فیه ما فیه مولانا – فصل ۳۹
فصل سی و نهم
[۱] حُسامالدّین ارزنجانی[۲] پیش از آنکه به خدمت فقرا رسد و با ایشان صحبت کند بحّاثی[۳] عظیم بود، هرجا که رفتی و نشستی به جدّ بحث و مناظره کردی، خوب کردی و خوش گفتی، اما چون با درویشان مجالست کرد آن بر دلِ او سرد شد.
نَبُرّد عشق را جُز عشقِ دیگر[۴]
مَنْ اَرَادَ اَنْ یَجْلِسَ مَعَ اللهِ فَلْیَجْلِسْ مَعَ اَهْلِ التَّصَوُّفِ[۵]، این علمها به نسبت به احوالِ فقرا بازی و عمر ضایع کردن است که إِنَّمَا الدُّنْیَا لَعِبٌ[۶]، اکنون چون آدمی بالغ شد و عاقل شد و کامل شد، بازی نکند و اگر کند از غایتِ شرم پنهان کند تا کسی او را نبیند؛ این علم و قال و قیل و هوسهای دنیا باد است و آدمی خاک است و چون باد با خاک آمیزد، هرجا که رسد چشمها را خسته کند و از وجود او جز تشویش و اعتراض حاصلی نباشد، اما اکنون اگرچه خاک است به هر سخنی که میشنود میگِرید، اشکش چون آب روان است، تَرَی أَعْیُنَهُمْ تَفِیضُ مِنَ الدَّمْعِ مِمَّا عَرَفُوا مِنَ الْحَقِّ[۷]، اکنون چون عوضِ باد بر خاک آب فرو میآید، کار به عکس خواهد بودن، لاشک چون خاکْ آبْ یافت بر او سبزه و رَیحان و بنفشه و گل و گلزار روید؛ این راهِ فَقر، راهی است که در او به جملۀ آرزوها بِرسی، هر چیزی که تمنّای تو بوده باشد، البتّه در این راه به تو رسد، اگر شکستنِ لشکرها و ظفر یافتن بر اعدا و گرفتنِ ملکها و تسخیرِ خلق و تفوّق بر اقران خویش و فصاحت و بلاغت و هرچه بدین ماند؛ چون راه فقر را گزیدی اینها همه به تو رسد و هیچ کس در این راه نرفت که شکایت کرد به خلافِ راههای دیگر، هر که در آن راه رفت و کوشید از صدهزار یکی را مقصود حاصل شد و آن نیز نه چنانکه دل او خنک گردد و قرار گیرد، زیرا هر راهی را اسبابی است و طریقی است به حصول آن مقصود حاصل نشود الّا از راهِ اسباب و آن راه دور است و پرآفت و پرمانع، شاید که آن اسباب تخلُّف کند از مقصود؛ اکنون چون در عالمِ فقر آمدی و ورزیدی، حق تعالی تو را ملکها و عالَمها بخشد که در وهم نیاورده باشی و از آنچه اوّل تمنا میکردی و میخواستی خجل گردی که آوه من به وجودِ چنین چیزی، چنان چیزِ حقیر چون میطلبیدم؟ اما حق تعالی گوید اگرچه تو از آن منزّه شدی و نمیخواهی و بیزاری، اما آن وقت در خاطرِ تو آن گذشته بود، برای ما ترک کردی، کرمِ ما بینهایت است، البتّه آن نیز میسّرِ تو گردانیم، چنانکه مُصْطَفی صَلَّی الله عَلَیْهِ وَسَلَّمَ پیش از وصول و شهرت، فصاحت و بلاغتِ عرب را میدید، تمنّا میبرد که مرا نیز این چنین فصاحت و بلاغت بودی، چون او را عالمِ غیب کشف گشت و مستِ حق شد، به کلّی آن طلب و آن تمنّا بر دلِ او سرد شد، حق تعالی فرمود که آن فصاحت و بلاغت که میطلبیدی به تو دادم؛ گفت یا ربّ، مرا به چه کار آید آن؟ و فارغم و نخواهم؛ حق تعالی فرمود غم مخور، آن نیز باشد و فراغت قایم باشد و هیچ تو را زیان ندارد؛ حق تعالی او را سخنی داد که جملۀ عالم از زمانِ او تا بدین عهد در شرحِ سخنِ او چندین مجلَّدهای گوناگون ساختند و میسازند و هنوز از ادراکِ آن قاصرند و فرمود حق تعالی که نامِ تو را صحابه از ضعف و بیمِ سَر و حسودان در گوشها پنهان میگفتند، بزرگیِ تو را به حدّی نشر کنم که بر منارههای بلند در اقالیم عالَم، پنج وقت بانگ زنند و به آوازهای بلند و الحانهای لطیف در مشرق و مغرب مشهور شود[۸]؛ اکنون هر که در این راه خود را درباخت همه مقصودهای دینی و دنیاوی، او را میسَّر گشت و کس از این راه شکایت نکرد.
سخنِ ما همه نقد است و سخنهای دیگران نقل است و این نقل، فرعِ نقد است، نقد همچون پای آدمی است و نقل همچنان است که قالبِ چوبین به شکل قدمِ آدمی؛ اکنون آن قدمِ چوبین را از این قدمِ اصلی دزدیدهاند و اندازۀ آن از این گرفتهاند، اگر در عالم پای نبودی ایشان این قالب را از کجا ساختندی؟ پس بعضی سخنها نقد است و بعضی نقل است و به همدگر میمانند؛ مُمیّزی میباید که نقد را از نقل بشناسد و تمییز ایمان است و کفر بیتمییزی است؛ نمیبینی که در زمان فرعون چون عصای موسی مار شد و چوبها و رسنهای ساحران جمله مار شدند، آنکه تمییز نداشت همه را یک لَون دید و فرق نکرد و آنکه تمییز داشت سِحر را از حق فهم کرد و مؤمن شد به واسطۀ تمییز؟ پس دانستیم که ایمان تمییز است.
آخِر این فقه اصلش وحی بود اما چون به افکار و حواس و تصرّفِ خلق آمیخته شد آن لطف نماند و این ساعت چه ماند به لطافتِ وحی؟ همچنانکه این آب که در تورُتْ[۹] روان است سوی شهر، آنجا که سرچشمه است بنگر که چه صاف و لطیف است و چون در شهر درآید و از محلّهها و باغها و خانههای اهلِ شهر بگذرد، چندین خلق دست و رو و پا و اعضا و جامهها و قالیها و بولهای محلّهها و نجاستها از آنِ اسب و اَستر در او ریخته و با او آمیخته گردد، چون از آن کنار دیگر بگذرد، درنگری، اگرچه همان است، گُل کند خاک را و تشنهای را سیراب کند و دشت را سبز گرداند، اما ممیّزی میباید که دریابد که این آب را آن لطف که داشت نمانده است و با وی چیزهای ناخوش آمیخته است؛ اَلْمُؤْمِنُ کَیِّسٌ مُمَیِّزٌ فَطِنٌ عَاقِلٌ[۱۰]، پیر عاقل نیست چون به بازی مشغول است، اگر صدساله شود هنوز کودک است و اگر کودک است چون به بازی مشغول نیست پیر است، اینجا سن معتبر نیست، مَّاءٍ غَیْرِ آسِنٍ[۱۱] میباید، مَّاءٍ غَیْرِ آسِنٍ آن باشد که جمله پلیدیهای عالم را پاک کند و در وی هیچ اثر نکند، همچنان صاف و لطیف باشد که بود و در معده مُضمحِل[۱۲] نشود و خلط و گنده نگردد و آن آبِ حیات است.
یکی در نماز نعره زد و بگریست، نمازِ او باطل شود یا نه؟[۱۳] جوابِ این به تفصیل است، اگر آن گریه از آن رو بود که او را عالَمی دیگر نمودند بیرونِ محسوسات، اکنون آخِر آن را آبِ دیده میگویند، تا چه دید؟ چون چنین چیزی دیده باشد که جنسِ نماز باشد و مکملِ نماز باشد، مقصود از نماز آن است نمازش درست و کاملتر باشد و اگر به عکسِ این دید، برای دنیا گریست یا دشمنی بر او غالب شد، از کینِ او گریهاش آمد یا حسد بُرد بر شخصی که او را چندین اسباب هست و مرا نیست، نمازش اَبتر و ناقص و باطل باشد؛ پس دانستیم که ایمان تمییز است که فرق کند میانِ حق و باطل و میان نقد و نقل و هر که را تمییز نیست محروم است؛ اکنون این سخنها را که میگوییم، هر که را تمییز هست برخوردار شد و هر که را تمییز نیست، این سخن پیشِ او ضایع است؛ همچنانکه دو شخصِ شهریِ عاقلِ کافی[۱۴] بروند از روی شفقت برای نفعِ روستاییی گواهی بدهند، اما روستایی از روی جهل چیزی بگوید مخالفِ هر دو، که آن گواهی هیچ نتیجه ندهد و سعیِ ایشان ضایع گردد و از این رو میگویند که روستایی گواه با خویشتن دارد، الّا چون حالتِ سُکر مستولی میگردد مست به آن نمینگرد که اینجا ممیّزی هست یا نیست، مستحقِ این سخن و اهلِ این هست یا نیست؟ از گزاف فرو میریزد؛ همچنانکه زنی را که پستانهاش قوی پر شود و درد کند، برود سگ بچگانِ محلّه را جمع کند و شیر را بر ایشان میریزد؛ اکنون این سخن چون به دستِ ناممیّز افتاد همچنان باشد که دُرّی ثمین[۱۵] به دستِ کودکی دادی که قدرِ آن را نمیداند، چون از آنسوتر روَد سیبی به دست او نهند و آن دُرّ را از او بستانند، چون تمییز ندارد؛ پس تمییز نعمتی عظیم است.
ابایزید[۱۶] را پدرش در عهدِ طفلی به مدرسه برد که فقه آموزد[۱۷]، چون پیش مدرّس برد گفت اهَذا فِقْهُ اللهِ گفتند هَذا فِقْهُ اَبِیْ حَنِیْفَة گفت اَنَا اُرِیْدُ فِقْهَ اللهِ؛ چون برِ نَحویش[۱۸] برد گفت اهَذا نَحْوُ اللهِ گفتند هَذا نَحْوُ سِیْبَوَیْهِ گفت مَا اُرِیْدُ، همچنین هرجاش که میبردند چنین میگفت؛ پدر از او عاجز شد، او را بگذاشت، بعد از آن در این طلب به بغداد آمد، حالی که جُنَید[۱۹] را بدید نعره زد و گفت هَذا فِقْهُ اللهِ و چون باشد که بَره مادرِ خود را نشناسد[۲۰]، چون رضیعِ[۲۱] آن لِبان[۲۲] است و او از عقل و تمیز زاده است، صورت را رها کن.
شیخی بود و مریدان را ایستاده رها کردی دستبسته در خدمت[۲۳]، گفتند ای شیخ این جماعت را چرا نمینشانی؟ که این رسمِ درویشان نیست، این عادتِ امرا و ملوک است؛ گفت نی خمش کنید، من میخواهم که ایشان این طریق را معظَّم دارند تا برخوردار شوند، اگرچه تعظیم در دل است ولیکن اَلظَّاهِرُ عِنْوانُ الْباطِنِ[۲۴]، معنیِ عنوان چیست؟ یعنی که از عنوانِ نامه بدانند که نامه برای کیست و پیش کیست[۲۵] و از عنوانِ کتاب بدانند که در اینجا چه بابهاست و چه فصلهاست، از تعظیمِ ظاهر و سَر نهادن و به پا ایستادن معلوم شود که در باطن چه تعظیمها دارند و چگونه تعظیم میکنند حق را، و اگر در ظاهر تعظیم ننمایند معلوم گردد که باطن بیباک است و مردانِ حق را معظَّم نمیدارد.
—–
[۱] در نسخه ۲۱۱۱ این فصل در ادامه فصل قبلی آمده و ما برای جداسازی از تصحیح استاد فروزانفر استفاده کردهایم.
[۲] حواشی استاد فروزانفر: شرح حالش به دست نیامد.
[۳] بسیار بحث کننده.
[۴] حواشی استاد فروزانفر: از ویس و رامین فخرالدین گرگانی (شاعر داستانگوی قرن پنجم هجری) و تمامت بیت چنین است: نَبُرَّد عشق را جز عشق دیگر/ چرا یاری نگیری زو نکوتر.
[۵] حواشی استاد فروزانفر: صوفیه جزو احادیث میشمارند و سیوطی در الآلی المصنوعة،ج ۲،ص ۲۶۴ با اختلافی در تعبیر بدین صورت: من سرّه ان یجلس مع الله فلیجلس مع اهل الصّوف – آن را از موضوعات میپندارد. مولانا این گفته را در مثنوی (دفتر دوّم بخش ۴۹ بیت ۲۱۶۵) عنوان و شرحی نغز و جانافزا میفرماید: هر کِه خواهد همنِشینیِّ خدا/ تا نِشینَد در حُضورِ اَوْلیا.
[۶] اقتباس از آیۀ ۳۶ سورۀ محمّد: این دنیا بازیچه است.
[۷] بخشی از آیۀ ۸۳ سورۀ مائده: میبینی که چشمانشان از اشک لبریز میشود از آنکه حق را میشناسند.
[۸] حواشی استاد فروزانفر: بیان این معنی را از مثنوی بشنوید: (دفتر سوم بخش ۴۷ ابیات ۱۲۰۴ به بعد).
[۹] این کلمه در تصحیح استاد فروزانفر (تروت) آمده است. بخشی از حواشی استاد فروزانفر: در نسخه اصل و (ح) به همین صورت است و در نسخه سلیم آغا، تورت و در رسالۀ فریدون سپهسالار،ص ۸۴ توروت نوشتهاند و معنی آن به تحقیق معلوم نگردید ولی حدس زده میشود که مقصود از آن موضعی بوده است بیرون از شهر قونیه که آبهای شهر در آنجا خارج و ظاهر میشده و بنابر این در قسمت پایین شهر واقع بوده است قرینه حدس ما علاوه بر متن حاضر عبارتی است که در رساله فریدون سپهسالار آمده بدین قرار: ما همین ساعت خداوندگار را در توروت دیدیم که سیر میفرمود – و از این عبارت صریحاً استفاده میشود که تروت نام محلی است بخصوص که افلاکی نیز این حکایت را نقل کرده و به جای (در توروت دیدیم) گفته است که (در مسجد مرام دیدیم) پس توروت باید نام محلی باشد که مسجد مرام در آنجا بوده است.
[۱۰] حواشی استاد فروزانفر: در کنوزالحقایق،ص ۱۳۶، چنین است: اَلْمُؤْمِنُ کَیِّسٌ فَطِنٌ حَذِرٌ و مولانا از مضمون آن در مثنوی بدینگونه اقتباس نموده است:(دفتر دوم بخش۸۱ بیت ۲۹۴۶) مؤمن کَیَّس مُمَیَّز کو که تا/ باز دانَد حیزکان را از فَتی.
[۱۱] بخشی از آیۀ ۱۵ سورۀ محمّد: آبی كه [رنگ و بو و طعمش] برنگردد.
[۱۲] نیست و نابود.
[۱۳] حواشی استاد فروزانفر: مضمون این سوال و جواب را در مثنوی به نظم آورده: (دفتر پنجم بخش ۵۷).
[۱۴] لایق، کارآمد.
[۱۵] مروارید گرانبها.
[۱۶] ابویزید طیفور بن عیسی بن سروشان بسطامی ملقب به سلطان العارفین و معروف به بایزید بسطامی از عارفان اهل تصوف در قرن سوم هجری. از تاریخ تولد و وفات ایشان اطلاع دقیقی در دست نیست امّا در حدود سالهای ۱۶۱ تا ۲۳۴ یا ۲۶۱ ه.ق میزیسته.
[۱۷] حواشی استاد فروزانفر: در این روایت مشکلی وجود دارد که با موازین تاریخی درست نمیآید زیرا قسمت آخر آن (بعد از آن در این طلب به بغداد آمد) استنباط میشود که وقتی بایزید به بغداد آمده جنید بن محمد قواریری صوفی معروف را دیده و او را برگزیده است و بالضروره میباید که در آغاز عمر خود و به قول مولانا در حال طلب وی را دیده باشد در صورتی که بایزید بسطامی در سال ۲۳۴ یا ۲۶۱ وفات یافته و سن او در موقع وفات ۷۳ سال بوده و جنید به سال ۲۹۸ درگذشته و بنابراین مابین وفات وی و مرگ بایزید ۵۴ یا ۳۷ سال فاصله بوده و هرچند جنید عمری دراز کرده و جزو معمرین صوفیه به شمار است لیکن هرگاه سال ولادت بایزید را که بنابر قول اول سنۀ ۱۵۷ و بنابر قول دوم در وفات وی سنۀ ۱۸۸ بوده در نظر گیریم خواهیم دید که تصور ارادت بایزید که از طبقه اولی و از اقران سریّ سقطی خال و پیر جنید است به وی که از طبقه ثانیه به شمار میرود مستبعد است.
[۱۸] مجموعۀ قواعدی که در بارۀ آرایش کلمات برای ساخت جمله یا عبارت بحث کند.
[۱۹] جنید بغدادی: ابوالقاسم جنید بن محمد بن جنید خزاز زجاج، مشهور به قواریری از عرفا و صوفیان بنام و علماء دین بود. متولد بغداد امّا اصل و منشاء او از نهاوند ایران است و وفات او به سال ۲۹۷ یا ۲۹۸ ه.ق. حدود ۹۱ سالگی در بغداد است. او را قطب اعظم و سیدالطایفه و سلطان الطایفه و استادالطریقه و قطب العلوم و تاج العارفین و تاج العرفاء لقب دادند.
[۲۰] حواشی استاد فروزانفر: در این روایت مشکلی وجود دارد که با موازین تاریخی درست نمیآید، زیرا از قسمت اخیر آن بعد از آن در این طلب به بغداد آمد استنباط میشود که وقتی بایزید به بغداد آمده جنید بن محمد قواریری صوفی معروف را دیده و او را برگزیده است و بالضروره میباید که در آغاز عمر خود و به قول مولانا در حال طلب وی را دیده باشد در صورتی که بایزید بسطامی در سال ۲۳۴ یا ۲۶۱ وفات یافته و سنّ او در موقع وفات ۷۳ سال بوده و جنید به سال ۲۹۸ درگذشته و بنابر این ما بین وفات وی و مرگ بایزید ۵۴ یا ۳۷ سال فاصله بوده و هرچند جنید عمری دراز کرده و جزو معمّرین صوفیه به شمار است لیکن هرگاه سال ولادت بایزید را که بنابر قول اوّل سنۀ ۱۵۷ و بنا بر قول دوّم در وفات وی سنۀ ۱۸۸ بوده در نظر گیریم خواهیم دید که تصوّر ارادت بایزید که از طبقه اولی و از اقران سریّ سقطی خال و پیر جنید است به وی که از طبقه ثانیه به شمار میرود مستبعد است.
[۲۱] طفل شیرخواره.
[۲۲] سینه، مکیدن شیر.
[۲۳] حواشی استاد فروزانفر: مأخذ آن روایتی است که ابوالقاسم قشیری در رساله خود میآورد بدین صورت: و لمّا دخل ابوحفض بغداد قال له الجنید لقد ادّبت اصحابک ادب السلاطین فقال ابو حفض حسن الادب فی الظاهر عنوان حسن الادب فی الباطن، رساله قشیریه، طبع مصر، ص ۱۲۹- و این حکایت به تفضیل بیشتر در تذکرة الاولیاء، چاپ لیدن، ج ۱، ص ۳۲۶ و نیز در نفحاتالانس مذکور است و چنانکه از ماخذ مشارالیها مستفاد است مراد از شیخ مذکور در فیه ما فیه ابو حفض عمر بن مسلمه یا سالم نیشابوری معروف به حدّاد است از مشایخ صوفیه متوفی ۲۶۵ که شرح حال او در رساله قشیریه، ص ۱۷، و کشفالمحجوب، ص ۱۵۴-۱۵۶، و تذکرةالاولیا، ج ۱،ص ۳۲۲-۳۳۱ و در نفحاتالانس آمده است.
[۲۴] حواشی استاد فروزانفر: در حکم امثال است و تقریباً در روایتی که قشیری از ایو حفض حّاد آورده و در حاشیه سابق منقول افتاده دیده میشود.
[۲۵] حواشی استاد فروزانفر: معنی مشهوری است که شعراء عرب و پارسیان به نظم آوردهاند از آن جمله ابوحنیفه اسکافی راست: نامۀ نعمت ز شکر عنوان دارد/ بتوان دانست حشو نامه ز عنوان.
دیدگاه خود را ثبت کنید
آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!