر است در این مذهب خود بینی و خود رایی

شمس در مقالات (ص ۱۲۵) از دانش و ادب مولانا چنان وصف می‌کند:

«صد سال بکوشم ده یک علم و هنر او نتوانم حاصل کردن و آنرا نادانسته انگاشته است و چنان می‌پندارد خود را پیش من وقت استماع، که بچۀ دو ساله پیش پدر یا همچو نومسلمان که هیچ از مسلمانی نشنیده باشد.»

تغییر روش و متارکۀ مسند تدریس و افادت و بی‌اعتنائی مولانا به خویشان و ارادتمندان سبب بدگوئی حاسدان و مغرضین عوام گردیده و سیل عناد و بدگوئی و سخنان ناروا را به طرف شمس سرازیر کردند.

و همۀ این سخنان برای شمس الدین تبریزی که نمی‌خواست برای خاطر مولانا جلال الدین کسی را از خود براند و یا معناً با صفت جلال و قهر او را نابود سازد، طاقت فرسا بوده و از این جهت بود که غیبت و استتار او را دست داد و کسی را آگاهی از حال وی حاصل نشد.

تاریخ این غیبت که شمس الدین به ناگهان نیمه‌شبی قونیه را ترک کرده و به سوی دمشق رهسپار گردیده بود. روز پنجشنبه ۲۱ شوال ۶۴۳ هجرت اتفاق افتاده است و مدت مصاحبت این دو نفر، قریب شانزده ماه بوده است[۲۹].

و چون غیبت شمس الدین به طول انجامید. مولانا در هجران شمس ندبه و زاری سر داد و غمزده به خلوت نشست و از یاران و بستگان دوری جست و از همه جا سراغ او را می‌گرفت، و نزدیک شد جان از کالبد رها کند. پس از یک ماه مکتوبی از شمس الدین به مولانا جلال الدین رسید و نور امید وصال یار در نهاد وی پرتوافکن شد و معلوم شد که این شخصیت فیاض در دمشق می‌باشد و شاید این نامه همان باشد که در مقالات (ص ۱۹۹) بنام «رسالت» برای سفارش و استمالت یکی از دوستان خود به مولانا نوشته و آغاز آن این است: «مولانا را معلوم باشد که این ضعیف به دعای خیر مشغول است. به هیچ آفریده اختلاط نمی‌کند.»

و چون توقف شمس الدین در دمشق به درازا کشید و یاران مولانا از حلاوت گفتار و فیض دیدار مولانا محروم شدند، ناگزیر انگشت ندامت به دندان گزیدند و نزد مولانا آمده و از کرده‌های خود پوزش خواسته و درخواست عفو و گذشت نمودند مولانا از سر تقصیر آنان درگذشت و نامۀ عاشقانه نوشته و خواستار مراجعت شمس به قونیه گردید و غزلیات عربی و فارسی سروده و برای وی فرستاد و از آن جمله غزل زیر است:

به خدائی که در ازل بوده‌ست
حی و دانا و قادر و قیّوم

در مناقب افلاکی (ص ۶۸۸ چاپ آنکارا) می‌نویسد:

مولانا جلال الدین فرزند خود سلطان ولد را برای آوردن شمس الدین با بیست نفر با باری چند و سیم زر فرستاد و گویند دو هزار دینار بود و فرمود: در کفش سلطان تبریز بریز و کفش مبارکش را به طرف روم برگردان و از من سلام برسان و سجدۀ عاشقانه عرضه دار و چون به دمشق رسی در جبل صالحیه خانی[۳۰] است مشهور در آنجا رو و ممکن است این غزل را مناسب این حال سروده باشد:

بروید ای حریفان بکشید یار ما را
به من آورید آخر صنم گریز پا را

سلطان ولد طبق دستور پدر خود با همسفران و یاران عزیمت دمشق نمود و چون به دمشق رسید در آن خان که مولانا فرموده بود وارد شدند و از اسب‌ها پیاده شدند و با ادب تمام بر در حجرۀ مولانا شمس الدین ایستادند و مکتوب و پیغام مولانا جلال الدین را به شمس رساندند و سلطان ولد فرمود که همۀ یاران از کردۀ خود پشیمان شده و استغفار نموده‌اند امید است از کمال کرم و عمیم نعم بپذیرید و به قونیه برگردید و مولانا شمس را راضی کردند و سلطان ولد اسبی رهوار که خود سوار بود پیش کشیده مولانا شمس را سوار کرد و خود از راه عشق و نیاز نه اضطرار، در رکاب وی پیاده روانۀ روم شد. و چون به خان زنجیرلو (نزدیک قونیه) رسید درویشی را فرستاد که به حضرت مولانا اعلام کردند و مولانا همۀ دستار و فرجی‌ها و غیره را به مژدگانی بدان درویش داد و در قونیه مردم را خبردار کردند که مولانا شمس الدین تبریزی می‌رسد تا خاص و عام از علما و فقرا و امرا و ارباب فتوّت و غیرهم از او استقبال کنند و خود مولانا جلال الدین نیز با یک دنیا شور و شوق با اکابر شهر قونیه به استقبال آمد و مولانا شمس الدین از سلطان ولد بسیار شکرگزاری کرد.

