مثنوی مولانا – دفتر دوّم – بخش ۱۵ – فُروختنِ صوفیانْ بَهیمهٔ مسافر را جِهَتِ سَماع
۵۱۶ | صوفییی در خانقاه از رَهْ رسید | مَرکَبِ خود بُرد و در آخُر کَشید | |
۵۱۷ | آبَکَش داد و عَلَف از دستِ خویش | نه چُنان صوفی که ما گفتیم پیش | |
۵۱۸ | اِحْتیاطَش کرد از سَهْو و خُباط | چون قَضا آیَد چه سودست اِحْتیاط؟ | |
۵۱۹ | صوفیانْ تَقصیر بودند و فَقیر | کادَ فَقْرٌ اَنْ یَعی کُفْراً یُبیر | |
۵۲۰ | ای توانگر که تو سیری، هین مَخَند | بَر کَژیّ آن فَقیرِ دَردمَند | |
۵۲۱ | از سَرِ تَقصیر آن صوفی رمه | خَرفُروشی دَر گرفتند آن همه | |
۵۲۲ | کَزْ ضَرورت هست مُرداری مُباح | بَسْ فَسادی کَزْ ضَرورت شُد صَلاح | |
۵۲۳ | هم دَران دَمْ آن خَرَک بِفْروختند | لوت آوردند و شمع اَفْروختند | |
۵۲۴ | وَلْوَله اُفْتاد اَنْدر خانقَه | کِامْشَبان لوت و سَماع اَست و شَرَه | |
۵۲۵ | چند ازین صَبر و ازین سه روزه چند؟ | چند ازین زَنْبیل و این دَریوزه چند؟ | |
۵۲۶ | ما هم از خَلْقیم و جانْ داریم ما | دولَتْ امشب میهمانْ داریم ما | |
۵۲۷ | تُخْمِ باطِل را از آن میکاشتند | کان که آن جان نیست جانْ پِنْداشتند | |
۵۲۸ | وان مُسافر نیز از راهِ دِراز | خسته بود و دید آن اِقْبال و ناز | |
۵۲۹ | صوفیانَش یک به یک بِنْواختند | نَردِ خِدمَتهای خوشْ میباختند | |
۵۳۰ | گفت چون میدید مَیْلانَش به وِیْ | گَر طَرَب امشب نخواهم کرد کِی؟ | |
۵۳۱ | لوت خوردند و سَماعْ آغاز کرد | خانقَه تا سَقْف شُد پُر دود و گَرد | |
۵۳۲ | دودِ مَطْبَخ، گَردِ آن پا کوفتن | زِ اشْتیاق و وَجْدِ جانْ آشوفتن | |
۵۳۳ | گاه دَستاَفْشانْ قَدَم میکوفتند | گَهْ به سَجده، صُفَّه را میروفْتند | |
۵۳۴ | دیر یابَد صوفی آز از روزگار | زان سَبَب صوفی بُوَد بسیارْخوار | |
۵۳۵ | جُز مگر آن صوفییی کَزْ نورِ حَق | سیر خورْد او فارغ است از نَنگِ دَق | |
۵۳۶ | از هزارانْ اندکی زین صوفی اَند | باقیانْ در دولَتِ او میزی اَند | |
۵۳۷ | چون سَماع آمد زِ اَوَّل تا کَران | مُطرب آغازید یک ضَربِ گِران | |
۵۳۸ | خَر بِرَفت و خَر بِرَفت آغاز کرد | زین حَرارِه جُمله را اَنْباز کرد | |
۵۳۹ | زین حَرارِه پایْکوبان تا سَحَر | کَفْزنان خَر رفت و خَر رفت ای پسر | |
۵۴۰ | از رَهِ تَقْلید آن صوفی همین | خَر بِرَفت آغاز کرد اَنْدر حَنین | |
۵۴۱ | چون گُذشت آن نوش و جوشِ آن سَماع | روز گشت و جُمله گفتند اَلْوَداع | |
۵۴۲ | خانقَه خالی شُد و صوفی بِمانْد | گَردْ از رَخْت آن مُسافر میفَشانْد | |
۵۴۳ | رَخْت از حُجْره بُرون آوَرْد او | تا به خَر بَر بَندد آن هَمراهجو | |
۵۴۴ | تا رَسَد در هَمرهانْ او میشِتافت | رفت در آخُر،خَرِ خود را نیافت | |
۵۴۵ | گفت آن خادِمْ به آبَش بُرده است | زان که خَر دوشْ آبْ کمتر خورده است | |
۵۴۶ | خادِم آمد، گفت صوفی خَر کجاست؟ | گفت خادم ریش بین جنگی بِخاست | |
۵۴۷ | گفت من خَر را به تو بِسْپُردهام | من ترا بر خَر مُوَکَّل کردهام | |
۵۴۸ | از تو خواهم آنچ من دادم به تو | باز دِهْ آنچه فرستادم به تو | |
