فیه ما فیه مولانا – فصل ۲۵
فصل بیست و پنجم
شخصی درآمد فرمود که او محبوب است و متواضِع است و این از گوهر اوست؛ همچنانکه شاخی را که میوه بسیار باشد آن میوه او را فرو کشد و آن شاخ را که میوه نباشد سر بالا دارد همچون سپیدار و چون میوه از حدّ بگذرد استُونها[۱] نِهند تا به کلّی فرونیاید؛ پیغامبرِ ما صَلَّی الله عَلَیْهِ وَسَلَّمَ عظیم متواضع بود زیرا که همه میوههای عالَم اوّل و آخِر همه بر او جمع بود؛ لاجِرَم از همه مُتواضِعتر بود مَا سَبَقَ رَسُوْلَ اللهِ اَحَدٌ فِی السَّلَامِ[۲]، گفت کسی هرگز پیش از پیغامبر بر پیغامبر سلام نمیتوانست کردن زیرا پیغامبر پیشدستی میکرد از غایتِ تواضع و سلام میداد و اگر تَقدیراً[۳] سلام پیشین ندادی هم متواضع او بودی و سابِق در سلام او بودی زیرا که ایشان سلام از او آموختند و از او شنیدند؛ هرچه دارند اوّلیان و آخریان همه از عکسِ او دارند و سایۀ اویند؛ اگر سایۀ یکی در خانه پیش از وی درآید، پیش او باشد؛ در حقیقت اگرچه سایه سابق است به صورت؛ آخِر سایه از او سابق شد، فَرعِ اوست و این اخلاق از اکنون نیست از آن وقت در ذرّههای آدم در اجزای او این ذرّهها بودند؛ بعضی رُوشن و بعضی نیمروشن و بعضی تاریک؛ این ساعت آن پیدا میشود اما این تابانی و روشنی سابق است و ذَرّۀ او در آدم از همه صافیتر و روشنتر و متواضِعتر بود. بعضی اوّلنگرند و بعضی آخِرنِگرنَد؛ اینها که آخِرنِگرند عزیزند و بزرگند، زیرا نظرِشان به عاقبت است و به آخِرت و آنها که به اوّل نظر میکنند ایشان خاصترند؛ میگویند چه حاجت است که به آخِر نظر کنیم؟ چون گندم کِشتهاند در اوّل جو نخواهد رُستن در آخِر؛ و آن را که جو کِشتهاند گندم نخواهد بودن؛ پس نظرِ ایشان به اوّل است و قومی دیگرند خاصتر که نه به اوّل نظر میکنند و نه به آخِر و ایشان را اوّل و آخِر یاد نمیآید، غَرقند در حق و قومی دیگرند که ایشان غرقند در دنیا، به اوّل و آخِر نمینگرند از غایتِ غَفلت، ایشان عَلفِ دوزخند؛ پس معلوم شد که اصل محمّد بوده است که لَوْلَاکَ لمَا خَلَقْتُ الْاَفْلَاکَ و هر چیزی که هست که از شرف و تواضع و حکم و مقاماتِ بلند، همه بخشش اوست و سایۀ اوست زیرا که از او پیدا شده است؛ همچنانکه هرچه این دست کند از سایۀ عَقل کند زیرا که سایۀ عَقل بر اوست، هر چند که عقل را سایهای نیست اما او را سایهای هست بیسایه، همچون که معنی را هستی هست بیهستی؛ اگر سایۀ عقل بر آدمی نباشد همه اعضای او معطَّل شوند، دست به هنجار نگردد، پا در راه راست نتواند رفتن، چشم چیزی نبیند، گوش هرچه شِنود کژ شنود؛ پس به سایۀ عَقل این اَعضا همه کارها به هَنجار و نیکو و لایق به جای میآرند و در حقیقت آنهمه کارها از عَقل میآید، اَعضا آلتند؛ همچنین آدمیی باشد عظیم خلیفۀ وقت، او همچون عقلِ کلّ است، عقولِ مردم همچون اَعضای ویند، هرچه کنند از سایۀ او باشد و اگر از ایشان کژیی بیاید از آن باشد که آن عقلِ کلّ سایه از سَرِ او برداشته باشد.
همچنانکه مَردی چون دیوانگی آغاز کند و کارهای ناپسندیده پیش گیرد همه را معلوم گردد که عقلِ او از سَرِ او رفته است و سایه بر او نمیافکند و از سایه و پناهِ عَقل دورافتاده است.
عَقل جنسِ مَلک است اگرچه مَلک را صورت هست و پَر و بال هست و عقل را نیست اما در حقیقت یک چیزند و یک فِعل میکنند و یک طَبع دارند؛ به صُورت نمیباید نَظر کردن چون در حقیقت یک فعل میکنند؛ مثلاً صورتِ ایشان را اگر بگدازی همه عقل شود و هیچ از پر و بال او چیزی بیرون نماند؛ پس دانستیم که همه عَقل بودند اما مجَسَّم شده بودند، ایشان را عقل مجسّم گویند.
همچنانکه از موم مرغی سازی با پر و بال اما آن موم باشد؛ نمیبینی که چون میگدازی آن پر و بال و سَر و پای مرغ یکباره موم میشود و هیچ چیز از او بیرون انداختنی نمیماند؟ به کلّی همه موم میگردد؛ پس دانستیم که موم همان است و مرغی که از موم سازند همان مومی است مجسَّم نقش گرفته، الّا موم است؛ و همچنین یخ نیز آب است و لهذا بِگدازی آب میشود اما پیشِ از آنکه یخ نشده بود و آب بود کس او را نتوانستی گرفتن و در کَف نیامدی اما چون یخ گرفت میتوان در دست گرفتن و در دامن نهادن؛ پس فرق بیش از این نیست اما یخ همان آب است و یک چیزند.
اَحوالِ آدمی همچنان است که پَرِ فرشتهای را آوردهاند و بَر دُمِ خری بستهاند تا باشد که آن خر از پَرتو و صحبتِ فرشته فرشته گردد، زیرا ممکن است که خَر همرنگِ او شود و فرشته گردد. بیت
از خِرد پر داشت عیسی بر فلک پرّید او/ گر خرش را نیم پَر بودی نماندی در خری[۴]
و چه عجب است که خر آدمی شود، خدا قادر است بر همه چیزها؛ آخِر این طفل که اوّل میزاید از خَر بتر است، دست در نجاست میکند و به دهان میبرد تا بِلیسَد، مادر او را میزند و منع میکند؛ خَر را باری نوعی تمیز هست وقتی که بَول[۵] میکند پاها را باز میکند تا بول بر او نچِکد؛ چون طِفل را که از خر بتر است حق تعالی آدمی میتواند کردن، خر را اگر آدمی کند چه عجب؟ پیش خدا هیچ چیزی عجب نیست.
در قیامت همه اعضای آدمی یکیک، جداجدا از دَست و پا و غیره سخن گویند؛ فلسفیان این را تاویل میکنند که دست سخن چون گوید؟ مَگر بر دَست علامتی و نشانی پیدا شود که آن به جای سخن باشد، همچنانکه ریشی[۶] یا دُمّلی بر دست برآید توان گفتن که دست سخن میگوید، خبر میدهد که گرمی خوردهام که دستم چنین شده است یا دَست مجروح باشد یا سیاه گشته باشد گویند که دَست سخن میگوید، خبر میدهد که بر من کارد رَسیده است یا خود را بر دیگِ سیاه مالیدهام؛ سخن گفتنِ دست و باقی اعضا بدین طَریق باشد.
سُنّیان گویند که حاشا و کلّا بلکه آن دست و پا محسوس سخن گوید چنانکه زبان میگوید؛ در روزِ قیامت آدمی منکر شود که من ندزدیدهام، دَست گوید آری دزدیدی؛ من ستدَم به زبانِ فصیح؛ آن شخص رو به دست و پا کند که تو سخن گُوی نَبودی، سخن چون میگویی؟ گوید که أَنطَقَنَا اللهُ الَّذِی أَنطَقَ کُلَّ شَیْءٍ[۷]، مرا آن کس در سخن آورد که همه چیزها را در سخن میآورد؛ دَر و دیوار و سنگ را و کلوخ را در سخن میآورد؛ آن خالقی که آنهمه را نطق میبخشد مرا نیز در نطق آورد چنانکه زبانِ تو را در نطق آورد؛ زبانِ تو گوشتپارهای و دستِ من گوشتپارهای؛ سخن گفتنِ زبانِ گوشتپاره چه معقول است از آنکه بسیار دیدی، تو را مُحال نمینماید و اگر نه نزدِ حق زبان بهانه است؛ چون فرمودش که سخن گو، سخن گفت و به هرچه بفرماید و حکم کند سخن گوید.
سخن به قدرِ آدمی میآید، سخنِ ما همچون آبی است که میراب آن را رَوان میکند، آب چه داند که او را به کدام دشت میراب روان کرده است؟ در خیارزاری یا کلمزاری یا در پیاززاری یا گلستانی؟ این دانم که چون آب بسیار آید آنجا زمینهای تشنه بسیار باشد و اگر اندک آید دانم که زمین اندک است، باغچهای است یا چاردیواریِ کوچک؛ یُلَقِّنُ الْحِکْمَةَ عَلَی لِسَانِ الْواعِظِیْنَ بِقَدْرِهِمَمِ الْمُسْتَمِعِیْنَ[۸]، من کفشدوزم، چرم بسیار است الّا به قدرِ پا بُرم و دوزم.
سایۀ شَخصَم و اندازۀ او/ قامَتَش چَند بُوَد چَندانم[۹]
در زمین حیوانکی است که او در زیرِ زمین میزید و در ظلمت میباشد؛ او را چشم و گوش نیست زیرا در آن مقام که او باش[۱۰] دارد محتاجِ چشم و گوش نیست[۱۱]، چون به آن حاجت ندارد چشمش چرا دهند؟ نیست که خدا را چشم و گوش کم است یا بُخلی هست، الّا چیزی به حاجت دهد؛ چیزی که بیحاجت دهند بر او بار گردد؛ حکمت و لُطف و کرمِ حق بار برمیگیرد، بر کسی بار کی نَهد؟
مثلاً آلتِ درودگر را از تیشه و ارّه و مِبرَد[۱۲] و غیره به درزیی[۱۳] دهی که این را بگیر؛ آن بر او بار گردد چون به آن، کار نتواند کردن، پس چیزی را به حاجَت دهد؛ مانَد[۱۴].
همچنانکه آن کرمان در زیر زمین در آن ظلمت زندگانی میکنند، خلقانند در ظلمتِ این عالَم، قانع و راضی و محتاجِ آن عالَم و مشتاقِ دیدار نیستند؛ ایشان را آن چشمِ بصیرت و گوشِ هوش به چه کار آید؟ کارِ این عالَم به این چَشمِ حسّی که دارند برمیآید و عزمِ آن طرف ندارند، آن بَصیرَت به ایشان چون دهند چون به کارشان نمیآید؟
تا ظَن نبری که رَه رَوان نیز نیاَند/ کامِل صِفَتانِ بینشان نیز نیاَند
زین گونه که تو مَحرمِ اسرار نِهیی/ میپنداری که دیگران نیز نیاَند[۱۵]
اکنون عالَم به غفلت قائم است که اگر غفلت نباشد این عالَم نماند؛ شوقِ خدا و یادِ آخرت و سُکر و وجد معمارِ آن عالَم است، اگر همه آن رو نماید به کلّی به آن عالَم رَویم و اینجا نمانیم و حق تعالی میخواهد که اینجا میباشیم تا دو عالَم باشد؛ پس دو کَدخدا را نصب کرد یکی غفلت و یکی بیداری تا هر دو خانه معمور ماند.
دکلمه فیه ما فیه مولانا
[۱] ستون.
[۲] حواشی استاد فروزانفر: مضمون آن متّفق علیه است و اصحاب سیر و رواة حدیث عباراتی شبیه بدان نقل میکنند مثل: یبدر من لقی بالسّلام که در طبقات ابن اسعد، جزو اوّل از قسم ثانی، ص ۱۲۹، از قول هند بن ابی هاله در وصف حضرت رسول (ص) نقل شده و مانند: و کان من خلقه ان یبدأ من لقیه بالسّلام که در احیاء علومالدّن، ج ۲،ص ۲۵۰ روایت شده است ولی معلوم نشد که مولانا این عبارت را به عینهای از کجا نقل فرموده تا فاعل گفت واقع بعد از عبارت به تحقیق معلوم باشد.
[۳] حواشی استاد فروزانفر: به معنی بالفرض و به فرض آنکه و فرضاً در متن حاضر مستعمل است و تقدیر گرفتن مرادف فرض کردن میآید مانند: تقدیر گیر که روح کسی دیگر در بند دوستی تو باشد، معارف بهاءولد.
[۴] حواشی استاد فروزانفر: از حکیم سنایی است و با اندک اختلافی مندرج است در قصیدهای بدین مطلع: ای سنایی بیکله شو گرت باید سروری/ زآنکه نزد بخردان تا با کلاهی بیسری.
[۵] ادرار.
[۶] زخم، جراحت.
[۷] بخشی از آیۀ ۲۱ سورۀ فُصلَت: گویند: همان خدایی که هر چیز را به سخن میآورد.
[۸] مولانا این حدیث را در مثنوی شریف ( دفتر پنجم بخش ۵۰) به نظم آورده. حواشی استاد فروزانفر: در یکی از عناوین مثنوی صفحۀ ۵۹۱ نوشتهاند: در بیان حدیث ان الله تعالی یلقن الحکمة الخ و در مثنوی چاپ نیکسن عنوان مذکور چنین است: قال النبی علیه السلام ان الله یلقن الحکمة الخ ولی تا کنون مأخذ آن را به دست نیاوردهام.
[۹] حواشی استاد فروزانفر: از مولاناست در غزلی که به مطلع ذیل آغاز میشود: من اگر پر غم وگر خندانم/ عاشق دولت آن سلطانم.
[۱۰] اقامت.
[۱۱] جملۀ ” زیرا در آن مقام که او باش دارد محتاجِ چَشم و گوش نیست” در حاشیۀ آمده است.
[۱۲] سوهان.
[۱۳] خیاط.
[۱۴] حواشی استاد فروزانفر: مانَد، چنین است این کلمه در نسخه اصل و (ح) و سلیم آغا و در نسخههای چاپی آن را حذف کردهاند و معنی آن بر نگارنده پوشیده است.
[۱۵] با اختلافاتی: رباعی ۷۴۵ مولانا.
دیدگاه خود را ثبت کنید
آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!