این بار استغراق حضرت مولانا در عشق شمس الدین تبریزی و جوش و بی‌قراری صدچندان شد و اتحاد و اخلاص بیش از حد مبذول داشت و شب و روز به صحبت همدیگر مستغرق بودند،

و مولانا از دیدار و شوق و ملاقات شمس در پوست نمی‌گنجید و این ابیات مثنوی در این مقام مناسب آمد:

گفت ای عنقای حق جان را مطاف
شکر که باز آمدی زان کوه قاف

مولانا دختری کیمیا نام راکه پرورده‌ی خاندان خود بود به ازدواج شمس در آورد. باز مریدان و حاسدان در جوش آمده، از سر حسد گستاخی‌ها و بدگوئی‌ها آغاز کردند.

به روایت افلاکی در بار دوم مدت شش ماه تمام در حجرۀ مدرسۀ مولانا با هم صحبت فرمودند. چنانچه صورت اکل و شرب و عادت بشریت در میان آنان نبود و غیر از شیخ صلاح الدین زرکوب و سلطان ولد کسی به سروقت ایشان نمی‌آمد.

باز همان جمع هرگاه که فرصت می‌یافتند از استخفاف شمس فروگذاری نمی‌کردند و حرکاتی که موجب انفعال و شرمندگی است از آنان سر می‌زد و مولانا شمس حرکات آنان را از سر لطف و حلم به مولانا جلال الدین اظهار نمی‌کرد، بعد از مدتی که از حد گذشت از راه حکایت به سلطان ولد اظهار نمود که این بار از حرکات این مردم معلوم می‌گردد که چنان غیبت خواهم کرد که هیچ آفریده اثر مرا نیابد[۳۱].

و در آن مدت ناگاه غیبت کرد، مولانا چون فردای آن روز در مدرسه آمد و خانه را از ایشان خالی یافت چون ابر به خروش آمد و در خلوتخانۀ سلطان ولد آمده بانگ زد که بهاءالدین چه خفته‌ای برخیز و طلب شیخت کن که باز مشام جان از شمیم لطف او خالی گشته، و مدتی در سراغ آن آفتاب حقیقت بودند، اثری از او نیافتند و شب و روز مولانا جلال الدین در فراق شمس، غزلیات عاشقانه می‌سرود. و بعد از جستجوی بسیار مولانا جهت حکمت و مصلحت با همه یاران و عزیزان، خود شخصاً به عزم مسافرت دمشق بار بست و به دمشق رفت و مدتی آنجا بودند و از هر جائی که سراغ شمس را گرفتند مأیوس شدند، و این قضیه سال ۶۴۵ هجری قمری اتفاق افتاد.

در مناقب افلاکی گوید: «و تاریخ الغیبه و الأستتار لشمس الدین یوم الخمیس لسنه خمس و اربعین و ستمائه.»

به گفتۀ فریدون بن احمد سپهسالار مولانا در این سفر غزل زیر را انشاء فرمود:

ما عاشق و سرگشته و شیدای دمشقیم
جان داده و دل بستۀ سودای دمشقیم

و در غزل دیگر فرموده:

رسید مژده به شام است شمس تبریزی
چه صبح‌ها که نماید اگر به شام بود

ولی افلاکی از سلطان ولد نقل می‌کند که: شبی شمس الدین در حضور مولانا نشسته بود در خلوت، شخصی آهسته از بیرون اشارت کرده که بیرون آید، فی الحال برخاست و به مولانا گفت: به کشتنم می‌خواهند پس از توقف بسیار پدرم فرمود: الا له الخلق و الأمر وگویا هفت نفر از دشمنان شمس در کمین بودند چون فرصت یافتند کاردی راندند و مولانا شمس الدین چنان نعره‌ای زد که آن جمع بیهوش شدند و چون به خود آمدند غیر از چند قطرۀ خون ندیدند و از آن روز نشان و اثری از آن سلطان معنی نشد» و این قضیه با مسافرت مولانا به دمشق و نقل ولدنامه درست در نمی‌آید و هیچ تذکره‌ای متعرض آن نشده است.

