فیه ما فیه مولانا – فصل ۲۶
فصل بیست و ششم
فرمود لطفهای شما و سعیهای شما و تربیتهای شما که میکنید حاضراً و غایباً، من اگر در شُکر و در تعظیم و عذر خواستن تقصیر میکنم ظاهراً بنابر کبر نیست یا بر فراغت یا نمیدانم حقِ مُنعِم را که چه مجازات میباید کردن به قول و به فعل، لیکن دانستهام از عقیدۀ پاکِ شما که شما آن را خالص برای خدا میکنید من نیز به خدا میگذارم تا عذرِ آن را هم او بخواهد چون برای او کردهای که اگر من به آن مشغول شوم و به زبان اِکرام کنم و مدح گویم چنان باشد که بعضی از آن اَجر که خدا خواهد دادن به شما رسید و بعضی مکافات رسید؛ زیرا این تواضعها و عذر خواستن و مدح کردن حظِّ دنیاست؛ چون در دنیا رنجی کشیدی مثلِ بذلِ مالی و بذلِ جاهی، آن بِه که عوضِ آن به کلّی از حق باشد؛ جهتِ این عذر نمیخواهم؛ بیان آنکه عذر خواستنِ دنیاست زیرا مال را نمیخورند و مطلوبٌ لِعَینه نیست؛ به مال اسپ و کنیزک و غلام میخرند و منصَب میطلبند تا ایشان را مدحها و ثناها گویند؛ پس دنیا خود آن است که او بزرگ باشد و محترم باشد و او را ثنا و مدح گویند.
شیخ نسّاجِ بخارا[۱] مردی بزرگ بود و صاحِبدل؛ دانشمندان و بزرگان نزدِ او آمدندی به زیارت، به دو زانو نشستندی؛ شیخ اُمی بود، میخواستند که از زبانِ او تفسیرِ قرآن و حدیث بشنوند، میگفت تازی نمیدانم، شما ترجمۀ آیت یا حدیث را بگویید تا من معنی آن را بگویم؛ ایشان ترجمۀ آیت را میگفتند او تفسیر و تحقیقِ آن را آغاز میکرد و میگفت که مُصْطَفی صَلَّی الله عَلَیْهِ وَسَلَّمَ در فلان مَقام بود که این آیت را گفت و احوالِ آن مقام چنین است و مرتبۀ آن مقام را و راههای آن را و عُروجِ آن را به تفصیل بیان میکرد؛ روزی عَلَویی مُعرِّف[۲] قاضی را به خدمت او مَدح میکرد و میگفت که چنین قاضیی در عالَم نباشد، رِشوت نمیستاند بیمیل و بیمُحابا، خالصِ مُخلص جهتِ حق میان خَلق عَدل میکند؛ گفت اینکه میگویی که او رِشوَت نمیستاند این یک باری دروغ است؛ تو مردِ عَلویی از نَسلِ مُصطفی، او را مدح میکنی و ثنا میگویی، این رشوت نیست، و از این بهتر چه رشوَت خواهد بودن که در مقابلۀ او، او را شرح میگویی؟
شیخ اسلام تِرمد[۳] میگفت که سیّد برهانالدّین[۴] سخنهای تحقیق خوب میگوید از آن است که کُتبِ مشایخ و مقالات و اسرارِ ایشان را مطالعه میکند؛ یکی گفت آخِر تو نیز مطالعه میکنی چون است که چنان سخن نمیگویی؟ گفت او را دردی و مجاهدهای و عملی هست؛ گفت آن را چرا نمیگویی و یاد نمیآوری از مطالعه، حکایت میکنی؟ اصل آن است و ما آن را میگوییم تو نیز از آن بگو.
ایشان را دردِ آن جهان نبود، به کلّی دل بر این جهان نهاده بودند؛ بعضی برای خوردن نان آمدهاند و بعضی برای تماشای نان، میخواهند که این سخن را بیاموزند و بفروشند؛ این سخن همچون عروسی است و شاهدی است، کنیزکِ شاهد را که برای فروختن خرند آن کنیزک بر وی چه مهر نهد و بر وی چه دل بندد؟ چون لذّتِ آن تاجِر در فروخت است؛ او عنّین[۵] است کنیزک را برای فروختن میخرد، او را آن رجولیّت[۶] و مردی نیست که کنیزک را برای خود خرد؛ مُخَنَّث[۷] را اگر شمشیری هندیِ خاص به دست افتد آن را برای فروختن ستاند یا کمانِ پهلوانی به دست او افتد هم برای فروختن باشد، چون او را بازوی آن نیست که آن کمان را بکشد و آن کمان را برای زِه میخواهد و او را استعدادِ زه نیست، او عاشق زِهی است و چون آن را بفروشد مخَنَّث بهای آن را به گلگونه[۸] و به وَسمَه[۹] دهد، دیگر چه خواهد کردن؟ عجب چون آن را بفروشد بِه از آن چه خواهد خریدن؟ این سخن سُریانی است زنهار مگویید که فهم کردم؛ هرچند بیش فهم و ضبط کرده باشی از فهم عظیم دور باشی؛ فهمِ این بیفهمی است، خود بلا و مصیبت و حِرمان تو از آن فهم است، تو را از آن فهم میباید رهیدن تا چیزی شوی؛ تو میگویی که من مَشک را از دریا پر کردم و دریا در مَشکِ من گنجید، این محال باشد؛ آری اگر گویی که مَشکِ من در دریا گم شد این خوب باشد و اصل این است؛ عقل چندان خوب و مطلوب است که تو را بر درِ پادشاه آورد؛ چون بر درِ او رسیدی عقل را طلاق دِه که این ساعت عقل زیان توست و راهزن است[۱۰]؛ چون به وی رسیدی خود را به وی تسلیم کن؛ تو را با چون و چرا کار نیست؛ مثلاً جامۀ نابریده خواهی که آن را قبا یا جُبّه بُرند[۱۱]، عقل تو را پیشِ دَرزی[۱۲] آورد، عَقل تا این ساعت نیک بود که جامه را به درزی آورد، اکنون این ساعت عَقل را طلاق باید دادن و پیش درزی تصرّفِ خود و دانشِ خود را تَرک باید کردن و همچنین بیمار، عَقلِ او چندان نیک است که او را بَرِ طبیب آرد، چون بَرِ طبیبش آورد بعد از این عَقلِ او در کار نیست و خویشتن را به طبیب باید تسلیم کردن.
