نیایشهای مولانا – الهی قمشهای
نیایشهای مولانا
نیایشهای فلسفی که مولانا بحث اختیار را مطرح میکند که
این نه جبر، بلکه معنیِ جباری است.
مردم ممکن است بگویند که آقا این که میگویی:
حملهمان از باد باشد، دم به دم
باد ما و بود ما از داد توست.
آن وقت ممکن است فکر کنید که پس جبر است. مولانا، بلافاصله اینجا میگوید که:
این نه جبر، این معنیِ جبّاری است
تو اگر شرمنده میشوی، این شرمندگی، دلیل بر اختیار است.
گر نبودی اختیار، این شرم چیست؟
اگر یک نفر گوش آدم را به زور بگیرد و اورا مجبور به انجام کاری کند، اینجا دیگر کسی شرمنده نمیشود. چون میگوید به من زور گفتند. دادگاه هم کاری با او ندارد.
گر نبودی اختیار، این شرم چیست؟ / این دریغ و خجلت و آزرم چیست؟
زجر استادان و شاگردان چراست؟ / خاطر از تدبیرها گردان چراست؟
این که گویی این کنم یا آن کنم / خود دلیل اختیار است ای صنم
شما که به کوه نمیگویید (دستور نمیدهید) که بیا اینجا. اگر هم نیامد اورا سرزنش کنید. هیچ وقت چنین کاری نمیکنید؛ اما خدا چنین کاری میکند.
سنگ را هرگز نگوید کس بیا
اگر خداوند گفت که “تعالوا” (بیایید)، معلوم میشود که ما اختیار داریم. پس شما در مورد این دیگر فکر نکنید که خدا دیگر همه کارها را کرده و همه چیز را گردن خدا بیندازی. این یک معنی دیگری دارد.
و حالا توصیه میتوانم کنم که “مثنوی” را بخوانید و با این نیایشها، آهستهآهسته آشنا بشوید. در واقع شما در “مثنوی”با خدا دیدار میکنید. شما را میبرد و میگذارد در آن محفلی که آنجا خدا نشسته است. حالا از دور هم شما ببینید، بالاخره موهبتی است.
امیر خسرو دهلوی میگوید که: من آن پایینها نشسته بودم. حضرت محمد هم آن بالا بود ولی پروردگارمان بالا سر نشسته بود. من بودم آنجا، آن شب و نمیدانم چه محفل بود شب جاییکه من بودم.
این شبهای قدر که مردم قدرش را نمیدانند و همینطوری، بیخودی برای خودشان فکر میکنند که چهارتا از این بخوانند یا از آن چهارتا بخوانند. آدم بایستی که معرفت پیدا کند در این شبها. نوری به او برسد و شناختی پیدا کند. این شبها بهترین زمان است که انسان از پروردگارش یاد کند، از اوصافِ او، از کمالاتِ او، از قدرتِ او.
یک نفر بیاید برای آدم، یکی یکی توضیح بدهد که:
یک تیکه زبان گذاشته است در دهان و میگوید حرف بزن. این چه حکمتی است، چه عظمتی دارد که من میتوانم درون دلم را با طرز بیانم به شما مطلع کنم. پس این حیف نیست که آدم این زبان را با دروغ آلوده کند؟ با طعنه و … این اصلاً بزرگترین شاهکار خلقت است که این زبان به اینطرف و آنطرفِ دهان میخورد و دندانها هم مدام میگویند چرا الکی داری شلوغش میکنی؟ در حالیکه نمیدانند که زبان در واقع، چه کاری میکند. مولانا را هم نمیدانستند که داشت چه کار میکرد که این طرف و آن طرف مدام میپرید؛ مثنوی و دیوان شمس را درست کرد.
بیایید بیایید که گلزار دمیدهست
بیایید بیایید که دلدار رسیدهست
بیارید به یکبار همه جان و جهان را
به خورشید سپارید که خوش تیغ کشیدهست
باز غزل میگوید. قصیده میگوید. “فیه ما فیه” را میگوید. مردم را دعوت میکند. این به خاطر این است که او کار مهمی را دارد انجام میدهد. آنوقت اگر اینها را یک نفری بیاید دل ما را گرم کند به شگفتیها و اعجاز الهی، آنجاست که ممکن است است ما را ببرد در همان معراج و در همانجایی که فرشتهها میآیند. “نمیدانم چه محفل بود ” من به همین شعر “امیر خسرو” اکتفا میکنم:
نمیدانم چه محفل بود شب، جایی که من بودم
به هر سو، رقصِ بسمل بود، شب جایی که من بودم.
