فیه ما فیه مولانا – فصل ۱۸
فصل هجدهم
این مُقری[۱] قرآن را درست میخواند[۲]؛ آری صورتِ قرآن را درست میخواند، ولیکن از معنی بیخبر؛ دلیل بر آنکه حالی که معنی را مییابد رد میکند به نابینایی میخواند؛ نظیرش مردی در دست قُندُز[۳] دارد، قندزی دیگر از آن بهتر آوردند رد میکند، پس دانستیم که قندز را نمیشناسد؛ کسی او را گفته است که این قُندُز است، به تقلید به دست گرفته است؛ همچون که کودکان با گِردَکان بازی میکنند، چون مغزِ گردکان به ایشان دهی رَد کنند یا روغن گردکان را هم رَد کنند که گردکان آن است که چغچغ کند، این را بانگی و چغچغی نیست؛ آخِر خزاینِ خدای بسیار است و عِلمهای خدای بسیار؛ اگر قرآن را به دانش میخواند، قرآنِ دیگر را چرا رَد میکند؟ با مُقریی تقریر میکردم که در قرآن میگوید قُلْ لَوْ کَانَ الْبَحْرُ مِدَاداً لِکَلِمَاتِ رَبِّی لَنَفِدَ الْبَحْرُ قَبْلَ اَنْ تَنْفَدَ کَلِمَاتُ رَبِّی[۴]، اکنون به پنجاه دِرَمسنگ[۵] مُرکّب این قرآن را توان نبشتن؛ این رمزی است از عِلم خدا همه علمِ خدا تنها این نیست؛ عَطّاری در کاغذپارهای دارویی نهاد تو گویی همه دکانِ عطّار در اینجاست این ابلهی باشد؛ آخِر در زمان موسی و عیسی و غَیرهم قرآن بود کلام خدا بود به عربی نبود تقریرِ این میدادم در آن مقری اثر نمیکرد تَرکش کردم.
آوردهاند که در زمان رسول صَلَّی الله عَلَیْهِ وَسَلَّمَ[۶] از صحابه هر یکی که سورهای یا نیم سوره یاد گرفتی او را عظیم خواندندی و به انگشت نمودندی که سورهای یاد دارد، برای آنکه ایشان قرآن را میخوردند[۷]، مَنی را از نان خوردن یا دُومن را عظیم باشد، الّا که در دهان کنند و بخایند[۸] و بیندازند، هزار خروار توان خوردن، آخِر میگوید رُبَّ تالِی الْقُرآنَ وَالقُرآنُ یَلْعَنُهُ[۹] پس در حقِّ کسی است که از معنی قرآن واقف نباشد، الّا هم نیک است؛ قومی را خدای تعالی چشمهاشان را به غفلت بست، تا عمارتِ این عالَم میکنند، که اگر بعضی را از آن عالَم غافل نکنند، هیچ عالَمی آبادان نگردد، غفلتْ عمارتها و آبادانیها انگیزاند[۱۰]، آخِر این طفل از غفلت بزرگ میشود و دراز میگردد و چون عقل او به کمال میرسد، دیگر دراز نمیشود، پس موجب و سببِ عمارت غفلت است، و سبب ویرانی هشیاری است.
این که من میگویم از دو بیرون نیست، یا بنا بَر حسد میگویم یا بنا بر شفقّت، حاشا که حسد باشد، برای آنکه حسد را ارزد حسد بردن، دریغ است تا به آنکه نیرزد، چه باشد الّا از غایتِ شفقّت و رحمت است که میخواهیم که یارِ عزیز را به معنی کشیم.
آوردهاند که شخصی در راه حج در بَرِّیهای[۱۱] افتاد و تشنگی عظیم بر وی غالب شد تا از دور خیمهای خُردکِ کهن دید، آنجا رفت؛ کنیزکی دید، آواز داد آن شخص که من مهمانم اَلمُراد[۱۲] و آنجا فرو آمد و نشست و آب خواست، آبش دادند که خورد؛ آن آب از آتش گرمتر بود و از نمک شورتر، از لب تا کام تا آنجا که فرو میرفت همه را میسوخت؛ این مرد از غایتِ شفقّت در نصیحتِ آن زن مشغول گشت و گفت شما را بر من حقّ است جهتِ اینقدر آسایش که از شما یافتم، شفقّتم جوشیده است، آنچه به شما گویم پاس دارید، اینک بغداد نزدیک است و کوفه و وَاسِط[۱۳] و غیرها از شهرهای بزرگ، اگر مُفتلا باشید، نشسته نشسته و غَلتانغلتان میتوانید خود را آنجا رسانیدن که آنجا آبهای شیرینِ خنک بسیار است، طعامهای گوناگون، حمّامها و تنعُّمها و خوشیها و لذّتهای آن شهرها را برشمرد؛ لحظهای دیگر آن عرب بیامد که شوهرش بود، تایی چند از این موشان دشتی صید کرده بود، زن را فرمود که آن را پخت و چیزی از آن به مهمان دادند؛ مهمان چنانکه بود کور و کبود[۱۴] از آن تناول کرد، بعد از آن در نیم شب مهمان بیرونِ خیمه خُفت؛ زن به شوهر میگوید هیچ شنیدی که این مهمان چه وصفها و حکایتها کرد؟ قصّۀ مهمان را تمام بر شوهر بخواند؛ گفت عرب، های ای زن مشنو از این چیزها که حسودان در عالَم بسیارند، چون ببینند بعضی را که در آسایش و دولتی رسیدهاند حَسدها کنند و خواهند که ایشان را از آنجا آواره کنند و از آن دولت محروم کنند.
اکنون این خلق چنیناند چون کسی از روی شفقّت پندی دهد حمل کنند بر حسد، الّا چون در وی اصلی باشد عاقبت روی به معنی آرَد؛ چون بر وی از روز الَست قطرهای چکانیده باشند عاقبت آن قطره او را از تشویشها و محنتها برهاند؛ بیا آخِر چند از ما دوری و بیگانهای و در میانِ تشویشها و سوداها، الّا با قومی کسی چه سخن گوید چون جنسِ آن نشنیدهاند از کسی و نه از شیخ خود؟
چو اندر تبارش بزرگی نبود/ نیارست نامِ بزرگان شنود[۱۵]
روی به معنی آوردن اگرچه اوّل چندان نَغز ننماید، الّا هرچند که رود شیرینتر نماید، به خلافِ صورت، اوّل نغز نماید الّا هرچند که با وی بیشتر نشینی سرد شوی[۱۶]؛ کو صورتِ قرآن، کجا معنی قرآن؟ در آدمی نظر کن، کو صورتِ او، کو معنی او؟ که اگر معنی آن صورتِ آدمی میرود، در خانهاش لحظهای رها نمیکنند.
میفرمود مولانا شمسالدّین[۱۷] قَدَّسَ اللهُ سِرَّهُ که قافِلهای[۱۸] بزرگ به جایی میرفتند، آبادانی نمییافتند و آبی نه، ناگاهان چاهی یافتند بیدَلو[۱۹]، سطلی به دست آوردند و ریسمانها و این سطل را به زیر چاه فرستادند کشیدند، سطل بریده شد، دیگری را فرستادند هم بریده شد؛ بعد از آن اهلِ قافله را به ریسمان میبستند و در چاه فرو میکردند برنمیآمد، عاقلی بود او گفت من بروم، او را فرو کردند نزدیکِ آن بود که به قعرِ چاه رسید، سیاهی با هَیبتی ظاهر شد، این عاقل گفت من نخواهم رهیدن باری تا عقل را به خود آرم و بیخود نشوم تا ببینم که بر من چه خواهد رفتن؛ این سیاه گفت قصّه دراز مگو تو اسیرِ منی، نرهی الّا به جوابِ صوابْ به چیزی دیگر نرهی؛ گفت فرما، گفت از جاها کجا بهتر؟ عاقل گفت من اسیر و بیچارۀ ویم، اگر بگویم بغداد یا غیره چنان باشد که جای وی را طعنه زده باشم، گفت جایگاه آن بهتر که آدمی را آنجا مونسی باشد، اگر در قعرِ زمین باشد بهتر آن باشد و اگر در سوراخِ موشی باشد بهتر آن باشد؛ گفت احسنت احسنت رهیدی، آدمی در عالَم تویی، اکنون من تو را رها کردم و دیگران را به برکتِ تو آزاد کردم، بعد از این هیچ خونی نکنم، همه مردمانِ عالَم را به محبّتِ تو، به تو بخشیدم؛ بعد از آن اهلِ قافله را از آب سیراب کرد.
اکنون غرض از این معنی است؛ همین معنی را توان در صورتِ دیگر گفتن، الّا مُقلّدان همین نقش را میگیرند، دشوار است با ایشان گفتن، اکنون هم این سخن را چون در مثالِ دیگر گویی نشنوند.
دکلمه فیه ما فیه مولانا
[۱] قاری و مربی قرآن.
[۲] بخشی از حواشی استاد فروزانفر: ظاهراً مقصود از مقری مشارالیه شیخ صاینالدینِ مقری سبعهخوان که از معاصرین مولانا که در چند حکایت از مناقب افلاکی نام او مذکور است و چون مضامین آن حکایت با مطلب این فصل مناسب مینماید اینک آنها را در اینجا نقل میکنیم: همچنان منقول است که روزی حضرت خداوندگار را در اجلاس شیخی اتفاق افتاد مگر شیخ صاینالدین مقری سبعهخوان بخواندن والضّحی رسیده تا آخر سوره به اماله خواندن گرفت میخواند که والضّحی واللّیل اذا سجی ما ودّعک ربّک و ما قلی، حضرت خداوندگار عظیم منفعل شد حضرت چلبی حسامالدین به تمهید عذر آن آغاز کرد که این مقری قراءت کسایی میخواند خداوندگار معذور فرماید فرمود که چلبی راست میفرماید امّا مثال ایشان بدان فقیه ترک میماند که از سفر رسیده بود نحویی از او سوال کرد که من این انت قال من طیس به جای آنکه طوس گوید نحوی گوید والله ما سمعت انا اسم هذا البلد فی عمری فقیه گفت نمیدانی که مِنْ حرف جرّ است در طوس درآمد آن را طیس کرد نحوی گفت مِنْ در نحو چنین خواندم مِنْ حرفی را جرّ کند امّا نشنیدم که شهری را ور گرداند.
[۳] حواشی استاد فروزانفر: به ضم اول و ثالث و سکون ثانی، سگ آبی است که پوست آن را در لباس به کار برند و بعضی گفتهاند جانوری است سیاه رنگ شبیه به سگ که از پوست آن در لباس استفاده کنند.
[۴] بخشی از آیۀ ۱۰۹ سورۀ کهف: بگو اگر دریا برای کلمات پروردگارم مركّب میگشت، بیشک دریا تمام میشد پیش از آنکه کلمات پروردگارم تمام شود.
[۵] چیزی که به وزن یک درم باشد، سبک.
[۶] حواشی استاد فروزانفر: ظاهراً اشاره است به روایتی که از انس بن مالک نقل کردهاند: کان الرجل اذا قرأ سورة البقرة و آلعمران جد فینا و معنی (جدّفینا) این است که (عظم قدره) رجوع کنید به: فائق زمخشری و نهایۀ ابنالثیر در ذیل لغت (جد) و مولانا در اشاره بدین روایت نیز در مثنوی گوید: ربع قرآن هر کرا محفوظ بود/ جل فینا از صحابه میشنود. (دفتر سوم بخش ۵۲ بیت ۱۳۹۳) ناگفته نماند که در کلیۀ نسخ چاپی از آن جمله چاپ نیکلسن که از روی اقدم و اصح نسخ به طبع رسیده و شروح مثنوی این عبارت به طور واضح (جل فینا) به لام نوشته شده است در صورتی که ضبط روایت در ذیل کلمه (جد) به خوبی میرساند که زمخشری و ابنالاثیر آن را به دال مهمله میخواندهاند نه به لام و محتمل است که کتاب مثنوی از بابت قرب این دو کلمه در کتابت مرتکب این اشتباه شده باشد.
[۷] بخشی از حواشی استاد فروزانفر: همین تعبیر را افلاکی از زبان مولانا به صورت ذیل روایت میکند: مثال مقلّدان شریعت و طریقت نیز همچنان است که کلام الله را میخوانند و سخنان اولیا را تقریر میکنند و هیچ مستی و شوقی ندارند و از آنجا ذوقی نمییابند از آنکه میخوانند و میخایند و هیچ نمیخورند.
[۸] خاییدن = جویدن.
[۹] بخشی از حواشی استاد فروزانفر: غزّالی در احیاءالعلوم ج ۱، ص ۱۹۵، این سخن را به انس بن مالک نسبت میدهد با این تفاوت در تعبیر: ربّ تال للقرآن.
[۱۰] حواشی استاد فروزانفر: شبیه بدان در مثنوی فرماید: (دفتر چهارم بخش ۵۰ بیت ۱۳۲۹).
[۱۱] صحرا و بیابان.
[۱۲] حواشی استاد فروزانفر: تعبیری است مرادف الحاصل و بالجمله و باری.
[۱۳] شهری است در عراق بین بصره و کوفه.
[۱۴] بخشی از حواشی استاد فروزانفر: ترکیبی است متداول در آثار قدما و در مثنوی گاه به حالت اسمی و به معنی رنج و آفت و نقصان و رسوایی استعمال میشود.
[۱۵] حواشی استاد فروزانفر: از هجونامۀ منسوب به فردوسی است.
[۱۶] مضمون این سخن را مولانا در مثنوی (دفتر پنجم بخش ۱۳۸ بیت ۳۲۶۲ -۳۲۷۵) به زیبایی به نظم آورده است.
[۱۷] محمد بن علی بن ملک داد تبریزی ملقب به شمسالدّین یا شمس تبریزی. در شهر تبریز چشم گشود امّا از تاریخ تولد، علّت وفات و محلّ تدفین ایشان اطلاع دقیقی در دست نیست. شمس تبریزی دوست و یار، پیر و مراد، رفیق گرمابه و گلستان و… مولانا بود. غریب آمد، غریب زیست، غریب رفت.
[۱۸] حواشی استاد فروزانفر: این قصّه به عینهای مذکور است در اسکندرنامه منثور که ظاهراً در اواخر قرن پنجم یا نیمۀ اوّل قرن ششم تألیف شده با انشایی بسیار فصیح و شیوا و نسخۀ آن تعلّق دارد به دانشمند محترم آقای سعید نفیسی استاد دانشگاه تهران.
[۱۹] سطل.
دیدگاه خود را ثبت کنید
آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!