به گفتۀ افلاکی[۳۲] چون شمس از نظر حسودان مستور گردید مولانا از نهایت بی‌قراری شب و روز در فراق شمس قراری نداشته و در صحن مدرسه گردش می‌کرد و این رباعی را می‌گفت:

از عشق تو هر طرف یکی شبخیزی
شب گشته و زلفین تو عنبر بیزی
نقاش ازل نقش کند هر طرفی
از بهر قرار دل من، تبریزی

ولی چون در اشعار و غزلیات مولانا تصریحی به کشته شدن شمس نشده، به نظر و احتمال قوی ممکن است برای او که از ابدال و اولیاء حق بوده استتار و غیبت دست داده باشد. و این قضیه از بزرگان و ابدال و اوتاد استبعادی ندارد.!

به گفته افلاکی، مولانا جلال الدین پس از چهل روز غیبت چون شمس دستار دخانی بر سر نهاد و دستار سفید نبست و از برد یمانی و هندی فرجی ساخت و تا آخر عمر لباس مولانا به همین ترتیب بوده است.

نظر صاحب جواهر الاسرار درباره شمس

حسین بن حسن کاشی خوارزمی[۳۳] در مقدمه شرح مثنوی موسوم به «جواهر الاسرار» می‌نویسد:

حضرت تاج المعشوقین شیخ شمس الدین تبریزی به اسم تجارت بلاد را می‌گشته و به صحبت هر اهل دلی می‌رسیده وقتی از طرف دشت عزیمت ترکستان داشته در راه غارت شده به حضرت شیخ المحققین بابا کمال جندی رسیده‌اند و او را در خلوت نشانده و به ریاضات واداشته اتفاقا فخرالدین عراقی نیز به اشارۀ مرشد خود بهاءالدین ذکریای مولتانی به خدمت بابا کمال جندی رسیده بود و او را در خلوت نشانده بود شیخ فخرالدین عراقی فواتح اسرار را به صورت اشعار به عرض شیخ می‌رسانید ولی شیخ شمس الدین تبریزی اظهار این معانی نمی‌کرد شیخ فرمودند که: فرزندی شمس الدین از حقایق و اسرار که فخر الدین به آن قیام می‌نماید بر تو هیچ آشکار نمی‌شود؟ گفت بیش از آن حقایق مشاهده می‌شود، اما او از جهت اشتغال به مصطلحات علوم به عبارتی مناسب کشف بعضی اسرار می‌کند و مرا دست نمی‌دهد. شیخ فرمود: «خداوند تو را مصاحبی روزی کند که معارف و حقائق اولین و آخرین را به نام تو اظهار کند…»

و این روایت می‌رساند که مولانا شمس الدین تبریزی و فخرالدین عراقی[۳۴] هر دو از تربیت شدگان بابا کمال جندی از خلفای نجم الدین کبری بوده‌اند، در صورتی که طبق نوشتۀ تذکره‌ها فخر الدین در آغاز حال مسافرت هندوستان اختیار نموده و در شهر ملتان هندوستان اقامت گزیده و ارادت به شیخ ذکریای ملتانی از مریدان شیخ شهاب الدین سهروردی داشته و داماد او بوده است، و فقط در اواخر حال از هندوستان به عزم حج مسافرت نموده و در دمشق سکونت گزیده و در روم شیخ صدر الدین قونیوی را نیز دریافته است و بنابر این او را با شمس الدین ملاقات اتفاق نیفتاده است.

برخی از نویسندگان معاصر[۳۵] نوشته‌اند که شمس الدین تبریزی در جوانی از خانه و کاشانه‌ی خویش جدا شد ولیکن دست تصادف وی را به خانقاه شیخ رکن الدین سجاسی از مردم زنجان رهبری کرد و مدتی در حلقۀ پیروان و شاگردان او درآمد و از مردان طریق شد و سال‌ها در این کار صرف عمر کرد تا آوازۀ فخرالدین عراقی به گوشش رسید و شیفتۀ غزلی از وی گردید که چند بیت آن این است:

نخستین باده کاندر جام کردند
ز چشم مست ساقی وام کردند
به عالم هرکجا درد دلی بود
بهم کردند و عشقش نام کردند
چو خود کردند راز خویشتن فاش
عراقی را چرا بد نام کردند

و شمس شب و روز به زمزمه کردن آن دل خوش کرد، و آنها را می‌خواند و اشک می‌ریخت و سوز و گداز شمس شیخ رکن الدین سجاسی را دگرگون کرد از جای برخاست بر پیشانی شاگرد بوسه داد و گفت جان فرزند تو به آنچه باید واصل شدی…»

عین این داستان را در نفحات الانس و سایر تذکره‌ها به فخرالدین عراقی نسبت داده‌اند که چون شیخ بهاءالدین ذکریای ملتانی او را در چله نشاند پس از ده روز او را وجدی دست داد و حالی حاصل شد این غزل را انشاء کرده و به آواز بلند می‌خواند و می‌گریست و اهل خانقاه که آن را خلاف طریقۀ شیخ می‌دانستند به سمع شیخ رسانیدند شیخ فرمود «شما را از اینها منع است و او را منع نیست.»

زیرا شمس آنچه معلوم است در اوایل حال فخرالدین عراقی، به سن کهولت رسیده بوده و اغلب در حلب و شام و روم می‌زیسته و از طرفی، عراقی مقیم هندوستان بوده و بعید است که شعرهای او بدین درجه از اشتهار رسیده باشد که در بغداد و خانقاه شیخ رکن الدین سجاسی شمس آن را آموخته و شب و روز خوانده باشد.

از تناقض‌هائی که در مناقب افلاکی دیده می‌شود این است که از شمس الدین تبریزی نقل می‌کند (ص ۶۳۴) که در حق مولانا فرمود:

«سخنی هست یکی نفاق و یکی راستی اما آنکه نفاق است جان همۀ اولیا و روان ایشان در آرزوی آنند که مولانا را دریافتندی و با او نشستندی… تا آخر» در صورتیکه ص ۴۱ مقالات عین همین جمله‌ها را دربارۀ شمس بیان می‌کند «او را دو سخن هست یکی نفاق و یکی راستی، اما آنکه نفاق است همۀ جان‌های اولیا و روان ایشان در آرزوی آنند که م شمس الدین تبریزی را دریافتندی و با او نشستندی، و آنکه راستی است و بی‌نفاق است روان انبیا در آرزوی آن است کاشکی در زمان او بودیمی تا در صحبت او بودیمی سخن او بشنیدیمی.»

سلسه طریقت شمس تبریزی

از تناقض‌هائی که در مناقب افلاکی دیده می‌شود این است که بر عکس نوشتۀ تذکره نویسان، شمس را تربیت شده و مرید جلال الدین رومی می‌داند بدین طریق:

«امیرالمؤمنین علی علیه السلام تلقین کرد حسن بصری را و او حبیب عجمی و او داود طائی و او معروف کرخی را و او سری سقطی را و او شبلی را و او محمد زجاج را و او ابوبکر نساج را و او احمد غزّالی را و او احمد خطیبی بلخی را و او شمس الائمۀ سرخسی را و او مولانا بهاء الدین محمد معروف به بهاء ولد را و بهاء ولد بلخی سید برهان الدین محقق ترمدی را و او مولانا جلال الدین محمد را و او شمس الدین تبریزی را و شمس الدین تبریزی سلطان ولد را…» در صورتی که به اتفاق همه تذکره نویسان و مفاد غزلیات و قصاید، مولانا جلال الدین مقامات معنوی و مسالک طریقت را در ظل ولایت پیر راه دانی مانند شمس طی کرده و خود را در طریقت مرهون انفاس ملکوتی شمس الدین تبریزی می‌داند و در غزلیات می‌فرماید:

اگر نه عشق شمس الدین بدی هر روز و شب ما را
فراغت‌ها کجا بودی ز دام هر سبب ما را

مخفی نماند با آنکه شمس الدین تبریزی در تبریز هنگام کودکی شیخ ابوبکر سله باف را دیده و به نوشتۀ افلاکی تحت تربیت او به مقام ولایت رسیده است معذلک خود در مقالات ص ۱۳۴ می‌فرماید:

«آن شیخ ابوبکر را مستی از خدا هست، ولیکن آن هشیاری که بعد از آن است نیست.»

اشاره بر اینکه چون او را از حالت جمع و سکر، رجوع و بازگشت به حال صحو حاصل نشده است نمی‌تواند سالکان را از مقام تلون و نفس به مقام تمکین و کمال برساند.