رقص بسمل هم یعنی رقصی که آدم سرش را بِبُرد و بگذارد زیر پا و برقصد.
این را گفتهاند که:
این طریق بیسران است ای پسر
این جا راهیاست که آدمهای بی سر را راه میدهند. سر نباید داشته باشی. سر، مال اوست فقط. اون باید که تصمیم بگیرد.
این کلاه بی سران است
این کلاه را به کسی میدهند که سر نداشته باشد. خب حالا میگویند این به چه دردش میخورد؟ میگویند که یک سر دیگر هست که میگذارد روی سر او کلاه را.
خلاصه گفته است که :
به هر سو رقص بسمل بود، شب جایی که من بودم
پری پیکر نگار، سرو قدی، ماه رخساری
سراپا آفت دل بود، شب جایی که من بودم
که اینجا خداوند را به صورت زن مجسم میکند. چون دیگر چیزی زیباتر از آن در عالم نمیتوانیم پیدا کنیم که بخواهیم ستایش کنیم پروردگارمان را. نزدیکترین چیزی که داریم به آن چشم و ابرو و قد وقامت است.
خدا خود میرِ محفل بود اندر لامکان خسرو
محمد شمع محفل بود، شب جایی که من بودم
اگر آدم به آنجا برسد که همه ما میتوانیم برسیم. هیچکس نیست که خداوند این استعداد را درونش نگذاشته باشد که به حضور او بار پیدا کند.
مولانا میبرد شما را به بهشت. همینجا، پیش از قیامت. شما را باخبر میکند از جهنم و شعلههای آتش را به شما نشان میدهد. خشمهارا به شما نشان میدهد. شما اگر با مولانا آشنا بشوید رستاخیز را میبینید که چهخبر میشود. آن وقت برای آدم چه سعادتی است که زودتر صحنهی بهشت و جهنم را ببیند و تصمیماتش را بگیرد.
اینها هم آنهایی هستند که اینجا هستند.
مار و کژدم گشت و میگیرد دُمَت
آنجا میتوانی بفهمی که داستان از چه قرار است.
من برای آن دوست ژاپنی نوشتم که ادبیات ما فلسفه است. ادبیات ما عشق است. ادبیات ما دین ماست. دین و مذهب برای ما عشق رخ دلبر ماست. ادبیات، اخلاق ماست. ادبیات، ما را به عالیترین خُلق میبرد.
نیست جز خلق لطیف دلپذیر
اینها را ادبیات به ما میدهد. ضمناً مستی به ما میدهد. موسیقی به ما میدهد. شادی به ما میدهد و همه چیز ما در واقع در گرو آن است. بنابراین ادبیات فارسی اینطوری که من برای شما توضیح دادم و نوشته بودند که خیلی راضی بودند از اینکه این مقاله را پخش کنند، ادبیات فارسی مجموعهی لطائف فرهنگ ماست. یعنی خلاصه قرآن ما در آنجا است. خلاصۀ کتابهای دینی دیگر هم در آنجا هست و خلاصهی همهی کتابهای خوب پیشین. یعنی شما هر چیز خوب که در دنیا کسی گفته را آنجا جمع کردهاند.
دزدانی بودهاند که خیلی لطیف طبع بودهاند. این دزدان “علی بابا و چهل دزد بغداد” که آن چهل دزد آدمهای خیلی خوبی بودند. “جان راسکین” انگلیسی گفته است که اینها بهترین آدمهای روزگار بودهاند. آدمهایی که بهترین چیزها را دزدیدند و آنها را در غار گذاشتهاند که علی بابا (که فرضاً ما، علی بابا هستیم)، که علی بابا آدم سادهای که چیزی هم ندارد ولی او میتواند که فقط به کتاب بگوید “باز شو”. کتاب هم باز میشود و او آن را میخواند. یعنی تمام جواهرات با یک کلمهی “باز شو”جلوی چشم اوست. از این بهتر هم میشود؟
اینها دزدهایی بودند که مولانا میگوید:
درون پردهی شبها، لطیف دزداناند
این که پیغمبر(ص) فرمود
إن سرقت فاسرق الدرة
میخواهی دزدی کنی؟ پس جواهر بدزد. دزد ناشی به کاهدان میزند. اگر میخواهی دزدی کنی، یک چیز حسابی باید بدزدید. بنابراین هرکاری که آدم میخواهد انجام بدهد، یک نوع بهترینش هم هست.
من به دوستان توصیه کردم که یک مقالهای هست به نام “فضولی” که میگوید فضولی کردن هم اتفاقاً کار خوبی است منتها این فضولیهایی که معمولاً میکنیم، اینها کار خوبی نیست. اینها فضولیهای حسابی نیست. فضولیِ حسابی کنید. پردهی اسرارِ عالم را بالابزن. پردهی لطایف عالم را، پرده ادبیات را بالا بزن. هزاران چیز پشت پرده هست از اینها زیباتر. چون آدم پرده را که کنار میزند، حتماً میخواهد چیز خوبی را هم ببیند. پرده را که یواشکی میکشند بالا، میخواهد که جمالی ببیند.کمالی را ببیند.
بروید ببینید که پردهی فرشتگان را، پردهی ستر فرشتگان را. که نظامی هم میگوید:
گَهی ستر ملائک میدریدم ( فضولی، همین است)
گَهی برج کواکب میبُریدم
آنجا آدم میتواند.
اگر دزدی هم میخواهد بکند، دزدی حسابی باید کند.
إن سرقت فاسرق الدرة و إن زنیت فاذن بالحرة
به هر حال من امیدوارم با این ادبیات غنی که ما داریم، البته ما دعاهای معصومین، زیاد داریم كه أنها را هم بخوانيد. ولی ادبیات ما هم پر از دعاست. قرآن هم خودش پر از دعاست: “رب زدنی علما” (خدایا علم من را زیادکن).
بعد یکمرتبه شعر عجیبی میگوید که:
عنان کشیده را ای پادشاهِ کشورِ حُسن
که نیست بر سر راهی که دادخواهی نیست
یعنی که کمی صبر کن. چهار نعل نرو. اینجا هزاران نفر دادخواه دارد. هزاران نفر، شِکوه دارند. هزاران نفر منتظر هستند تا او جواب بدهد. ولی او جواب نمیدهد. جوابش را حافظ، سعدی و مولانا میدهد. او فقط خودش را نشان میدهد و بعد میرود.
عنان کشیده را ای پادشاه کشور حسن
که نیست بر سر راهی که دادخواهی نیست
ولی وقتی که شما با ادبیات آشنا میشوید، به تدریج به شما توضیح میدهد که:
هر چه آن خسرو کند، شیرین کند” و تو نگران کارهای او نباش بلکه نگران کارهای خودت باش.
کاری که او مقدّر و طراحی کرده، بخش خیلی بهترش در آینده است. شما فکر نکنید که همیشه زندگیتان همین است. خداوند نقشههای خیلی مفصل تری برای ما دارد. این را ادبیات به شما میگوید.
یکی از عزیزان پرسیدهاند که این سلامی که ما در نماز میفرستیم، خطاب به چه کسیاست؟
اولاً شما وقتی به اقامه نماز میایستید و به هرکارخوبی میایستید، خودتان با همه خوبان در یک صف قرار میگیرید. یعنی به تمام قدیسان و صالحان عالم، سلام میکنید وقتی که درآن موضع قرار گرفتید “السلام علینا و علی عبادالله الصالحین “؛ا ین خطاب به آنهاست.
یک سلام دیگر که به پیغمبر (ص) است و سلام آخر که “السلام علیکم و رحمة الله و بركاة” است. سلام به تمام بشریت است. سلام به کسانی که هنوز به مقام آن صالحان نرسیدهاند ولی مشمول سلام شما قرار میگیرند. یعنی پیغمبر (ص) به تمام بشریت سلام کرده است. ما هم در نمازمان، به همهی انسانها سلام میکنیم.
سوال درمورد مراحل عرفان
پاسخ استاد الهی قمشهای:
مراحل عرفان هفت مرحله است که مرحله اول “طلب” است. آدم باید طالب بشود و بگوید که من از هستی طلبکار هستم و باید به پروردگارم برسم.
مرحله دوم هم “عشق” است و بعد از عشق به “معرفت” میرسد. آدم که عاشق بشود، معرفت و شناخت هم پیدا میکند. شما که عاشق او نیستید، نمیتوانید او را بشناسید.
آدمها شناختهایشان بسیار سطحی است. میگویند فلانی را میشناسی؟ میگوید بله، دو تا گاو هم دارد. خانهاش فلان جاست. یک باغ هم در فلان جا دارند. ماشینشان هم بنز است. این شناخت نمیشود که. شناخت و معرفت، بسیار متعالی است. آدم وقتی عاشق شد، شناخت پیدا میکند. بعد از اینکه معرفت پیدا کرد، میفهمد که پروردگارش چه عظمتی دارد و چه قدر از همه بینیاز است و به هیچ بندهای، هیچ ستایشی و به هیچ نیایشی هم احتیاج ندارد. فکر نکنید که حالا مثلاً مقامی پیدا کردید.
