مثنوی مولانا – دفتر پنجم – بخش ۲۳ – حِکایَتِ آن اَعْرابی که سگِ او از گرسنگی میمُرد و اَنْبانِ او پُر نان و بر سگ نوحه میکرد و شِعْر میگفت و میگریست و سَر و رو میزَد و دریغَش میآمد لُقمهیی از انَبْان به سگ دادن
۴۷۷ | آن سگی میمُرد و گِریان آن عَرَب | اشک میبارید و میگفت ای کُرَب | |
۴۷۸ | سایلی بگُذْشت و گفت این گریه چیست؟ | نوحه و زاریّ تو از بَهْرِ کیست؟ | |
۴۷۹ | گفت در مِلْکَم سگی بُد نیکْخو | نَکْ هَمیمیرَد میانِ راهْ او | |
۴۸۰ | روزْ صَیّادم بُد و شبْ پاسْبان | تیزْچَشم و صَیْدگیر و دُزدران | |
۴۸۱ | گفت رَنجَش چیست؟ زخمی خورده است؟ | گفت جوعْ الْکَلْبْ زارَش کرده است | |
۴۸۲ | گفت صَبری کُن بَرین رَنج و حَرَض | صابِران را فَضْلِ حَق بَخشَد عِوَض | |
۴۸۳ | بعَد از آن گُفتَش که ای سالارِ حُر | چیست اَنْدَر دَستَت این اَنْبانِ پُر؟ | |
۴۸۴ | گفت نان و زاد و لوتِ دوشِ من | میکَشانَم بَهْرِ تَقْویتِ بَدَن | |
۴۸۵ | گفت چون نَدْهی بِدان سگْ نان و زاد؟ | گفت تا این حَد ندارم مِهْر و داد | |
۴۸۶ | دست نایَد بیدِرَم در راهْ نان | لیکْ هست آبِ دو دیده رایگان | |
۴۸۷ | گفت خاکَت بر سَر ای پُر بادْ مَشک | که لبِ نانْ پیشِ تو بهتر زِ اشک | |
۴۸۸ | اشکْ خون است و به غَمْ آبی شُده | مینَیَرزَد خاکْ خونِ بیهُده | |
۴۸۹ | کُلِ خود را خوار کرد او چون بِلیس | پارهٔ این کُل نباشد جُز خَسیس | |
۴۹۰ | من غُلام آن کِه نَفْروشَد وجود | جُز بِدان سُلطانِ با اِفْضال و جود | |
۴۹۱ | چون بِگِریَد آسْمانْ گِریان شود | چون بِنالَد چَرخْ یارَب خوان شود | |
۴۹۲ | من غلام آن مس همتپرست | کو به غیر کیمیا نارد شکست | |
۴۹۳ | دستِ اِشْکَسته بَرآوَر در دُعا | سویِ اِشْکَسته پَرَد فَضْلِ خدا | |
۴۹۴ | گَر رَهایی بایَدَت زین چاهِ تَنگ | ای برادر رو بر آذَر بیدِرَنگ | |
۴۹۵ | مَکْرِ حَق را بین و مَکْرِ خود بِهِل | ای زِ مَکْرَشْ مَکْرِ مَکّاران خَجِل | |
۴۹۶ | چون که مَکْرَت شُد فَنایِ مَکْرِ رَبّ | بَرگُشایی یک کَمینی بوالْعَجَب | |
۴۹۷ | که کَمینه یْ آن کَمین باشد بَقا | تا اَبَد انَدْر عُروج و اِرْتِقا |
#داستانهای_مثنوی_مولانا
اشک رایگان
یک مرد عرب سگی داشت که در حال مردن بود. او در میان راه نشسته بود و برای سگ خود گریه میکرد. گدایی از آنجا میگذشت، از مرد عرب پرسید: چرا گریه میکنی؟ عرب گفت: این سگ وفادار من، پیش چشمم جان میدهد. این سگ روزها برایم شکار میکرد و شبها نگهبان من بود و دزدان را فراری میداد. گدا پرسید: بیماری سگ چیست؟ آیا زخم دارد؟ عرب گفت: نه، از گرسنگی میمیرد. گدا گفت: صبر کن، خداوند به صابران پاداش میدهد.
گدا یک کیسه پر در دست مرد عرب دید. پرسید در این کیسه چه داری؟ عرب گفت: نان و غذا برای خوردن. گدا گفت: چرا به سگ نمیدهی تا از مرگ نجات پیدا کند؟
عرب گفت: نانها را از سگم بیشتر دوست دارم. برای نان و غذا باید پول بدهم، ولی اشک مفت و مجانی است. برای سگم هر چه بخواهد گریه میکنم. گدا گفت : خاک بر سر تو! اشک خون دل است و به قیمت غم به آب زلال تبدیل شده، ارزش اشک از نان بیشتر است. نان از خاک است ولی اشک از خون دل.
بسیار زیبا.ممنون
خیلی متشکر. عالی بود