و این سخن می‌رساند که به نظر شمس الدین، او توانائی تکمیل سالکان را نداشته و به همین جهت هم به گفتۀ تذکرۀ نفحات الانس و روضات الجنان و جواهر الاسرار، او را حواله به پیران و مشایخ دیگر کرده است و با اجازۀ شیخ ابوبکر به خدمت شیخ المشایخ ابوالغنایم رکن الدین محمد سجاسی[۳۶] که پیر شیخ اوحدالدین کرمانی و شیخ شهاب الدین محمود اهری تبریزی و آن زمان در عراق و بین النهرین شهرت داشته رسیده است.

رکن الدین ابوالغنائم سجاسی از عرفای معروف آن زمان بود و در بغداد خانقاهی داشته که آن را «رباط درجه» می‌گفته‌اند[۳۷] و ممکن است شمس الدین تبریزی، در طریق سفر خود به سوریه و دمشق در بغداد مدتی اقامت افکنده و تربیت کامل از او دیده باشد.

از تاریخ وفات رکن الدین سجاسی که از اولیای بزرگ و عرفای زبردست آن زمان بوده اطلاع دقیقی در دست نیست و مطابق تحقیق علامۀ قزوینی در شدّالازار تا سال ۶۰۶ در قید حیات بوده است.

پس سلسلۀ شمس الدین تبریزی به واسطۀ رکن الدین سجاسی و قطب الدین ابوالرشید احمد بن ابی عبدالله ابهری (از مردم ابهر آذربایجان) به ضیاءالدین ابوالنجیب عبدالقاهر سهروردی می‌رسد و از او به شیخ احمد غزالی و از او به ابوبکر نساج طوسی و از او به ابوالقاسم بن عبدالله گرگانی و از او به ابوعثمان سعید بن سلام مغربی و او به ابوعلی حسن بن احمد کاتب و او به ابوعلی رودباری و او به ابوالقاسم جنیدبن محمد نهاوندی بغدادی و او سری سقطی و او، معروف کرخی و معروف، اصول طریقت و معرفت را از حضرت سلطان الاولیا علی بن موسی الرضا (ع) اخذ کرده است.

مرحوم فروزانفر در مقدمۀ مقامات اوحدی، قطب الدین احمد ابهری را که تولد او شوال ۵۰۰ وفاتش در بغداد سال ۵۷۷ اتفاق افتاده، جانشین ابوالنجیب سهروردی می‌داند و این درست نیست زیرا رکن سلسلۀ معروفیّه کبرویه و جانشین کامل ابوالنجیب عبدالقاهر سهروردی بعد از او طبق نوشتۀ تذکره‌ها عمار یاسر بدلیسی[۳۸] بوده که وفات او ۵۸۲ هجری بوده است و مانند شیخ نجم الدین کبری که از اکابر عرفا و کاملان اولیا بوده به خدمت او رسیده و کمال معنوی از تربیت او یافته است چنانچه از خط شیخ نقل شده:

صحبت شیخنا الأمام عمار بن یاسر و هو صحب الشیخ ابا نجیب السهروردی و هو صحب الشیخ اباالقاسم الگرگانی و هو صحب الشیخ ابا عثمان المغربی و هو صحب الشیخ ابا علی الکاتب و هو صحب الشیخ ابا علی الرودباری و هو صحب الجنید و هو صحب سری السقطی و هو صحب المعروف الکرخی و هو صحب الداودالطائی و هو صحب حبیب العجمی و هو صحب الحسن البصری و هو صحب علی ابن ابیطالب کرّم الله وجهه و هو سید المرسلین و خاتم النبیین محمد المصطفی صل الله علیه و آله و سلم.
آقا میرزا احمد وحید الأولیا قدس سرّه در کتاب اوصاف المقرّبین[۳۹] می‌نویسد: سلسلۀ مولانا جلال الدین رومی صاحب مثنوی به واسطة شمس الدین تبریزی به بابا کمال جندی و از او به شیخ نجم الدین کبری می‌رسد و بنابر این طبق نوشتۀ کمال الدین حسین خوارزمی صاحب جواهر الاسرار سلسلۀ مولانا جلال الدین رومی از دو طریق به سلسله رضویه کبرویه معروفیه ذهبیه وشیخ نجم الدین کبری خیوقی خوارزمی (۶۱۷ م) اتصال پیدا می‌کند: اول از طریق پدرش مولانا بهاءالدین ولد بلخی چه او آداب طریقت را از شیخ نجم الدین گبری فرا گرفته و در اثر مجاهده و ریاضت به درجات عالیة مکاشفه و مشاهده رسیده است، و نجم کبری از عمار یاسر بدلیسی[۴۰] و او از ابوالنجیب سهروردی و او از شیخ احمد غزالی (۵۲۷ ه) و او از ابوبکر نساج طوسی، و او از شیخ ابوالقاسم گرگانی و او از ابوعلی کاتب مصری و او از ابوعلی رودباری (۳۲۲ ھ) و او از ابوعثمان مغربی و او از جنید بغدادی و او از سری سقطی و او از معروف کرخی، و او آداب سلوک را و معرفت را به تصریح رساله قشیریه از حضور امام علی بن موسی الرضا علیه السلام فرا گرفته و دربان آن حضرت بوده است. دوم: از طریق شیخ شمس الدین تبریزی به واسطۀ بابا کمال جندی باز به شیخ نجم الدین کبری[۴۱] اتصال پیدا می‌کند.

سخن در مقالات شمس

در آغاز مقدمه اشاره شد که شیخ شمس الدین تبریزی بر خلاف عقیدۀ بعضی از تذکره نویسان، در علوم رسمی زمان و فضل و دانش ظاهری سرآمد اقران بوده و در طریقت و عرفان از کمّلین عرفای قرن هفتم به شمار می‌رود و از بزرگانی است که گذشت قرن‌ها و سالیان دراز نظیر او را از جهت حالات و مقامات، در بین بزرگان اهل طریقت و مردان الهی سراغ نداده است.

در بزرگی مقام او همین بس که مانند مولانا جلال الدین بلخی عارفی بزرگ و سخنور در اثر تربیت او از روم برخاسته که آوازۀ شهرتش از قرن‌ها پیش، نه تنها در ایران بلکه در خاور و باختر طنین افکنده است و تاکنون ما در دهر عارفی نظیر او را نپرورده است.

بدیهی است همچنان عارف بزرگ صاحب دولتی که مولوی در ستایش او می‌فرماید:

شمس تبریزی که نور مطلق است
آفتاب است و ز انوار حق است

پرتو خورشید ولایتش جهانی را پر نور و درخشان ساخته، اگر در کار تألیف و تصنیف کتابی بود، آثار گرانبهائی برجای می‌گذاشت ولی خود او در مقالات می‌فرماید:

«من عادت نبشتن نداشته‌ام هرگز، چون نمی‌نویسم و در من نمی‌ماند و هر لحظه مرا روی دگر می‌دهد سخن بهانه است!»

چون این طایفه که مخموران الستند، اشتغال به علم ظاهری و کتابت را حجابی بزرگی در معرفت حق می‌داند.

لذا استغراق در انوار تجلیات الهی و عزلت از غیر حق او را از اشتغال به ترتیب و نظم الفاظ و کار تصنیف باز می‌داشته و فقط اثر گرانبهائی که از او برجای مانده، همین مقالات شمس است و ده فصل از معارف، و گفتار اوست که افلاکی در مناقب نقل کرده است، و مقالات عبارت از مجموع پرسش‌ها و پاسخ‌ها و مذاکراتی است که در مجامع مختلف بین او و مولانا، و مریدان مولانا رد و بدل می‌شده است. و به قول مرحوم استاد فروزانفر با آنکه شمس الدین در صدد املاء و انشاء سخن و ایراد مطلب و آوردن کلمات موزون نبوده باز مقالات شمس از جهت لطف و دلپسندی و زیبائی الفاظ دارای اهمیت بسیار و یکی از گنجینه‌های ادبیات و لغت فارسی به شمار می‌آید و اگر گسستگی عبارت‌ها که آن هم مربوط به یادداشت کنندگان سخن او در آغاز است نبود، یکی از بهترین آثار تصوف و عرفان به شمار می‌آمد و معذلک بسی حقایق و مطالب دقیق عرفانی در آن مندرج است که می‌تواند راهنمای جویندگان حقیقت و پویندگان طریق معرفت باشد.