یک شخصی بود که گاوش مریض شده بود. با خدا اینطور شرط کرده بود که اگر گاو نمیرد، سه روز روزه میگیرم. بعد با خودش فکر کرد که برای اینکه خدا را در خجالت و رودروایسی قرار بدهد، بهتر است که سه روز روزه را همان اول بگیرد. سه روز روزهاش را گرفت ولی بعدش گاوش مُرد. حالا این شخص هم میگفت خدایا میدانم که تو با من لج میکنی پس من هم ماه رمضان که آمد، روزهای نمیگیرم.
این نشانهی این است که انسان نمیداند که او (خدا)، بینیاز از نماز و روزه و تمام اینهاست. “غنی عنِ العالمین”
اگر آدم یک جا به خواستگاری برود و ببیند که نه! هرچه میگویند، جواب سر بالا میدهند و شرطهایی میگذارند. مثلاً اینکه باید فلان ماشین یا فلان خانه دوطبقه ای. هر چیزی که میگویند. میفهمند که او همینجاست. باید از همین خواستگاری کنم. این چه کسی است که هیچکس را قبول ندارد. این کسی که آنقدر عظمت دارد که میتواند هزاران و دویست هزار نفر را بکشد و عین خیالش هم نباشد.
در طوفان کاترینا در مالزی، یک عده به آنجا آمدند که همهشان هم که گناهکار نبودند. بالاخره اینها هم بندگان خدا بودند که آمدند ولی خدا همه اینها را میکشد و عین خیالش هم نیست. چرا ؟
برای اینکه او به یک دَم، همه را زنده میکند. آن کسی که قدرت لامتناهی دارد، نگران این نیست که الان چه کار کند، چه کار نکند. بنابراین در مرحله چهارم، آدم این را میفهمد و به “استعنا”میرسد و خودش هم مستغنی میشود. پولدار میشود به استغنای خداوند.
به او میگویند که مثلاً اگرشما این کار را کنی، بالفرض ده میلیون دلار برای تو این کار درآمد خواهد داشت. خیلی سریع قبول میکند و ثروتمند میشود. استغنا پیدا میکند و بی نیاز میشود. از هر حقه و نیرنگی، بینیاز خواهد شد.
مرحله پنجم “توحید” و بعد مرحلهی”حیرت” است که انسان مبهوت میشود. اگر شما مبهوت نشدهاید، پس آن یک نفر را هنوز ندیدهاید. شما یک نگاه به احدیت کن تا مدهوش بشوی. تا روز قیامت مدهوش میشوی. بعد هم آدم “فنا” میرسد. ‘نیست’ که شد، خیالش هم راحت میشود.
آقای قمشهای تا وقتی که هست، باید حواسش جمع باشد که من چه کارهایی باید بکنم که موقعیت و مقام و اینها کم نشوند اما وقتی نیست، اصلاً وجود ندارد بلکه او، وجود دارد. مولانا وجود دارد. حق، عشق و زیبایی وجود دارد برای او. بنابراین خیالش هم راحت میشود.
شما فرض کنید یک نفر اسمش حسن است. از او که میپرسند اسمت چیست، فوراً اسمش را میگوید. ناراحتی ندارد برای او. ولی اگر که جاسوس شش جا باشد، اول فکر میکند که این چه کسی است که این سوال را میکند. به او کدام اسمم را بگویم.
آدمی که تسلیم حق نیست هزار تئاتر باید بازی کند. آدمی هم که تئاتر بازی میکند، هویتش را از دست میدهد. این را آدمها نمیفهمند که آدمی که تئاتر بازی میکند به تدریج هویتش را از دست میدهد. صمیمیت چهرهاش را، زیباییاش را از دست میدهد. این را آدمها نمیفهمند که اگر آدم کار بد بکند، زیباییاش را از دست میدهد. هر قدر هم که چشم و ابروی قشنگی داشته باشد، یک چیزی پیدا میشود در چهره که آدمها خوششان نمیآید.
بنابراین، این هفت شهر عشق گه گفته اند، همین هفت مرحله است.
(در آخر هم استاد الهی قمشهای، دو کتاب برای علاقهمندان مولانا معرفی و توصیه میکنند به نامهای “در صحبت مولانا” و “مولوی چه میگوید”.
تبدیل سخنرانی استاد الهی قمشهای به متن توسط گروه شمس و مولانا
۱۴۰۰/۰۷/۰۱
فایل صوتی سخنرانی #الهی_قمشه_ای
عشقْ گُزین عشق و دَرو کوکَبه میران و مَتَرس
ای دلِ تو آیَتِ حَق مُصْحَفْ کَژْ خوان و مَتَرس
http://shamsrumi.com/molana/poem/ghazal/ghazal-1204