۵۴۹ | بَحثْ با توجیه کُن، حُجَّت میار | آنچه من بِسْپُردَمَت وا پَس سِپار | |
۵۵۰ | گفت پیغمبر که دَستَت هر چه بُرد | بایَدَش در عاقِبَت وا پَسْ سپرد | |
۵۵۱ | وَرْ نهیی از سَرکَشی راضی بِدین | نَکْ من و تو،خانهٔ قاضیّ دین | |
۵۵۲ | گفت من مَغْلوب بودم صوفیان | حَمله آوَرْدند و بودم بیمِ جان | |
۵۵۳ | تو جِگَربَندی میانِ گُربِگان | اَنْدر اَنْدازیّ و جویی زان نِشان؟ | |
۵۵۴ | در میانِ صد گرسنهْ گِردهیی | پیشِ صد سگْ گربهٔ پَژمُردهیی؟ | |
۵۵۵ | گفت گیرم کَزْ تو ظُلْما بِسْتَدند | قاصِدِ خونِ منِ مِسْکین شُدند | |
۵۵۶ | تو نیاییّ و نگویی مَر مرا | که خَرَت را میبَرَند ای بینَوا؟ | |
۵۵۷ | تا خَر از هر کِه بُوَد من وا خَرَم | وَرْنه توزیعی کنند ایشانْ زَرَم | |
۵۵۸ | صد تدارک بود چون حاضر بُدَند | این زمانْ هر یک به اِقْلیمی شُدند | |
۵۵۹ | من که را گیرم؟ کِه را قاضی بَرَم؟ | این قَضا خود از تو آمد بر سَرَم | |
۵۶۰ | چون نَیاییّ و نگویی ای غَریب | پیش آمد این چُنین ظُلْمی مَهیب؟ | |
۵۶۱ | گفت وَاللهْ آمدم من بارها | تا ترا واقِف کُنم زین کارها | |
۵۶۲ | تو هَمیگفتی که خَر رفت ای پسر | از همه گویندگانْ با ذوقتَر | |
۵۶۳ | باز میگشتم که او خود واقِف است | زین قَضا راضیست مَردی عارف است | |
۵۶۴ | گفت آن را جُمله میگفتند خوش | مَر مرا هم ذوق آمد گُفتَنَش | |
۵۶۵ | مَر مرا تَقْلیدَشان بر باد داد | که دو صد لَعْنَت بر آن تَقْلید باد | |
۵۶۶ | خاصه تَقْلیدِ چُنین بیحاصِلان | خشمِ ابراهیم با بَر آفِلان | |
۵۶۷ | عکسِ ذوقِ آن جَماعَت میزدی | وین دِلَم زان عکسْ ذوقی میشُدی | |
۵۶۸ | عکسْ چندان باید از یارانِ خَوش | که شَوی از بَحْرِ بیعکسْ آبکَش | |
۵۶۹ | عکسْ کَاوَّل زد، تو آن تَقْلید دان | چون پَیاپِی شُد، شود تَحقیقْ آن | |
۵۷۰ | تا نَشُد تَحقیقْ از یاران مَبُر | از صَدَف مَگْسِل، نگشت آن قَطره دُر | |
۵۷۱ | صاف خواهی چَشم و عقل و سَمْع را؟ | بَر دَران تو پَردههایِ طَمْع را | |
۵۷۲ | زان که آن تَقلیدِ صوفی از طَمَع | عقلِ او بَر بَست از نور و لُمَع | |
۵۷۳ | طَمْعِ لوت و طَمْعِ آن ذوق و سَماع | مانِع آمد عقلِ او را زِ اطّلاع | |
۵۷۴ | گَر طَمَع در آینه بَر جاستی | در نِفاقْ آن آیِنه چون ماسْتی | |
۵۷۵ | گَر تَرازو را طَمَع بودی به مال | راست کِی گُفتی تَرازو وَصْفِ حال؟ | |
۵۷۶ | هر نَبییی گفت با قوم از صَفا | من نخواهم مُزدِ پیغام از شما | |
۵۷۷ | من دَلیلم، حَقْ شما را مُشتری | دادْ حَقْ دَلْالیاَم هر دو سَری | |
۵۷۸ | چیست مُزدِ کارِ من؟ دیدارِ یار | گَرچه خود بوبَکْر بَخشَد چل هزار | |
۵۷۹ | چِلْ هزارِ او نباشد مُزدِ من | کِی بُوَد شِبْهِ شَبَهْ دُرّ عَدَن؟ | |
۵۸۰ | یک حِکایَت گویَمَت بِشْنو به هوش | تا بِدانی که طَمَع شُد بَندِ گوش | |
۵۸۱ | هر کِه را باشد طَمَع، اَلْکُن شود | با طَمَع کِی چَشم و دلْ روشن شود؟ | |
۵۸۲ | پیشِ چشم او خیالِ جاه و زَر | هم چُنان باشد که مویْ اَنْدر بَصَر | |
۵۸۳ | جُز مگر مَستی که از حَق پُر بُوَد | گَرچه بِدْهی گنجها، او حُر بُوَد | |
۵۸۴ | هر کِه از دیدارْ بَرخوردار شُد | این جهان در چَشمِ او مُردار شُد | |
۵۸۵ | لیکْ آن صوفی زِ مَستی دور بود | لاجَرَم در حِرصْ او شب کور بود | |
۵۸۶ | صد حِکایَت بِشْنَود مَدهوشِ حِرصْ | دَر نَیایَد نکتهیی در گوشِ حِرصْ |
دکلمه_مثنوی
#داستانهای_مثنوی_مولانا
خَر بِرَفت و خَر بِرَفت
یک صوفیِ مسافر، در راه به خانقاهی رسید و شب آنجا ماند. خَرَش را آب و علف داد و در طویله بست، و به جمع صوفیان پیوست. صوفیان فقیر و گرسنه بودند. آه از فقر که کفر و بی ایمانی به دنبال دارد! صوفیان، پِنهانی خَر مسافر را فروختند و غذا و خوردنی خریدند و آن شب جشن مفّصلی بر پا کردند. مسافرِ خسته را احترام بسیار کردند و از آن خوردنی ها خوردند. و صاحب خر را نیز گرامی داشتند. او نیز بسیار لذّت می برد. پس از غذا، رقص و سماع آغاز کردند. “صوفیان، همه اهل حقیقت نیستند!”
از هزاران اندکی زین صوفیند
باقیان در دولت او می زیند
رقص آغاز شد، مُطرب آهنگ سنگینی آغاز کرد و می خواند: خر برفت و خر برفت و خر برفت
صوفیان با این ترانه گرم شدند و تا صبح رقص و شادی کردند. دست افشاندند و پای کوبیدند. مسافر نیز به تقلید از آنها ترانۀ خر برفت و خر برفت را با شور می خواند. هنگام صبح همه خداحافظی کردند و رفتند، صوفی بارش را برداشت و به طویله رفت تا بار بر پشت خر بگذارد و به راه ادامه دهد اما خر در طویله نبود. با خود گفت: حتماً خادم خانقاه خر را برده تا آب بدهد. خادم آمد ولی از خر خبری نبود، صوفی پرسید: خر من کجاست؟ من خرم را به تو سپردم، و از تو می خواهم. خادم گفت: صوفیانِ گرسنه حمله کردند، من از ترس جان تسلیم شدم، آنها خر را بردند و فروختند. تو گوشت لذیذ را میان گربه ها رها کرده بودی. صوفی گفت: چرا به من خبر ندادی؟ حالا که همه آنها رفته اند من از چه کسی شکایت کنم؟ خَرم را خورده اند و رفته اند! خادم گفت: به خدا قسم، چند بار آمدم تو را خبر کنم. دیدم تو از همه شادتر هستی و بلندتر از همه می خواندی که خر برفت و خر برفت. گفتم تو خودت خبر داری و می دانی، پس دیگر من چه به او بگویم؟ صوفی گفت: آن غذا لذیذ بود و آن ترانه خوش و زیبا، مرا هم خوش می آمد.
مَر مرا تَقلیدشان بر باد داد
که دو صد لَعنَت بر آن تَقلید باد
آن صوفی از طمع و حرص به تقلید گرفتار شد و حرص عقل او را کور کرد!
سلام بله من میری هستم عضو کانال تلگرام شما
از زحمات شما کمال تشکر رو دارم
لطفا چندتا کتاب خوب در مورد مولانا و زندگی نامه اون معرفی کنید متشکرم
ما در سایت شمس و مولانا بهترین چیزهایی که در مورد شمس و مولانا هست را در اختیار شما گذاشته ایم تا هر زمان و هر مکان استفاده کنید. در مورد زندگی نامه شمس و مولانا می توانید به بخش های مربوطه در همین سایت مراجعه کنید.
عالی بود در مورد تفسیر حکایت نیز لطفا بیشتر موصوع را باز کنید طمع و حرص و تقليد کورکورانه را مثال های مختلف هست آنها را نیز بیان کنید
چی بگم که در وصف نگنجد