به همین جهت دو سال پیش در مجمعی که سالکان طریقت حاضر بودند، جناب آقای دکتر گنجویان استاد دانشمند دانشگاه تبریز که مولدش خطه تبریز، و وجود شریفش روشنی بخش محفل صاحبدلان است، به این بندۀ ناچیز که از بضاعت علمی و عملی تهی دست می‌باشد، اشاره فرمودند که نسبت به چاپ مقالات شمس اقدام نمایم اتفاقاً از توجهات معنوی اولیای حق همان روزها یک نسخه خطی زیبائی بدست آمد و نوید موفقیت به بنده داد و همان نسخه ملاک ورود به این امر خطیر گردیده و با تطبیق آن با نسخه‌های متعدد عکسی موجود دانشگاه تهران، توسط شرکت مطبوعاتی عطائی، شروع به چاپ آن گردید اینک پس از یک سال کوشش که این آرزو جامۀ عمل پوشیده و چاپ کتاب انجام گردیده است. امید از کرم بزرگان و صاحبدلان آن است که اگر قصوری در حواشی حقیر و یا چاپ کتاب ببینند در سایۀ کلمات گویندۀ بزرگ نادیده گرفته و به دیدۀ اغماض نگرند و به قول شیخ شبستری در گلشن راز.

کنون از رحم و الطافی که دارند
ز ما این خرده گیری در گذارند

خاک پای اهل حال احمد خوشنویس    عماد ابن العارف المبرور حاج میرزا محسن عماد قدس سره

تهران پنجشنبه هفتم خرداد ۱۳۴۹ شمسی

#احمد_خوشنویس

———————————————————————————–

 از شرح حال مولوی.[۱]

[۲]  انتساب وی در تصوف بعم خود شیخ ابوالنجیب سهروردی است ولادت وی در ۵۳۹ هجری و وفت او در بغداد ۶۳۲ هجرت بوده است.

[۳] صفحه ۵۷ چاپ بیروت.

[۴]  داود بن محمدبن محمد رومی قیصری شارح الحکم محیی الدین عربی در تصوف از شاگردان ملا عبدالرزاق کاشانی است و در سال (۷۵۱ ه ق) در گذشته است وی قصیدۀ تائیه ابن فارض را شرح کرده است.

[۵]  پاسکال در سال ۱۶۲۳ میلادی متولد و در ۱۶۶۲ در سی و نه سالگی درگذشت.

[۶]  سید جلال الدین آشتیانی در شرح مقدمه قیصری بر فصوص الحکم محیی الدین عربی.

[۷] ج ۲ مناقب افلاکی ص ۶۲۹ چاپ آنکارا

[۸] ص ۱۹۱ چاپ تهران با تصیحح مرحوم استاد فروزانفر

[۹] فقیه أحمد تبریزی از بزرگان و مجذوبان معاصر اوحدالدین کرمانی و مولانا و در قونیه ساکن بوده و اوحدالدین کرمانی در تعریف او گفته او از اصحاب حق است و او را دو عالم است سکر و صحو و بیشتر عالم سکر در اوغالب است مراجعه به مناقب اوحدالدین ص ۱۹۰ بشود.

[۱۰] سایت شمس و مولانا: چنین شعری در اشعار مولانا یافت نشد.

[۱۱] التنبیه در فروع احکام مذهب شافعی از شیخ ابو اسحاق ابراهیم بن علی فقیه شیرازی (۳۷۹ م) که از کتب درسی فقه شافعی است و سی وشش شرح بر آن نوشته شده است

[۱۲] در ص ۶۹۳ مناقب افلاکی گوید: که فرزند ملک روم را در یک ماه حافظ قرآن نمود و ولایت او شهرت گرفت.

[۱۳] مراجعه به صفحه ۳۰۳ و ۸۷ و ۸۸ مقالات شود.

[۱۴] صفحه ۶۷۹ مناقب افلاکی چاپ آنکارا.

[۱۵] سلسله رکن الدین سجاسی به شیخ قطب الدین احمد ابهری و از او به شیخ ابوالنجیب عبد القادر دزدی از ارکان سلسله ذهبیه کبرو یه می رسد.

[۱۶] اوحدالدین کرمانی وفاتش سال ۱۳۵ ه و بنا بنقل آثار البلاد قزوینی (۱۶۸۲) اتفاق افتاده است.

[۱۷] بابا کمال جندی از اهل جندی ترکستان بوده وی یکی از تربیت شدگان شیخ نجم الدین کبری عارف معروف و استاد شیخ مجدالدین بغدادی خوارزمی از اقطاب سلسله کبرویه رضویه ذهبیه است که ذکر سلسله او بعدا خواهد آمد.

