مثنوی مولانا – دفتر دوّم – بخش ۱۶ – تعریف کردنِ مُنادیانِ قاضی، مُفْلِس را گِردِ شهر
۵۸۷ | بود شخصی مُفْلِسی بیخان و مان | مانْده در زندان و بَندِ بیاَمان | |
۵۸۸ | لُقمهٔ زندانیان خورْدی گِزاف | بر دلِ خَلْق از طَمَعْ چون کوهِ قاف | |
۵۸۹ | زَهره نه کَس را که لُقمهیْ نان خَورَد | زان که آن لُقمهرُبا گاوش بَرَد | |
۵۹۰ | هر کِه دور از دَعوتِ رَحْمان بُوَد | او گداچَشم است، اگر سُلطانْ بُوَد | |
۵۹۱ | مَر مُروَّت را نَهاده زیرِ پا | گشته زندانْ دوزخی زان نانرُبا | |
۵۹۲ | گَر گُریزی بر امیدِ راحتی | زان طَرَف هم پیشت آید آفَتی | |
۵۹۳ | هیچ کُنجی بیدَد و بیدام نیست | جُز به خَلْوَت گاهِ حَقْ آرام نیست | |
۵۹۴ | کُنجِ زندانِ جهانِ ناگُزیر | نیست بیپا مُزد و بیدَقُّ الْحَصیر | |
۵۹۵ | وَاللّهْ اَرْ سوراخِ موشی دَر رَوی | مُبْتَلایِ گُربه چَنگالی شَوی | |
۵۹۶ | آدمی را فَربَهی هست از خیال | گَر خیالاتَش بُوَد صاحِبْجَمال | |
۵۹۷ | ور خیالاتَش نِمایَد ناخَوشی | میگُدازد هَمچو مومْ از آتشی | |
۵۹۸ | در میانِ مار و کَزْدم گَر تو را | با خیالاتِ خوشان دارد خدا | |
۵۹۹ | مار و کَزْدُم مَر تو را مونِس بُوَد | کان خیالَتْ کیمیایِ مِسْ بُوَد | |
۶۰۰ | صَبرْ شیرین از خیالِ خوش شُدهست | کان خیالاتِ فَرَجْ پیش آمدهست | |
۶۰۱ | آن فَرَج آید زِایمان در ضَمیر | ضَعْفِ ایمانْ ناامیدیّ و زَحیر | |
۶۰۲ | صبرْ از ایمان بِیایَد سَرکُلَه | حَیْثُ لا صَبْرَ فَلا ایمانَ لَه | |
۶۰۳ | گفت پیغامبر خداش ایمان نداد | هر کِه را صَبری نباشد در نَهاد | |
۶۰۴ | آن یکی در چَشمِ تو باشد چو مار | هم وِیْ اَنْدر چَشمِ آن دیگر نِگار | |
۶۰۵ | زان که در چَشمَت خیالِ کُفرِ اوست | وان خیالِ مؤمنی در چَشمِ دوست | |
۶۰۶ | کَنْدَرین یک شَخصْ هر دو فِعْل هست | گاه ماهی باشد او و گاه شَسْت | |
۶۰۷ | نیمِ او مؤمن بُوَد، نیمیش گَبْر | نیمِ او حِرصْآوری، نیمیش صَبْر | |
۶۰۸ | گفت یزدانَت فَمِنْکُمْ مؤمِنٌ | باز مِنْکُمْ کافِرٌ گَبْرِ کُهُن | |
۶۰۹ | هَمچو گاوی نیمهٔ چَپَّش سیاه | نیمهٔ دیگر سِپیدِ هَمچو ماه | |
۶۱۰ | هر کِه این نیمه بِبینَد، رَد کُند | هر کِه آن نیمه بِبینَد، کَد کُند | |
۶۱۱ | یوسُف اَنْدر چَشمِ اِخْوان چون سُتور | هم وِیْ اَنْدر چَشمِ یَعقوبی چو حور | |
۶۱۲ | از خیالِ بَد مَر او را زشت دید | چَشمِ فَرع و چَشمِ اصلی ناپَدید | |
۶۱۳ | چَشمِ ظاهر سایهٔ آن چَشمْ دان | هرچه آن بینَد بِگَردد این بِدان | |
۶۱۴ | تو مکانی، اَصْلِ تو در لامَکان | این دُکان بَر بَند و بُگْشا آن دُکان | |
۶۱۵ | شش جِهَت مَگْریز، زیرا در جِهات | شِشْدَره است و شِشْدَره مات است مات |
دکلمه_مثنوی
شخصی بیخانمان و شکم پرست به زندان بود. هر غذایی به زندان میآمد به هیچ کس امان نمیداد و همه را خود میخورد. زندانیان از دستش به ستوه آمده بودند و مسئله را با زندانبان در میان گذاشتند که یا او را از زندان خارج کنید یا مقرری ویژهای برایش معین کنید. زندانبان موضوع را با قاضی در میان گذاشت. قاضی رو به زندانی مفلس میگوید: از زندان مرخصی بگیر و به خانهات برگرد. مفلس با شنیدن این خبر التماس کنان میگوید: ای قاضی من ازین بهشت کجا روم؟! من آهی در بساط ندارم و تهی دست هستم. پس بهتر است همین جا بمانم. قاضی پس از بررسی فهمید که او واقعا تهی دست است. ازین رو دستور میدهد او را در شهر بچرخانند بلکه کسی به او وامی دهد. سرانجام مامور حکم شتر یک هیزم فروش را به زور گرفته و زندانی مفلس را بر آن سوار میکند و در شهر میچرخاند. اجرای حکم چند ساعتی طول میکشد و بعد مفلس را از شتر پیاده میکنند. شتر دار به مفلس میگوید از صبح سوار بر شتر بودی لااقل پول کاه آن را بده. مفلس میگوید: عجب احمقی هستی! مگر تابحال نفهمیدی چرا مرا در شهر میگردانند؟ این همه سرو صدا برای این بود که بگویند من مفلسم، پس چه پولی؟! چه کاهی!
مولانا درین حکایت بیان میکند که حرص و طمع و اوصاف نفسانی باعث عدم ادراک و معرفت انسانی میشود. مثلا درین حکایت با آنکه خداوند طبل رسوایی و افلاس زندانی را به صدا درآورده اما مردم از شدت حرص و طمع باز به وعدههای تو خالی او دلخوش میکنند.
تاثیر خیالات و فکر بر روی انسان از دیدگاه مولانا
اگر آدمی دارای افکار و خیالات خوب و زیبایی باشد, بر روی جسم او تاثیر می گذارد و نیرو و توان پیدا می کند.
و اگر خیالاتش پریشان باشد, مانند شمع سوزانی آب می شود.
اگر خداوند تو را در میان مار و عقرب با افکار و خیالات خوب بگذارد,
آن مار و کژدم با تو انس می گیرند زیرا خیالات خوش تو, مانند کیمیایی است که مس را به طلا تبدیل می کند.
صبر که ذاتا تلخ می باشد, به خاطر خیالات خوش, شیرین می شود زیرا در آن حالت, خیال رهایی از غم و رنج وجود دارد.
#گداچشمی و #چشمسیری
#ایرج_شهبازی
به نظر میرسد که نشانههای آزمندی را بیش از هر عضوی در «چشم» شخصِ آزمند میتوان دید. شخصِ حریص، به تعبیرِ مولانا «گداچشم» است؛ یعنی چشمهای او، پیوسته از مطلوبی به مطلوبی دیگر میغلطد و هیچگاه آرام و قرار نمییابد. انسانِ حریص گویی با چشمانش همه چیز را میخورد و هرگز از بلعیدن و فروخوردنِ جهان بازنمیایستد. چنین کسی ممکن است ثروتمندترین انسان دنیا باشد، اما چشمهایش گرسنه است:
هركه دور از دعوتِ رحمان بُوَد
او «گداچشم» است، اگر سلطان بُوَد
(همان، دفتر دوم، بيت ۵۸۸)
به نظرِ مولانا سه چیز میتواند این گداچشمیِ انسان را از بین ببرد و او را سیر و راضی کند:
۱) قناعت: قناعت یعنی به «داراییِ ضروری و لازم» راضی بودن و شعلۀ افزونخواهی و زیادهطلبی را در خود پایین کشیدن. باید به این نکتۀ مهم توجه داشت که ما انسانها برای خوشبختی به داراییِ کمی نیاز داریم، ولی با کمال دریغ، همۀ عمر و زندگی خود را صرفِ جمع کردنِ وسایل زندگی میکنیم؛ وسایلی که غالباً باری زائد بر گردۀ ما هستند و معمولاً از آنها طرفی نمیبندیم. شخصِ قانع به آنچه که دارد، خشنود است و بیهوده سر در پیِ تکلف و تجمل نمیگذارد؛ به این ترتیب میتوان گفت که قناعت کوزۀ چشمِ آدمی را سیر و پُر میکند:
کوزۀ چشمِ حریصان پُر نشد
تا صدف قانع نشد، پر دُر نشد
(مثنوی، د ۱/ ۲۱)
۲) ایمان به خداوند: به نظرِ مولانا ايمان غذايی بسيار سيركننده است و كسی كه از اين نعمت بزرگ بهرهمند باشد، با اندك غذايي سير ميشود و همواره بانشاط و نيرومند است. به دیگر سخن، ایمان، نه تنها غذای روح است، بلکه معدۀ انسان را نیز آرام ميسازد و چشم او را سير ميكند. مولوی در مثنوی، داستانِ مردِ کافرِ بسیار فربهی را برای ما بازمیگوید که بسیار شکمباره و سیریناپذیر بود. این مرد پس از ایمان آوردن به خدا، با اندک غذایی سیر شد. مولانا، در این داستان زیبا، ضمن اشاره به سخن پیامبر که فرمودند: «کافر با هفت معده غذا میخورد و مؤمن با نیم معده»، میگوید:
ذاتِ ايمان نعمت و لوتى است هول
اى قناعت كرده از ايمان به قول
(همان، د ۵/ ۲۸۷)
مولانا در جاهای دیگر از «نور» به عنوان غذای اصلیِ انسان یاد میکند و خود را «نورخوار» میداند، نه «گوشتخوار». به نظرِ او «نور» بیش از «کله پاچه» به انسان نیرو و نشاط میدهد:
من سر نخورم که سر گران است
پاچه نخورم که استخوان است
بریان نخورم که هم زیان است
من نور خورم که قوتِ جان است
(کلیات شمس، چاپ استاد فروزانفر، غزل ۳۷۲)
۳) عشق: یکی از مهمترین ویژگیهای عشقِ راستین این است که چشم انسان را سیر میکند. اگر کسی به معشوق خود رسیده است و همچنان چشمانش گرسنه و گدا هستند، باید مطمئن باشد که یا عشقِ او ناقص است، یا معشوقِ او ناتمام. عشقِ راستین چشمانِ عاشق را «بلندهمت» میکند و همۀ جاذبههای دنیا را در نظر او سرد و بیفروغ میسازد:
چون تو را ديدم، خود، اى روحُ الْبِلاد
مِهْرِ اين خورشيد از چشمم فتاد
گشت عالىهمّت از تو چشمِ من
جز به خوارى ننْگرد اندر چمن
(مثنوی، د ۶/ ۱۰۸۷-۱۰۸۶)
مولانا در غزلِ معروفِ «مُرده بدم، زنده شدم» به ما میگوید که بر اثرِ «دولتِ عشق» چشمانش سیر شدهاند:
دیدۀ سیر است مرا، جان دلیر است مرا
زَهرۀ شیر است مرا، زُهرۀ تابنده شدم
(کلّیّات شمس، غزل ۱۳۹۳)
و سرانجام اینکه اگر چشمانِ کسی با قناعت، یا ایمان، یا عشق سیر نشوند، به نظرِ سعدی شیرینسخن «خاکِ گور» لاجرم آنها را پُر خواهد کرد:
آن شنیدستی که در اقصای گور
بارسالاری بیفتاد از ستور
گفت: چشمِ تنگِ دنیادوست را
یا قناعت پُر کند، یا خاک گور
(کلیات سعدی، چاپ استاد مظاهر مصفا، ص ۷۱)
#حرص
#قناعت
#مولانا
مولانا در داستان از چند ویژه گی های انسان بحث مکند که برای همگان قابل فهم است وان این که در یک روز ۶۰۰۰۰ هزار اندیشه از چشم انسان می گذرد واز تمام بدن کرده چشم در نزد الله و شیطان که همان گناه است مهم است