نعرههای نهانیِ تو را، گوشِ اصحاب نعره میشنوند، آن کس که چیزی دارد یا در او گوهری و دردی هست پیداست؛ آخِر میانِ قطارِ اشتران آن اشترِ مست پیدا باشد، از چشم و از رفتار و کفک و غیرِ کفک، سِیمَاهُمْ فِی وُجُوهِهِم مِّنْ أَثَرِ السُّجُودِ[۱۳]، هرچه بنِ درخت میخورد بَر سَرِ درخت از شاخ و بَرگ و میوه پیدا میشود و آنکه نمیخورد و پَژمُرده است کی پنهان مانَد؟ این های و هوی بلند که میزنند سِرَّش آن است که از سخنی سخنها فهم میکنند و از حَرفی اشارتها معلوم میگردانند؛ همچنانکه کسی وَسیط[۱۴] و کُتبِ مُطوَّل[۱۵] خوانده باشد، از تنبیه[۱۶] چون کلمهای بشنود چون شرحِ آن را خوانده است از آن یک مسأله اَصلها و مسألهها فهم کند؛ بر آن یک حرفِ تنبیه، هایی میکند یعنی که من زیرِ این چیزها میبینم و این آن است که من در آنجا رنجها بردهام و شبها به روز آوردهام و گنجها یافتهام که أَلَمْ نَشْرَحْ لَکَ صَدْرَکَ[۱۷]، شرحِ دل بینهایت است، چون آن شرح خوانده باشد از رمزی بسیار فهم کند و آن کس که هنوز مبتدی است از آن لفظ همان معنیِ آن لفظ فهم کند، او را چه خبر و هایهای باشد؟
سخن به قدرِ مستمع میآید چندان که میکِشد و متَغذّی[۱۸] میشود حکمت فرو میآید؛ چون او نکِشد حِکمت نیز بیرون نیاید و روی ننماید؛ گوید ای عجب چرا سخن نمیآید؟ جوابش گوید که ای عجب چرا سخن نمیکِشی؟ آن کس که تو را قوّتِ استِماع نمیدهد، گوینده را نیز داعیۀ گفتن نمیدهد.
در زمان مُصْطَفی صَلَّی الله عَلَیْهِ وَسَلَّمَ کافری را غلامی بود مسلمان[۱۹] صاحبِ گوهر؛ سَحری خداوندگارش فرمود که طاسها[۲۰] برگیر که به حمّام رَویم؛ در راه مُصطَفی در مسجد با صحابه نماز میکرد؛ غلام گفت ای خواجه، لِلّهِ تعالی این طاس را لحظهای بگیر تا دوگانهای[۲۱] بگزارم بعد از آن به خدمت روَم؛ چون در مسجد رفت نماز کرد؛ مُصْطَفی صَلَّی الله عَلَیْهِ وَسَلَّمَ بیرون آمد و صحابه بیرون آمدند همه، غلام تنها در مسجد ماند؛ خواجهاش تا به چاشتی[۲۲] منتظر و بانگ میزد که ای غلام بیرون آی؛ گفت مَرا نمیهلَند[۲۳]؛ چون کار از حَدّ رفت خواجه سَر در مسجد کرد تا ببیند که کیست که نمیهِلَد، کفشی و سایۀ کسی ندید و حسّ کس نمیجنبید؛ گفت آخِر کیست که تو را نمیهلَد که بیرون آیی؟ گفت آن کس که تو را نمیگذارد که اندرون آیی، خود کس اوست که تو او را نمیبینی؛ و آدمی همیشه عاشق آن چیز است که ندیده است و نَشنیده است و فهم نکرده است و شب و روز آن را میطلبد؛ بندۀ آنم که نمیبینمش و از آنچه فهم کرده است و دیده است مَلول است و گریزان است و از این روست که فلاسفه رؤیَت را منکرند، زیرا میگویند که چون ببینی ممکن است که سیر و مَلول شوی و این روا نیست؛ سنیّان میگویند که آن وقتی باشد که او یک لَون[۲۴] نماید، چون به هر لحظه صد لَون مینماید که کُلَّ یَوْمٍ هُوَ فِی شَأْنٍ[۲۵]؛ و اگر صدهزار سال تجلّی کند هرگز یکی به یکی نمانَد؛ آخِر تو نیز این ساعت حق را میبینی در آثار و اَفعال و هر لحظه گوناگون میبینی که یک فعل به فِعلی دیگر نمیمانَد؛ در وقتِ شادی تجلّیِ دیگر، در وقتِ گریه تجلّیِ دیگر، در وقتِ خَوف تجلّیِ دیگر، در وقتِ رَجا تجلّیِ دیگر؛ چون اَفعالِ حق و تجلّیِ افعال و آثارِ حق گوناگون است و به یکدیگر نمیماند؛ پس تجلّیِ ذاتِ او نیز چنین باشد، مانندِ تجلّیِ افعالِ او؛ آن را بر این قیاس کُن و تو نیز که یک جزوی از قدرتِ حقّ در یک لحظه هزارگونه میشوی و بر یک قرار نیستی.
بعضی از بندگان هستند که از قرآن به حق میروند و بعضی هستند خاصه که از حق میآیند؛ قرآن را اینجا مییابند میدانند که آن را حق فرستاده است؛ إِنَّا نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّکْرَ وَإِنَّا لَهُ لَحَافِظُونَ[۲۶]، مفسّران میگویند که در حقِّ قرآن است؛ این هم نیکوست اما این نیز هست یعنی که در تو گوهری و طلبی و شوقی نهادهایم، نگهبان آن ماییم آن را ضایع نگذاریم و به جایی برسانیم؛ تو یک بار بگو خدا و آنگاه پای دار که جمله بلاها بر تو ببارد.
یکی آمد به مُصْطَفی صَلَّی الله عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت که[۲۷] اِنّی اُحِبُّکَ؛ گفت هشدار که چه میگویی؛ گفت اِنی اُحِبُّکَ؛ گفت هشدار که چه میگویی؛ باز مکرر کرد که اِنی اُحِبُّکَ؛ گفت اکنون پایدار که باز به دست خودت خواهم کُشتن وای بر تو.
یکی در زمان مُصْطَفی صَلَّی الله عَلَیْهِ وَسَلَّمَ آمد گفت[۲۸] من این دینِ تو را نمیخواهم وَالله که نمیخواهم این دین را باز بِستان؛ چندان که در دینِ تو آمدم روزی نیاسودم؛ مال رفت، زن رفت، فرزند نماند، حرمت نماند، قوّت نماند، شهوت نماند؛ گفت حاشا دینِ ما هر جا که رفت باز نیاید تا او را از بیخ و بن برنکند و خانهاش را نروبد و پاک نکند که لَّا یَمَسُّهُ اِلَّا الْمُطَهَّرُونَ[۲۹]، چگونه معشوق است؟ تا در تو مویی مِهرِ خودت باقی باشد به خویشتن راهت ندهد، به کلّی از خود و از عالَم بیزار میباید شدن و دشمنِ خود شدن تا دوست روی نماید؛ اکنون دینِ ما در آن دلی که قرار گرفت تا او را به حق نرساند و آنچه نابایست است از او جدا نکند از او دَست ندارد؛ پیغامبر فرمود برای آن نیاسودی و غَم میخُوری که غم خوردن استفراغ است از آن شادیهای اوّل؛ تا در معدۀ تو از آن چیزی باقی است به تو چیزی ندهند که بخوری؛ در وقتِ استفراغ کسی چیزی نخورد و چون فارغ شود از استفراغ، آنگه طعام خورد؛ تو نیز صبر کن و غم میخور که غم خوردن استفراغ است، بعد از استفراغ شادی پیش آید شادیی که آن را غم نباشد، گلی که آن را خار نباشد، مِیی که آن را خمار نباشد؛ آخِر در دنیا شب و روز فراغت و آسایش میطلبی و حصولِ آن در دنیا ممکن نیست و مَعَهَذا[۳۰] یک لحظه بیطَلب نیستی؛ راحتی نیز که در دنیا مییابی همچون بَرقی است که میگذرد و قرار نمیگیرد و آنگه کدام برق؟ برقی پرتَگرگ، پرباران، پربرف، پرمحنت؛ مثلاً کسی عزمِ اَنطالیه[۳۱] کرده است و سوی قیصریّه[۳۲] میرود امید دارد که به اَنطالیه رسد و سعی را تَرک نمیکند؛ مَعانَّه که ممکن نیست که از این راه به اَنطالیه رسد اِلّا آنکه به راهِ اَنطالیه میرود اگرچه لَنگ است و ضَعیف است، اما هم برسد چون منتهای راه این است؛ چون کارِ دنیا بیرنج میسَّر نمیشود و کارِ آخرت همچنین باری آن رنج را سوی آخرت صَرف کن تا ضایع نباشد؛ تو میگویی که ای محمّد دینِ مرا بستان که من نمیآسایم؛ دینِ ما کسی را کی رها کند تا او را به مقصود نرساند؟
گویند که معلّمی از بینوایی، دراعۀ[۳۳] کتانِ یکتا[۳۴] در فصلِ زمستان پوشیده بود؛ مگر خرسی را سیل از کوهستان در ربوده بود میگذرانید و سرش در آب پنهان؛ کودکان پشتش را دیدند گفتند استاد اینک پوستینی در جوی افتاده است و تو را سرماست، آن را بگیر؛ استاد از غایتِ احتیاج و سرما درجست که پوستین را بگیرد، خرس نیز چنگال در وی زد، استاد در آب گرفتارِ خرس شد کودکان بانگ میداشتند که ای استاد یا پوستین را بیاور و اگر نمیتوانی رَها کُن تو بیا، گفت من پوستین را رها میکنم پوستین مرا رها نمیکند چه چاره کنم؟ شوقِ حقّ تو را کی گُذارد؟ اینجا شُکر است که ما به دستِ خویشتن نیستیم، به دستِ حقّیم.
همچنانکه طفل در کوچکی جز شیر و مادر را نمیداند لا اله الّا جیجَة؛ حق تعالی هیچ او را آنجا رَها کرد؟ آوردش پیشتر به نان خوردن و بازی کردن و همچنان از آنجاش کشانید تا به مقامِ عَقل رسانید؛ همچنین در این حالت که این طفلی است به نسبت به آن عالَم و این پِستانی دیگر است؛ نگذارد و تو را به آنجا برساند که بدانی که این طفلی بود و چیزی نبود، عَجّبْتُ مِنْ اَقوامٍ یُجَرُّونَ اِلَی الجَنَّةِ بِالسَّلاسِلِ، خُذُوهُ فَغُلُّوهُ[۳۵]، ثُمَّ النَّعِیمَ صَلُّوهُ ثُمَ الوِصَالَ صَلُّوهُ ثُمَّ الجَمالَ صَلُوهُ ثُمَّ الکَمالَ صَلُّوهُ؛
صیادان ماهی را به یک بار نمیکشند؛ چَنگال در حُلقوم چون رفته باشد پارهای میکشَند تا خونش میرَود و سُست و ضعیف میگردد، بازش رَها میکنند و همچنین بازش میکشند تا به کُلّی ضعیف میگردد؛ چَنگالِ عشق نیز چون در کامِ آدمی میافتد حق تعالی او را به تَدریج میکشد که آن قوّتها و خونهای باطل که در اوست پارهپاره از او برود که اِنَّ اللهَ یَقْبِضُ وَ یَبْسُطُ[۳۶]، لا الهَ الَّا الله ایمانِ عام است و ایمانِ خاص است، ایمان خاص آن است که لا هُوَ الّا هُو؛ همچنانکه کسی در خواب میبیند که پادشاه شده است و بر تَخت نشسته و غلامان و حاجبان و امیران بر اطرافِ او ایستاده؛ میگوید که من میباید که پادشاه باشم و پادشاهی نیست غیر من؛ این را در خواب میگوید، چون بیدار شود و کس را در خانه نبیند جز خود، این بار بگوید که منم و جز من کسی نیست؛ اکنون این را چشمِ بیدار میباید، چشمِ خوابناک این را نتواند دیدن و این وظیفۀ او نیست.
هر طایفه، طایفهای دیگر را نفی میکنند؛ اینها میگویند که حق ماییم و وَحی ماراست و ایشان باطلند و ایشان نیز آنها را همچنین میگویند، همچنین هفتاد دو ملَّت نفی یکدیگر میکنند؛ پس به اتّفاق میگویند که همه را وحی نیست، پس در نیستیِ وحی همه متفق باشند و از این جمله یکی را هست؛ بر این متّفقند؛ اکنون ممیِّزی[۳۷] کَیِّسی[۳۸] مؤمنی میباید که بداند که آن یک کدام است که اَلْمُؤْمِنُ کَیِّسٌ فَطِنٌ مُمَیِّز[۳۹] و ایمان همان تمیز و ادراک است.
سوال کرد که اینها که نمیدانند بسیارند و آنها که میدانند اندکند؛ اگر به این مشغول خواهیم شدن که تمیز کنیم میان آنها که نمیدانند و گوهَری ندارند و میانِ آنها که دارند درازنایی[۴۰] کشد؛ فرمود که اینها که نمیدانند اگرچه بسیارند اما اندکی را چون بدانی همه را دانسته باشی؛ همچون که مشتی گندم را چون دانستی همه انبارهای عالَم را دانستی و همچنین پارهای شکّر را چون چشیدی اگر صَد لَون حَلوا سازَند از شکّر دانی که در آنجا شکّر است چون شِکَر را دانسته؛ کسی که شاخی از شکّر بخورد چون شکّر را نشناسد؟ مَگر او را دو شاخ باشد.
شما را این سخن مکرَّر مینماید از آن باشد که شما درسِ نخستین را فهم نکردهاید، پس لازم شود ما را هر روز این گفتن همچنانکه مُعلمی کودکی را سه ماه پیشِ او بود از اﻟِﻒ چیزی ندارد، نگذشته بود؛ پدرِ کودک آمد که ما در خدمت تقصیری نمیکنیم و اگر تقصیری رفت فَرما که زیادَت خدمَت کنیم؛ گفت نی از شما تقصیری نیست اما کودک از این نمیگذرد و او را پیش خواند و گفت بگو اﻟِﻒ چیزی ندارد؛ گفت چیزی ندارد؛ اﻟِﻒ نمیتوانست گفتن؛ معلّم گفت حال این است که میبینی، چون از این نگذشت و این را نیاموخت من وی را سَبقِ[۴۱] نو چون دهم؟
گفت اَلْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِینَ[۴۲]، اینکه اَلْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِین گفتیم از آن نیست که نان و نعمت کم شد، نان و نعمت بینهایت است اما اشتها نماند و مِهمانان سیر شدند؛ جهتِ آن گفته میشود اَلْحَمْدُ لِلّهِ؛ این نان و نعمت به نان و نعمتِ دنیا نمیماند، زیرا که نان و نعمتِ دنیا را بیاشتها چندان که خواهی به زور توان خوردن؛ چون جماد است هرجاش که کشی با تو میآید، روحی ندارد که خود را منع کند از ناجایگاه[۴۳]؛ به خلافِ این نِعمت الهی که حکمَت است نعمتی است زنده، تا اشتها داری و رغبت تمام مینمایی سوی تو میآید و غذای تو میشود و چون اشتها و میل [نماند][۴۴] او را به زور نتوانی خوردن و کشیدن و روی در چادر کشد و خود را به تو ننماید.
حکایاتِ کرامات میفرمود؛ گفت یکی از اینجا به روزی یا به لحظهای به کعبه رود چندان عجب و کَرامات نیست، بادِ سَمُوم[۴۵] را نیز کَرامت هست که به یک روز و به یک لحظه هر جا که خواهد برود؛ کَرامات آن باشد که تو را از حالِ دون به حالِ عالی آورد و از آنجا اینجا سفر کنی و از جهل به عقل و از جمادی به حیات؛ همچنانکه اوّل خاک بودی، جماد بودی[۴۶] تو را به عالَمِ نبات آورد و از عالَمِ نبات سفر کردی به عالمِ عَلقَه[۴۷] و مُضْغه[۴۸] و از عَلقه و مُضغه به عالَمِ حیوانی و از حیوانی به عالَمِ انسانی سفر کردی، کرامات این باشد که حق تعالی این چنین سفر را بر تو نزدیک گرداند؛ در این راهها و منازل که آمدی[۴۹] هیچ در خاطر و در وهمِ تو نبود که خواهی آمدن و از کدام راه خواهی آمدن و چون آمدی و تو را آوردند و مُعیّن میبینی که آمدی؛ همچنین تو را به صدعالَمِ دیگرِ گوناگون خواهند بُردن، منکر مَشو و اگر از آن اِخبار کنند قبول کن.
پیش عُمَر[۵۰] رضی الله عَنه کاسهای پرزهر آوردند به ارمغانی[۵۱]، گفت این چه را شاید[۵۲]؟ گفتند این برای آن باشد که کسی را که مَصلَحت نبینند که او را آشکارا بکشند؛ از این پارهای به او دهند مخفی بمیرد و اگر دشمن باشد که به شمشیر او را نتوان کُشتن به پارهای نهان از این او را بکشند؛ گفت سخت نیکو چیزی آوردی، به من دهید که این را بخورم که در من دشمنی هست عظیم، شمشیر به او نمیرسد و در عالَم از او دشمنتر مَرا کسی نیست؛ گفتند این همه حاجَت نیست که به یکبار بخوری، از این ذرّهای بَس باشد، این صدهزار کس را بَس است؛ گفت این دشمن نیز یک کس نیست، هزارمَرده[۵۳] دشمن است و صدهزار کس را نگوسار[۵۴] کرده است؛ بستد آن کاسه را به یکبار درکشید؛ آن گروه که آنجا بودند به یکبار مُسلمان شدند و گفتند که دین تو حق است؛ عُمَر گفت شما همه مُسلمان شدیت و این کافر هنوز مسلمان نشده است؛ اکنون غرضِ عمر از این ایمان، این ایمانِ عام نبود؛ او را آن ایمان بود و زیاده، بلکه ایمانِ صِدّیقان داشت؛ اما غرضِ او ایمان انبیا و خاصّان و عَینالیقین[۵۵] بود و آن توقّع داشت؛ چنانکه آوازۀ شیری در اطرافِ جهان شایع گشته بود، مردم برای تعجُّب از مسافتِ دور قصدِ آن بیشه کردند برای دیدنِ آن شیر، یکساله راه مشقّت کشیدند و مَنازل بُریدند، چون در آن بیشه رسیدند و شیر را از دور دیدند ایستادند و پیش نمیتوانند یک قدَم نهادن؛ گفتند آخِر شما چندین راه قدَم نهادید برای عشقِ این شیر و این شیر را خاصیَّتی است که هر که پیش او دلیر رود به عشق، دست بر وی مالد هیچ گزندی نمیرساند و اگر کسی از او ترسان و هراسان باشد شیر از وی خَشم میگیرد، بلکه بعضی را قَصد میکند که چه گمانِ بد است که در حقِّ من میبرید؟ گفتند اکنون چیزی که چنین است یکساله راه قَدَمها زدیم اکنون که نزدیک شیر رسیدهایت این ایستادن چیست؟ قدمی پیشتر نهید؛ کس را زهره نبود که یک قدم پیشتر نهد؛ گفتند آنهمه قدمها زدیم، آنهمه سهل بود، یک قدم اینجا نمیتوانیم زدن؛ اکنون مقصودِ عمر از آن ایمان آن قدم بود که یک قَدم در حضورِ شیر سوی شیر نَهد و آن قَدم عظیم نادر است، جز کارِ خاصّان و مقرّبان نیست؛ آن ایمان به جز انبیا را نرسد که دَست از جان خود شستند.
یارِ خوش چیزی است[۵۶] زیرا که یار از خیالِ یار قوَّت میگیرد و میبالد و حیات میگیرد؛ چه عجب میآید مجنون را خیالِ لیلی قوّت میداد و غذا میشد؟ جایی که خیالِ معشوقِ مجازی را این قوَّت و تأثیر باشد که یارِ او را قوَّت بخشد، یارِ حقیقی را چه عجب میداری که قوَّتها بخشد خیال او در حضور و غیبت؟ چه جای خیال است، آن خود جانِ حقیقتهاست، آن را خیال نگویند؛ عالَم بر خیال قائم است و این عالَم را حقیقت میگویی جهتِ آنکه در نظر میآید و محسوس است و آن معانی را که عالَم فرعِ اوست خیال میگویی؛ کار به عکس است، خیالْ خود این عالَم است که آن معنی صد چو این عالَم پدید آرد و بپوسد و خراب شود و نیست گردد و باز عالَمِ نو پدید آرد بِه، و او کهن نگردد، منزَّه است از نُوی و از کهنی، فرعهای او متَّصِفند به کهَنی و نوی و او که محدثِ[۵۷] اینهاست از هر دو منَزَّه است و وَرای هر دو است؛ مهندسی خانهای در دل وَرانداز[۵۸] کند و خیال بندَد که عرضاش چندین باشد و طولاش چندین و صُفّهاش[۵۹] چندین و صَحناش[۶۰] چندین؛ این را خیال نگویند، آن حقیقت از این خیال میزاید و فَرع، این خیال است؛ آری اگر غیرِ مهندس در دل چنین صورت به خیال آورد و تصوّر کند، آن را خیال گویند و عرفاً مردم چنین کس را که بَنّا نیست و عِلم آن ندارد گویندش که تو را خیال است.
——
[۱] بخشی از حواشی استاد فروزانفر: بدون شک و تردید وی همان کس است که مولانا در غزلی بدو اشاره کرده و گفته است: گَر نه عِلمِ حالْ فوقِ قال بودی کی بُدی ، بَنده، اَخبارِ بُخارا، خواجۀ نَسّاج را؟ (غزل ۱۳۳ بیت ۶). ولی با فصح بلیغ شرح حال او به دست نیامد.
[۲] لغتنامه مرحوم دهخدا: آنکه نزد قاضی و سلطان، مردمان را شناساند یا آنکه در مهمانیها و ماتمها نام و شغل هر واردی را با آواز بلند به قصد تعریف گوید.
[۳] حواشی استاد فروزانفر: معلوم نشد کیست و این مطلب با مختصر تفاوت در عبارت مذکور است در رساله سپهسالار، طبع تهران ص ۱۲۱.
[۴] بخشی از حواشی استاد فروزانفر: سید برهان الدّین محقّق معروف به سیّد سردان از سادات ترمذ و تربیت یافتگان سلطان العلماء بهاءولد و از مشایخ مولاناست (وفاتش ۶۳۸) از آثار او رسالهای است در مطالب متفرق از اسرار تصوف و تفسیر آیات قرآن به نام معارف برهان محقق به پارسی بسیار شیوا و دلکش که در کتابخانۀ سلیم آغا در اسلامبول محفوظ و نسخه عکسی آن نزد نگارنده موجود است. و این قصه که مولانا از برهان محقق نقل میفرماید با مختصر تفاوتی از جهت عبارت در رساله فریدون سپهسالار، طبع تهران ص ۱۲۱-۱۲۲ توان یافت.
[۵] مردی که قادر بر جماع نباشد.
[۶] مرادنگی.
[۷] مرد خنثی، مردی که حالات و اطوار زنان را از خود بروز دهد.
[۸] سرخاب که زنان به گونههای خود میمالند.
[۹] برگ نیل یا رنگی شبیه نیل که زنان در آب خیس میکنند و به ابروهای خود میکشند.
[۱۰] بخشی از حواشی استاد فروزانفر: نظیر آن در مثنوی فرماید: (دفتر چهارم بخش ۷۷ بیت ۲۰۶۶ و ۲۰۶۷)
[۱۱] حواشی استاد فروزانفر: در مثنوی بیان این تمثیل به طریق ذیل فرموده است: (دفتر چهارم بخش ۹۰ بیت ۲۳۴۷ و ۲۳۴۸)
[۱۲] خیاط.
[۱۳] بخشی از آیۀ ۲۹ سورۀ فتح: آنها را در رکوع و سجود میبینی که فضل و خشنودی خدا را میجویند.
[۱۴] حواشی استاد فروزانفر: کتابی است مفصّل در فقه از تألیفات ابوحامد محمّد غزّالی (۴۰۵-۵۰۵) که از کتب درسی فقه به شمار است.
[۱۵] طولانی.
[۱۶] حواشی استاد فروزانفر: ظاهراً مقصود کتاب تنبیه فی فروع الشّافعیّه، باشد تألیف ابو اسحق ابراهیم بن علی شیرازی متوفی ۴۷۶ که یکی از کتب متداولۀ فقه شافعی بوده است.
[۱۷] آیۀ ۱ سورۀ انشراح: آیا ما سینۀ تو را فراخ نکردیم.
[۱۸] خورنده.
[۱۹] حواشی استاد فروزانفر: این حکایت را مولانا در مثنوی معنوی (دفتر سوم بخش ۱۴۳) به نظم آورده است.و در معارف بهاءولد نیز توان یافت و ما عین آن را در اینجا میآوریم: چنانک آن غلام را خواجهاش میگفت که بیرون آی از مسجد، غلام گفت مرا رها نمیکنند تا بیرون آریم، خواجهاش گفت کهِ که رها نمیکند تا بیرن آیی، گفت آن کس که ترا رها نمیکند تا به عبادت به مسجد اندر آیی.
[۲۰] ظرفی که در حمام برای استفاده از آب به کار برند.
[۲۱] نماز دو رکعتی.
[۲۲] ساعتی بعد از بامداد.
[۲۳] هلیدن: واگذاشتن، اجازه دادن.
[۲۴] گونه، رنگ، نوع.
[۲۵] بخشی از آیۀ ۲۹ سورۀ رحمن: و او هر روز به کاریست.
[۲۶] آیۀ ۹ سورۀ حِجر: بیتردید ما خود این قرآن را نازل کردیم و قطعا ما خود نگهدار آنیم.
[۲۷] حواشی استاد فروزانفر: ظاهراً مأخذ آن روایت ذیل باشد که در احیاء علومالدّین، ج ۴، ص۲۰۹ آمده است. یُرْوی اَنَّ رَجُلاً قالَ یا رَسولَ اللهِ اِنّی اُحِبُّکَ فَقالَ صَلَّی الله عَلَیْهِ وَسَلَّمَ اِسْتَعِدَّ لِلْفَقْرِ فَقالَ اِنّی اُحِبُّ اللهَ تَعالی فَقالَ اِستَعِدَّ لِلْبَلاءِ. (روایت است مردی به رسول خدا گفت: من تو را دوست دارم، فرمود: آماده باش برای فقر. گفت: حق تعالی را هم دوست دارم، فرمود: آماده باش برای عذاب) و نیز رجوع کنید به: اتحاف السادة المتقین، ج ۹، ص ۵۴۸ که این حدیث را به اسناد و طرق مختلفه نقل میکند.
[۲۸] حواشی استاد فروزانفر: مأخذ آن روایتی است که واحدی در ذیل آیۀ شریفه (سورۀ حج، آیۀ ۱۱) بدین طریق آورده است: عن ابی سعید الخدری قال اسلم رجل من الیهود فذهب بصره و ماله و ولده و تشاءم بالاسلام فاتی النبّی صلّی الله علیه و سلّم فقال اقلنی فقال ان الاسلام لایقال فقال انّی لم اصب فی دینی هذا خیراً اذهب بصری و مالی و ولدی فقال یا یهودی انّ الاسلام یسبک الرجال کما تسب النار خبث الحدید والفضة والذهب اسباب النزول، تألیف ابوالحسن علی بن احمد الواحدی، طبع مصر، ص۲۳۱٫
[۲۹] آیۀ ۷۹ سورۀ واقعه: که جز پاکان بر آن دست نیازند.
[۳۰] با وجود این.
[۳۱] شهری در جنوب غربی قونیه (آنتالیا).
[۳۲] شهری در جنوب شرقی آنکار در ترکیه.
[۳۳] جامهای بلند که جلوی آن باز باشد.
[۳۴] یک لایه.
[۳۵] آیۀ ۳۰ سورۀ حاقّه: او را بگیرید و در زنجیر کنید.
[۳۶] برگرفته از بخشی از آیۀ ۲۴۵ سورۀ بقره: همانا خداست که تنگدستی دهد و توانگری بخشد.
[۳۷] تمیز دهنده و جدا کننده حق از باطل، دانا.
[۳۸] زیرک، خردمند.
[۳۹] بخشی از حواشی استاد فروزانفر: در کنوزالحقایق،ص ۱۳۶، چنین است: اَلْمُؤْمِنُ کَیِّسٌ فَطِنٌ حَذِرٌ و مولانا از مضمون آن در مثنوی بدینگونه اقتباس نموده است:(دفتر دوم بخش۸۱ بیت ۲۹۴۶).
[۴۰] دراز شد.
[۴۱] مقداری از کتاب که در یک جلسه درس داده شود.
[۴۲] آیۀ ۲ سورۀ فاتحه: ستایش خدای را که پروردگار جهانیان است.
[۴۳] مکانی نامناسب.
[۴۴] در نسخه “نماید” آمده است و این کلمه را از تصحیح استاد فروزانفر آوردیم.
[۴۵] باد گرم و خفقانآور که در فصل بهار و تابستان در صحراهای آفریقا و بیابانهای عربستان میوزد.
[۴۶] حواشی استاد فروزانفر: بیان آن در مثنوی به طرزی بسیار شیوا و مشروح آمده و ما به اختصار در اینجا میآوریم: (دفتر چهارم بخش ۱۳۵).
[۴۷] نطفه یا جنین که هنوز به صورت پارۀ خون بسته است.
[۴۸] پاره گوشت. طور اول را نطفة، طور دوم را علقة و طور سیوم را مضغة نامند.
[۴۹] بخشی از حواشی استاد فروزانفر: مضمون آن مأخوذ است از آیۀ شریه: و لقد علمتم النّشأة الاولی فلولا تذکّرون (سورة الواقعه، آیۀ ۶۲) و آیۀ کریمه: کما بدأکم تعودون (سورة الاعراف، آیۀ ۲۹) و آیۀ مبارکه: کما بدأنا اوّل خلق نعیده (سورة الانبیاء، آیۀ ۱۰۴) و کلام حضرت امیر علیهالسلام: عجبت لمن انکر النشأة الاخری و هو یری النّشأة الاولی- که در شرح نهجالبلاغه،ج ۴،ص ۳۰۳ و در باب التعجّب و ذکر العجائب والنّوادر از ربیع الابرار زمخشری توان دید.
[۵۰] ابو حفض عمر بن الخطاب بن نفیل ملقب به فاروق (۵۸۶ میلادی در مکه، ۲۳ ه ق در مدینه) از صحابه پیامبر اکرم (ص) و فرمانده نظامی سپاه صدر اسلام و خلیفه دوم از خلفای راشدین.
[۵۱] حواشی استاد فروزانفر: این حکایت را در جایی تا کنون نیافتهام ولی مولانا در مثنوی بدان اشاره کرده: (دفتر پنجم بخش ۱۷۸ بیت ۴۲۴۰) زان نَشُد فاروق را زَهْری گَزَند که بُد آن تِریاقِ فاروقیش قَنْد. شیخ اسماعیل انقروی و یوسف بن احمد المولوی در شرح این قطعه از مثنوی گفتهاند که این کاسۀ زهر از نزد قیصر روم به هدیه جهت عمر آورده بودند ولی به مأخذ روایت اشاره نکردهاند، شرح مثنوی انقروی، ج ۵، ص ۴۵۸، طبع مصر، شرح مثنوی یوسف بن احمد مولوی، چاپ مصر، ج ۵، ص ۶۰۲٫
[۵۲] شایسته است.
[۵۳] قدرتی معادل قدرت هزار مَرد.
[۵۴] نگونسار، سرنگون.
[۵۵] یادداشت مرحوم دهخدا: کیفیت و ماهیت چیزی را به یقین دریافتن، بعدِ دیدن آن به چشم. یقین را سه مرتبه است: یکی علم الیقین، که دانستن امری یا چیزی باشد به کمال تیقن به کیفیت و ماهیت آنکه اصلاً بوی شک در آن نباشد. دوم عین الیقین، و آن دیدن چیزی است به چشم خود، مثلاً دیدن آتش از دور، و این به نسبت اولی اقوی است. سوم حق الیقین، و آن داخل شدن است در آن چیز، یا خود آن چیز گردیدن یا در او محوشدن، مثلاً داخل شدن در آتش که از دور دیده میشود و سوخته شدن در آن، و این یقین از یقین دوم نیز اقوی است.
[۵۶] بخشی از حواشی استاد فروزانفر: گزیدن یار و اتّصال به وی نزد مولانا اصل بلکه غایت سیر و مجاهدت سالک است و بدین جهت در تمام زندگانی عرفانی خود بی یار و معشوقی نزیسته و گاهی با شمسالدّین و روزگاری با صالحالدّین و حسامالدّین گرم عشق بازی بوده است.
[۵۷] چیزی نو پدید آورنده، احداث کننده.
[۵۸] برانداز، تخمین، اندازهگیری.
[۵۹] خانۀ تابستانی سقفدار.
[۶۰] میان خانه، محوطه.
دیدگاه خود را ثبت کنید
آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!