[۱۸] مؤلف روضات الجنان حافظ حسین کربلائی بنا بنوشته فاضل محترم آقای سلطان القرائی در مقدمه روضات الجنان ملقب بسالک بوده و در اواخر عمر ساکن دمشق شده و بمرض طاعون ۱۶ ذیقعده ۹۹۷ هجری در گذشته وی از مریدان امیر بدرالدین احمد لاله ای بوده که ارادت با میں عبد الله برزش آبادی مشهدی از ارکان سلسله ذهبیه کبرو به علاءالدو اویه داشته است « به مقدمه روضات الجنان ص ۲۲ مراجعه شود

[۱۹] احسان اسم جامع ابواب حقائق است و آن عبارتست از تصحیح نیت و قصد و اینکه در اعمال حسنه نظرش صرفا رضای حق باشد و عمل خود را از ریا و نفاق و سمعه و اغراض نفسانی پاک کند و احسان اولین فصل از ابواب اود بد است (ص ۱۳۸ شرح منازل السائرین کاشانی چاپ سنگی).

[۲۰] ص ۶۴۲ مناقب افلاکی چاپ آنکارا جلد دوم.

[۲۱] مراجعه به صفحه ۸۴ شود.

[۲۲] صفحه ۶۱۸ مناقب افلاکی چاپ آنکارا ۱۹۶۱.

[۲۳]  وبسایت شمس و مولانا: این شماره بندی مربوط به همین کتاب است.

[۲۴] از قرائن معلوم است که ضمیره مها مولانا برمی گردد

[۲۵] مراجعه به صفحه ۶۱۸ مناقب افلاکی چاپ آنکارا ۱۹۶۱ م شود.

[۲۶] در مقالات نیز اشاره به این گفتار در ص ۲۹۱ می کند و می گوید ضل من قال سبحانی ما أعظم شأنی» حق چگونه متعجب بود از ملک خود؟ این گوینده او بود.

[۲۷] به صفحه ۳۸ مراجعه شود

[۲۸] صفحه ۶۴

[۲۹] شرح حال مولوی مرحوم فروزانفر – زیرا ورود شمس به قونیه ۲۶ جمادی الثانیه ۶۴۲ هجری بوده و در ماه شوال ۶۴۳ هجرت نیز از قونیه به دمشق رفته است.

[۳۰] خان سابقا جای فرود آمدن کاروانیان بوده است که کاروانسرا نیز گفته اند.

[۳۱] به ص ۱۳۴ رساله فریدون بن احمد سپهسالار چاپ اقبال مراجعه شود

[۳۲] به ص۶۹۷ ج دوم مناقب افلاکی مراجعه شود.

[۳۳] وی از مریدان شیخ ابوالوفای خوارزمی است که از مشایخ سلسلة علیه کبرویة ذهبی است و جواهر الاسرار در سنه ۱۳۱۲ قمری در هند بطبع رسیده وشیخ حسین کاشی خوارزمی در ۸۳۹ هجری در گذشته است

[۳۴] وی در ذیقعده ۶۸۸ هجری در دمشق در گذشته و در جیل صالحیه دمشق در پشت مرقد شیخ محیی الدین عربی آرمیده است.

[۳۵]  آقای نعمت الله قاضی در شماره ۱۳۲۲ اطلاعات هفتگی.

[۳۶] سجاس قصبه ایست از محال زنجان در حدود شش فرسخی جنوب مایل بمشرق زنجان ) س – چهار فرسخی مغرب سلطانیه و یک فرسخی شمال سهرورد.

[۳۷] د ۲- مقامات اوحدالدین کرمانی مقدمه مرحوم فروزانفر.

[۳۸] مقدمه شرح مثنوی حسین بن حسن خوارزمی موسوم بجواهر الاسرارص ۳۶ چاپ هندوستان

[۳۹] اوصاف المقربین در تذکره حالات و مکاتیب دو نفر از اقطاب سلسله علیه ذهبیه میرزا ابوالقاسم راز شیرازی و میرزا جلال الدین محمد مجدالاشراف شریفی حسینی بقلم حضرت وحیدالاولیا تحریر یافته و مطالب عرفانی دقیق در آن گنجانده شده است.

[۴۰] یاقوت حموی در معجم البلدان ج ۱ گوید بدلیس بفتح اول وسکون ثانی وکسر لام و سکون یارسین مهمله از نواحی ارمنیه نزدیک اخلاط (از شهرهای ارمنستان دارای باغهای بدلیر معروف است. بسیار و هوای روح انگیز و دارای سیب خوب و فراوان می باشد و فعلا هم مزار عمار یاسر در

[۴۱] سلسله شیخ فریدالدین عطار نیشابوری نیز که از مریدان مجدالدین بغدادی بوده به شیخ الشیوخ نجم الدین کبری می رسد

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *