مثنوی مولانا – دفتر دوّم – بخش ۵ – اَنْدَرْز کردنِ صوفیْ خادِم را در تمیارْداشتِ بَهیمه و لاحَولِ خادِم

 

۱۵۷ صوفی‌یی می‌گشت در دَوْرِ اُفُق تا شبی در خانقاهی شُد قُنُق
۱۵۸ یک بَهیمه داشت، در آخُر بِبَست او به صَدْرِ صُفّه با یاران نِشَست
۱۵۹ پس مُراقب گَشت با یارانِ خویش دفتری باشد حضورِ یارْ پیش
۱۶۰ دَفترِ صوفی سَواد و حرف نیست جُز دلِ اِسْپیدِ همچون برف نیست
۱۶۱ زادِ دانشمند، آثارِ قَلَم زادِ صوفی چیست؟ آثارِ قَدَم
۱۶۲ همچو صَیّادی سویِ اِشْکار شد گامِ آهو دید و بر آثار شد
۱۶۳ چندگاهَش گامِ آهو درخور است بعد ازان خود نافِ آهو رهبر است
۱۶۴ چون که شُکرِ گام کرد و رَهْ بُرید لاجَرَم زان گامْ در کامی رسید
۱۶۵ رفتن یک منزلی بر بویِ ناف بهتر از صد منزلِ گام و طَواف
۱۶۶ آن دلی کو مَطْلَعِ مَهتاب‌هاست بهر عارف‌ فُتِّحَت‌ اَبْواب‌هاست
۱۶۷ با تو دیوار است، با ایشان دَر است با تو سنگ و با عزیزانْ گوهر است
۱۶۸ آنچه تو در آیِنه بینی عِیان پیرْ اَنْدر خِشت بیند بیش ازان
۱۶۹ پیرْ ایشان‌اَند کین عالَم نبود جانِ ایشان بود در دریایِ جود
۱۷۰ پیش ازین تَن‌ عُمرها بُگذاشتند پیش‌تَر از کِشتْ بَر بَرداشتند
۱۷۱ پیش‌تَر از نقْشْ جان پَذْرُفته‌اند پیش‌تَر از بَحر، دُرها سُفْته‌اند

دکلمه_مثنوی

#شرح_مثنوی
#داستانهای_مثنوی_مولانا

سفارش صوفی به خادم خانقاه تا از چهارپایش مراقبت کند و لاحول (پناه بر خدا) گفتن خادم
این حکایت از بخش پنجم دفتر دوم بیت ۱۵۷ تا انتهای بخش نهم بیت ۳۲۳ ادامه دارد.

صوفی دنیادیده‌ای شبی دست بر قضا به خانقاهی رسید. چهارپایی داشت که به آخورِ طویله بست و خود با دوستان و یاران وارد خانقاه شده و در صدر مجلس جای گرفت و همه با هم شروع به مراقبه و سماع کردند. مدتی احوال صوفیان به همین منوال گذشت تا مراسم سماع و مراقبه به پایان رسید و سفره غذا پهن شد، همه آماده خوردن شدند که ناگهان صوفی حکایت ما به یاد چهارپای خسته و گرسنه اش در طویله افتاد، از خادم خانقاه خواست که به طویله برود و در آخور حیوان زبان بسته مقداری کاه و جو بریزد. خادم گفت: لاحَول این چه حرفی است، از قدیم الایام این کار من بوده و می دانم چکار باید انجام دهم. ( لاحَول مخفف ذکر: لاحَوْلَ وَلاقُوَّةَ اِلّا بِالله و به معنی ” نیرو و قدرتی نیست مگر خدا را ” و معمولا در مورد تَبرا جستن از غفلت، دفع بلا، پناه برخدا و… به کار برده می شود). صوفی گفت: ابتدا جو را خیس کن و بعد جلوی خَر قرار بده چون خَر پیر است و دندهایش کند و سست. خادم گفت: لاحول این سخنان چیست، همه این کارها را از من یاد می گیرند. صوفی گفت: ابتدا پالان خر را بردار و روی زمین بگذار و بر زخم های پشتش مرهم بمال. خادم گفت: لاحول چرا مدام پند و نصیحت می کنی، تا کنون صدها هزارمهمان مانند تو به این خانقاه آمده و همه راضی بوده اند، مهمان عزیز ماست و ما مهمان را مانند جانمان می دانیم. گفت: به چهارپای من آب نیمه گرم بده. گفت: پناه برخدا چرا مرا شرمنده می کنی. گفت: داخل جو کمتر کاه مخلوط کن. گفت: پناه برخدا دیگر از این سخنان نگو. گفت: زیر حیوان مرا تمیز کن و اگر زیرش خیس بود کمی خاشاک بریز. گفت: پناه برخدا، تو هم بگو پناه برخدا و کمتر پند و اندرز بده. گفت: این شانه را بگیر و پشت خرم را قشو کن، گفت: پناه برخدا دیگر شرم کن. خادم این حرف را زد و بلند شد و گفت: دیگر می روم کاه و جو چهارپا را مهیا کنم و بیرون رفت. خادم به ظاهر برای انجام کارهای بیرون رفت اما به هیچ عنوان یادی از خَر و آخور نکرد و آن صوفی را به خواب خرگوشی سپرد، او رفت و با چند نفر از دوستان بی سرپایش مشغول صحبت و شوخی شد و تمام سخنان صوفی را به ریشخند گرفت. صوفی که بسیار خسته بود دراز کشید و به خواب فرو رفت، در خواب دید گرگی به الاغش حمله کرده و گوشت کمر و پای الاغ را پاره می کند، هراستان از خواب پرید و پناه برخدا گویان گفت این چه خواب آشفته ای بود که دیدم، خادم مهربان کجاست؟ اما همه رفته بودند و کسی نبود. مجدد به خواب رفت و در خواب الاغش را دید که در مسیری ناهموار در حال سقوط درون چاهی است و دوباره وحشت زده از خواب پرید، چند بار به این شکل از خواب بیدار شد و در نهایت برای رفع بلا و این خواب های پریشان شروع به خواندن سورۀ فاتحه و قارعه کرد و با خود گفت: چاره چیست؟ دوستان همه رفته و درهای خانقاه را بسته اند؛ به خود دلداری می داد و می گفت: آن خادم  با ما نان و نمک خورده و حق نمک را نگاه خواهد داشت، من که جز لطف و مهربانی کار برای او نکردم پس او با من دشمنی نخواهد کرد؛ از اینها گذشته هر دشمنی و کینه ای علت و سببی می خواهد و انسان ها به خاطر هم جنس بودن به هم وفا می کنند. اما دوباره مردد می شد و با خود می گفت: از کجا معلوم!؟ حضرت آدم (ع) با آن همه لطف و کَرَم مگر به ابلیس بدی کرده بود که او دشمنش شد؟ مگر آدمیزاد به مار و عقرب و گرگ دشمنی کرده که آنها مرگ و درد آدمی را می خواهند؟ داشتن احتیاط و دوراندیشی نوعی شک است و بدون شک هیچ شخصی سالم نخواهد ماند! (مثال: احتیاط شرط عقل است و خردمند در هر کاری احتیاط می کند). مدام این افکار در ذهن صوفی می چرخید اما به خاطر دل پاکی که داشت به خود نهیب میزد که این ظن و بدگمانی ها خطاست و نباید به برادرم شک به دل راه بدهم. صوفی در این خیالات شب را سپری می کرد و آن الاغ بیچاره در طویله به روزی افتاده بود که سزاوار دشمنان است. حیوان زبان بسته میان خاک و سنگ پالانش کج شده بود و افسارش دریده بود، از خستگی راه بی حال افتاده بود و هیچ علوفه ای برای خوراک نداشت و با مرگ دست و پنجه نرم می کرد؛ به زبان بی زبانی می گفت: جو نمی خواهم فقط مشتی کاه بدهید که بخورم، ای مشایخ لطفی کنید که سوختم از دست این خادم نادانِ بی حیا. الاغ بیچاره درد و عذاب می کشید و مثل پرنده ای خاکی که درون آب و سیلاب گرفتار شده تا صبح از درد معده و خستگی روی زمین پهلو به پهلو می کرد تا خورشید بالا آمد و سحر شد، خادم خانقاه آمد و سریع پالان خر را پشتش گذاشت و مانند خر فروشی ماهر دو سه سیخونک به پهلوی خر زد تا خر را چالاک و بشاش نشان دهد، خلاصه با خر کاری کرد که با سگان ولگرد نمی کنند. خر از زور نیش سیخونک های خادم مثل خری سرحال به جست و خیز پرداخت، اما آن بیچاره زبان نداشت که شرح حال خود بگوید. صوفی آمد و  خر را از خادم تحویل گرفت و سوارش شد و به راه افتاد اما خر بینوا که نای راه رفتن نداشت بعد از مدتی کوتاه در هر قدم با سر به زمین می خورد، جماعتی که برای کمک و بلند کردن خر جمع شده بودند می گفتند این خر حتما بیماری و یا عیبی دارد که این چنین می شود؛ یکی محکم گوش خر را می پیچاند و دیگری درون دهان و زیر زبانش را نگاه می کرد، یکی گفت شاید زیر نعل خر سنگی رفته و آن یکی چشم و خر را بررسی می کرد و به دنبال لک و زخم می گشت. همه از صوفی سوال می کردند این چه خری است؟ مگر تو نبودی که شب گذشته شُکر می کردی و می گفتی خر من بسیار قوی و نیرومند است؟ صوفی به آنها گفت: خری که شب به جای کاه و جو خیس خورده لاحَول و حرف خالی بخورد، روز بهتر از این راه نخواهد رفت! این واقعیتی است که عده ای از مردم آدمخوار هستند و از سلام و علیک آنها بوی دود می آید، دل این افراد خانۀ شیطان شده و حتی لاحول و پناه بر خدا گفتن آنها هم از دم شیطانی آنهاست، هر که در دنیا فریب شیطان را بخورد و مکر دشمن دوست نما را باور کند روی پل صراط همچون آن خر با سر به زمین خواهد خورد. پس آگاه باشیم که عشوه های یار بَد فریبمان ندهد و مراقب دام های بین راه باشیم که صدها هزار ابلیس لاحَول گویان با ظاهری دوستانه در این راه مانند ماری خوش خط و خال کمین کرده اند تا امثال ما را با وعده هایی دروغین فریب دهند و همچون قصاب سلاخیمان کنند و پوست از تنمان بکنند. کم نیستند خادم نمایان و مدعیان دروغین که در پوست دوست ظاهر می شوند و با دادن وعده وعیدهای پوچ و ریاکارانه فقط به فکر پر کردن جیب گشاد خود و سیراب کردن تمایلات نفسانیشان و به ریشخند گرفتن مردم ساده دل هستند و واقعا چه ساده ایم که به راحتی فریفته سخنان زیبا و لاحَول های آنها می شویم و گاهی از خواب خرگوشی خودمان وحشت زده بیدار می شویم و مجدد به خواب می رویم، چه آشناست این حکایت صوفی ساده دل و خادمِ درغگو.

 

اشعار داستانی مولانا-داستان های مثنوی به نثر-داستانهای مثنوی معنوی-صوفی و خادم خانقاه-داستان های مثنوی به شعر-لاحول گفتن خادم-کتاب داستانهای مثنوی معنوی-قصه های شیرین مثنوی معنوی-حکایت های کوتاه از مولانا-لیست داستان های مثنوی-داستان های مثنوی معنوی به زبان ساده

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *