مولانا جلال الدین – بدیع الزمان فروزانفر – فصل سوم – روایت ابن بطوطه

روایت ابن بطوطه [۱]

ابن بطوطه که در نیمۀ اوّل از قرن هشتم در اثنای سفر خود به قونیه رفته و شرح
مختصری نیز راجع به مولانا و پیروان او نوشته، در سبب انقلاب مولانا گوید: «روایت کنند
که او (مولانا) در آغاز کار فقیهی مدرّس بود که طلّاب در یکی از مدارس قونیه بر وی گرد
می شدند. یک روز مردی حلوا فروش که طبقي حلوای بریده بر سر داشت و هر پاره ای به
فلسی می فروخت به مدرسه درآمد. چون به مجلس تدریس رسید، شیخ (مولانا) گفت
طبق خویش را بیار، حلوا فروش پاره ای حلوا برگرفت و به وی داد، شیخ بستاند و بخورد،
حلوایی برفت و به هیچ کس از آن حلوا نداد. شیخ ترک تدریس گفت و از پی او برفت و
دیری کشید که به مجلس درس باز نیامد و طلّاب مدتی دراز انتظار کشیدند. سپس به
جستجوی او برخاستند و آرامگاه او نشناختند تا پس از چند سال برگشت و جز شعر
پارسی نامفهوم سخنی نمی گفت. طلّاب از پی آش می رفتند و آن چه می گفت می نوشتند و از
آن ها کتابی به نام مثنوی جمع کردند».
اکنون چون به دقّت در این روایات نگریم، روشن می گردد که روایت افلاكی و دولتشاه
در این مشترک است که علّت انقلاب مولانا سؤال شمس و تصادف این دو هنگام بازگشت
مولانا از مدرسه بوده و اختلاف آن ها در سؤال شمس است، ولی روایت دولتشاه ضعیف تر
از روايت افلاکی می باشد زیرا سخت دور است که مولانا با آن که در مهد تصوّف و کنار
پدری صوفی مسلک و صاحب داعیه ارشاد تربیت شده و سال ها در خدمت برهان محقّق
به طیّ مدارج سلوک گذرانیده بود در پاسخ پرسش درویشی جوابی بدان سستی ایراد کند
و از جواب دومین شمس از دست برود. و نیز روایت مؤلّف الجواهر المضيئه با
روایت دومین جامی در این اشتراک دارد که آشفتگی و میل مولانا به تجرید و ترک
ظاهر به سبب کرامت شمس پس از بی اعتنایی مولانا به وی دست داده و این هردو

روایت هر چند ممکن است برای ارباب حالت که دیده به کحل مازاغ بینا کرده و این
آثار عجیب را کمترین اثر از وجود اولیا دانسته اند صحیح و درست باشد لیکن در نظر
ارباب تاریخ که چشم بر حوادث و اسباب ظاهری گماشته اند به هیچ روی شایستۀ قبول
نتواند بود.

روایت ابن بطوطه نیز خلاف بدیهۀ عقل و از هر جهت بطلان آن مقطوع است چه
گذشته از آن که این خبر در هیچ یک از کتب متقدّمین و متأخّرین نیست و با هیچ یک از
روایات اندک مناسبتی هم ندارد، به حکم خرد راست و اندیشۀ درست پیداست که
پاره ای حلوا[۱] سبب آشفتگی و انقلاب مرد دانا و مجربی که سرد و گرم روزگار چشیده و به
خدمت بسیاری از ارباب معرفت رسیده نتواند بود، علاوه بر این که ناپیدا شدن مولانا
خبری است که هیچ اصل تاریخی ندارد[۲] و در مثنوی ولدی و مناقب افلاکی که مأخذ
قدیمی و معتبر تاریخ مولاناست ذکر آن نیست و گمان می رود که ابن بطوطه خبر مذکور را
از دشمنان خاندان مولانا یا از افواه عوام بی اطلاع شنیده و بدون مطالعه و تحقیق روایت
کرده باشد.

با دقت بیشتر واضح می گردد که روایت افلاکی و دولتشاه نیز خالی از اشکال[۳] نیست،
چه سؤال شمس بسیار ساده و پیش پا افتاده و عادی است و طفلان طریقت هم از جواب
امثال آن عاجز نبوده و نمی باشند تا چه رسد به مولانا که از آغاز زندگانی با حقایق عرفان

آشنا شده و در مهد تصوّف تربیت یافته بود.
هرچند می توان تصوّر کرد که مولانا با شمس الدّين در حلب یا شام[۴] دیدار کرده و
دست در دامن عشق و ارادت زده و سؤال شمس الدّین یادآوریی از آن سخنان باشد که با
مولانا در آغاز کار به میان آورده است و مؤید این سخن روایت افلاکی است که از ملاقات
مولانا با شمس الدّین در شام حکایتی[۵] نقل کرده است.
صرف نظر از این اخبار که این حادثه را خارق العاده و آشفتگی مولانا را ناگهانی نشان
می دهد، هرگاه به مأخذ قدیم تر و صحیح تر یعنی ولدنامه بنگریم خواهیم دانست که این ها
همه شاخ و برگ هایی است که ارباب مناقب و تذکره نویسان بدین قصّه داده اند و تا این
حادثه را که از نظر نتیجه یعنی تغییر حال و تبدیل جميع شئون زندگی مولانا غیرعادی
است با مقدّمات خلاف عادت جلوه دهند روایاتی از خود ساخته و یا شنیده های خویش
را بدون تحقیق در کتب نوشته اند.
مطابق روایات سلطان ولد پسر مولانا در ولدنامه، عشق مولانا به شمس مانند
جستجوی موسی است از خضر که با مقام نبوّت و رسالت و رتبۀ كليم اللهی باز هم مردان
خدا را طلب می کرد و مولانا نیز با همۀ كمال و جلالت در طلب اکملی روز می‌گذاشت تا

اینکه شمس را که از مستوران قباب غیرت بود[۶] به دست آورد و مرید وی شد و سر در
قدمش نهاد و یک باره در انوار او فانی گردید و او را به خانۀ خویش خواند. اینک
ابیات ولدنامه:
غرضم از کلیم مولاناست
آن که او بی نظیر و بی همتاست
آن که چون او نبود کس به جهان

آن که بود از جهان همیشه جهان
آن که اندر علوم فایق بود
به سریّ شیوخ لایق بود
مفتیان گزیده شاگردش
همه صف ها زده ز جان گِرْدش…
هر مریدش ز بایزید افزون
هریکی در وله دوصد ذوالنّون
با چنین عزّ و قدر و فضل و کمال
دائماً بود طالب ابدال
خضرش بود شمس تبریزی
آن که با او اگر درآمیزی
هیچ کس را به یک جوی نخری
پرده های ظلام را بدری
آن که از مخفیان نهان بود او
خسرو جمله واصلان بود او
اوليا گر ز خلق پنهانند
خلق جسمند و اوليا جانند
جسم جان را کجا تواند دید
راه جان را به جان توان ببرید
این چنین اولیا که بینااند
از ازل عالمند و والا اند
شمس تبریز را نمی دیدند
در طلب گرچه بس بگردیدند
غیرت حقّ ورا نهان می داشت
دور از وهم و از گمان می داشت
نزد یزدان چو بود مولانا
از همه خاص تر به صدق و صفا
گشت راضی که روی بنماید
خاص با او بر آن بیفزاید
طمع اندر کس دگر نکند
مهر باقی ز دل برون فکند
غیر او را نجوید اندر دهر
گرچه باشد فريد و زبدۀ عصر
نشود کس بدان عطا مخصوص
او بود با چنان لقا مخصوص
بعد بس انتظار رویش دید
هم شنید آنچه کس زکس نشنید
چون کشید از نیاز بوی ورا
بی حجابی بدید روی ورا…
شد بر او عاشق و برفت از دست
گشت پیشش یکی بلندی و پست
دعوتش کرد سوی خانۀ خویش
گفت بشنو شها از این درویش
خانه ام گرچه نیست لایق تو
لیک هستم به صدق عاشق تو
بنده را هر چه هست و هر چه شود
بی گمان جمله آن خواجه بود
پس از این روی خانه خانۀ توست
به وثاقت همی روی تو درست
بعد از آن هردو خوش روانه شدند
شاد و خندان به سوی خانه شدند

از این ابیات پدید است که مولانا از آغاز عاشق و به جان جویان مردان حقّ بود[۷] و به
نشانهای کاملان و واصلان آشنایی داشت و مغز را از پوست باز می دانست و چون جان
که بر تن پرتو می افکند[۸] پرتو ابدال در جان وی می تافت و چون شمس الدّین را دریافت
آن نشان ها[۹] و تازگی ها که علامت دیدار و اتصال به دریای بیکرانۀ جمال آن معشوق
لطیف است در چهرۀ جذاب و دلفریب او دید و از گرمی و گیرایی نفس او دانست که با معدن
دلفریبی و کان دلربایی پیوند دارد و هم به جذب جنسیت دست از دل و جان برداشت و سر در
قدمش نهاد و آن عشق بی چون و شور پرده در، که سالیان دراز در نهاد مولانا مستور و

فرصت ظهور را منتهز بود تاب مستوری[۱۰] نیاورد و سر از روزن جان آن عاشق پارسا
صورت و صوفی مفتی شکل برآورد و نوای بی خودی و شور مستی در عالم انداخت و
صلای عشق در داد که:
بشنو از نی چون حکایت می کند
از جدایی ها شکایت می کند
مولانا که تا آن روز خلقش بی نیاز می شمردند، نیازمند وار به دامن شمس درآویخت و
با وی به خلوت نشست و چنان که درِ دل بر خیال غیر دوست بسته داشت[۱۱] درِ خانه بر
آشنا و بیگانه ببست و آتش استغنا در محراب و منبر زد و به ترک مسند تدریس و کرسی
وعظ گفت و در خدمت استاد عشق زانو زد و با همه استادی نوآموز گشت و به روايت
افلاکی مدّت این خلوت به چهل روز یا سه ماه کشید. و اینک ابیات ولدنامه که این مطلب
را هرچه روشن تر می کند:
ناگهان شمس دین رسید به وی
گشت فانی زتاب نورش في
از ورای جهان عشق آواز
برسانید بی دف و بی ساز…
شرح کردش ز حالت معشوق
تا که سرّش گذشت از عیّوق
گفت اگرچه به باطنی تو گرو
باطنِ باطنم من این بشنو
سرِّ اسرار و نور انوارم
نرسند اولیا به اسرارم
عشق در راه من بود پرده
عشق زنده است پیش من مرده
دعوتش کرد در جهان عجب
که ندید آن به خواب ترک و عرب
شیخ استاد گشت نوآموز
درس خواندی به خدمتش هر روز
منتهی بود مبتدی شد باز
مقتدا بود مقتدی شد باز
گرچه در علم فقر کامل بود
علم نو بود کان به وی بنمود
شمس الدّین به مولانا چه آموخت و چه فسون ساخت که چندان فریفته گشت و از همه
چیز و همه کس صرف نظر کرد و در قمار محبّت نیز خود را در باخت، بر ما مجهول است
ولی کتب مناقب و آثار بر این متّفق است که مولانا بعد از این خلوت، روش خود را بدل

ساخت و به جای اقامه نماز و مجلس وعظ، به سماع نشست و چرخیدن و رقص بنیاد کرد
و به جای قیل و قال مدرسه و جدال اهل بحث، گوش به نغمۀ جانسوز نی و ترانۀ دلنواز
رباب نهاد.
و با آن که در آغاز کار و پیش از آن که ذرّه وار در شعاع شمس رقصان شود، سخت به
نماز و روزه مولع بود چنان که هر سه روز یک بار روزه گشادی و شب تا به روز در نماز
بودی و به سماع و رقص در نیامده بود و در صورت عبادت و تقوی کمال حاصل می کرد و
از تجلّیات الهی برخوردار می گشت. چون آفتاب حقیقت شمس بر مشرق جان او تافت و
عشق در دل مولانا کارگر افتاد و شمس را به راهنمایی برگزید، به اشارت او به سماع
درآمد و بیش از آن حالات و تجلّیات که از پرهیز و زهد می دید در صورت سماع بر او
جلوه گر گردید. چنان که سلطان ولد در جزو سوم مثنوی ولدی گوید:

پیشتر از وصل شمس الدّين ز جان
بود در طاعت ز روان و شبان
سال و مه پیوسته آن شاه گزین
بود مشغول علوم زهد و دین

آن مقاماتش از آن ورزش رسید
با تقى و زهد ره را می برید

اندر آن مظهر بدش جلوه ز حق
هر دمی می برد از حقّ نوسبق
چون که دعوت کرد او را شمس دین
در سماعی که به آن پیشش گزین
چون درآمد در سماع از امر او
حال خود را دید صد چندان ز هو

شد سماعش مذهب و رایی درست
از سماع اندر دلش صد باغ رست

مولانا در انوار شمس مستغرق شده و از یاران منقطع گردیده و بر اساس و روش خود
که کمال[۱۲] در صحبت مردان کامل است و چنان که علوم[۱۳] ظاهر به تکرار و تدریس قوّت
می گیرد، قوّت فقر و تصوّف از مصاحبت و دمسازی یاری است که آیینه جمال نمای
سالک باشد. دست تمنّی در دامن صحبت شمس الدّين محکم کرده بود و هرچه از نقود
داشت یا از فتوح به دست می آورد همه را در قدم شمس نثار می کرد. یاران و شاگردان و
خویشان مولانا که با چشم های غرض آمیز به شمس می نگریستند و او را مردی لاابالی و
بیرون از طور معرفت می شناختند، به شیخی و پیشوایی او رضا نمی دادند و تمکین و
تسلیم مولانا که شیخ و شیخ زاده و مفتی بود بر ایشان گران می آمد. اهل قونیه و اکابر زهّاد
و علما هم از تغییر روش مولانا خشمگین شدند و چنان ثلمه و رخنۀ عظیم که از تبدّل
حال آن فقيه مفتی و حامل لواء علوم صحابه و اکابر ماضین در بنیان شرع محمّدی راه
یافت بر خود هموار نمی کردند بدین جهت «کافّه خلق قونیه به جوش آمدند و از سر
غیرت و حسد درهم شده هیچ کس را معلوم نشد که او چه کس است و از کجاست» مریدان
نیز تشنیع آغاز کردند و به شکایت پرداختند:
گفته با هم که شیخ ما ز چه رو
پشت بر ما کند ز بهر چو او
ما همه نامدار ز اصل و نسب
از صغر در صلاح و طالبِ ربّ
بندۀ صادقیم در ره شیخ
ما همه عاشقیم در ره شیخ
شده ما را یقین که مظهر حق
اوست بی مثل و زو بریم سبق
برتر از فهم و عقل این ره ماست
شاه جمله شهان شهنشه ماست
همه از وعظ او چنین گشتیم
در دل غیر مهر او کشتیم
همه چون باز صیدها کردیم
صيدها را به شاه آوردیم
شد ز ما شیخ در جهان مشهور
دوستش شاد و دشمنش مقهور
چه کس است این که شیخ ما را او
برد از ما (ازجا) چو یک کهی راجو

مریدان و اهل قونیه به ملامت و سرزنش برخاستند ولی مولانا سرگرم کار خود بود و
از آن پندها بندش سخت تر شده[۱۴] بی پروا آفتاب پرستی می کرد چنان که وقتی جلال الدّین
قراطای «مدرسه خود را تمام کرده اجلاس عظیم کرد و همان روز در میان اکابر علما بحث
افتاد که صدر کدام است و آن روز حضرت مولانا شمس الدّين به نویّ آمده بود در صفِ
نعال میان مردم نشسته و به اتّفاق از حضرت مولانا پرسیدند که صدر چه جای را گویند
فرمود که صدر علما در میان صفّه است و صدر عرفا در کنج خانه و صدر صوفیان برکنار
صفه و در مذهب عاشقان صدر کنار یار است، همانا که برخاست و بر کنار مولانا
شمس الدّين بنشست و گویند همان روز بود که مولانا شمس الدّین در میان مردم و اکابر
قونیه مشهور شد» ملامت یاران آتش عشق مولانا را دامن می زد و بی خودی و آشفتگی او
بر ملامت و حسد آنان می افزود تا غلوّشان در عداوت و دشمنی شمس از حدّ گذشت «و
به اتّفاق تمام قصد آن بزرگ کردند فترتی عظیم در میان یاران واقع شد».

——————–

[۱]– و اشارت مولانا به حلوایی و حلوا فروش در غزلیّات (تقریبا ۲۰ مورد در نظر است) مبتنی بر اصطلاحات و تعبیرات شاعرانه است و گواه گفتار ابن بطوطه نیست.

[۲]– سخن مؤلّف الجواهر المضیئه که مولانا در شهرها گشت، اشارت به مسافرت های مولاناست در طلب شمس که ذکر آن بیاید و با گفتار ابن بطوطه ارتباطی ندارد و این که ابن بطوطه می گوید جز شعر پارسی نامفهوم سخنی نمیگفت و مریدان آن سخن را گرد کرده مثنوی نام نهادند بسیار شگفت و ناشی از عدم اطلاع و ساده ضمیری ابن بطوطه می باشد چه اولاً اشعار مولانا برای کسانی که پارسی می‌دانند نامفهوم نیست، ثانیاً چگونه ممکن است شخصی جز شعر هیچ نوع سخن نگوید. ثالثاً آثار مولانا منحصر به شعر و مثنوی نمی باشد و آثار منثور او مانند مکاتیب و کتاب فیه مافیه موجود است و ابن بطوطه از آن‌ها آگاهی نداشته و از فرط یکتادلی و سلامت نفس این خبر بی بنیان را در کتاب خود آورده است.

[۳]– بنا به ظاهر چنین می نماید ولی از مقالات شمس بر می آید که این سؤال و جواب میانه این دو بزرگ رد و بدل شده و مورد استشهاد از مقالات این سخن است «و اوّل کلام تکلمت معه کان هذا اما ابایزید (ابویزید صواب است) کیف مالزم المتابعه و ما قال سبحانک ما عبدناک فعرف الى التمام و الکمال هذالکلام و اما (ان ظ ) هذا الکلام الى این مخلصه و منتهاه فسکر من ذلک لطهاره سره» (مقالات شمس صفحه دوم) و از قراین معلوم است که ضمیر «معه» به مولانا راجع می گردد و از این رو باید باور کرد که این سؤال و جواب واقع گردیده ولی این که مبدأ انقلاب مولانا همین سؤال بوده در حدّ خود مورد اشکال است.

[۴]– از مقالات شمس و روایات افلاکی معلوم می‌گردد که شمس مدّتی در حلب و شام مقیم بود و چنان‌که گفته آمد مولانا هم قریب هفت سال در این دو ناحیت اقامت گزیده بود و بدین جهت فرض ملاقات او با شمس در یکی از این دو نقطه خالی از قوّت نیست و این سخن شمس در مقالات صفحه ۳۶ «از م (مولانا در همه جای این کتاب) به یادگار دارم از شانزده سال که می‌گفت که خلایق همچو اعداد انگورند عدد از روی صورت است چون بیفشاری در کاسه آن جا هیچ عدد هست» می توان ملاقات مولانا را با شمس در حلب استفاده نمود چه از اقامت مولانا در حلب تا آخرین سال مصاحبت او با شمس (۶۳۰-۶۴۵) تقریبا ۱۶ سال فاصله می باشد و آن معنی که از مولانا به عنوان یادگار شانزده ساله روایت می‌کند همان است که از هفت قرن پیش در این ابیات مثنوی به یادگار
مانده است:

ده چراغ ار حاضر آری در مکان
هر یکی باشد به صورت غیر آن
فرق نتوان کرد نور هر یکی
چون به نورش روی آری بی شکی
گر تو صد سیب و صد آبی بشمری
صد نماید یک شود چون بفشری

در معانی قسمت و اعداد نیست
در معانی تجزیه و افراد نیست

مثنوی، دفتر اول، چاپ علاء الدوله (صفحه ۱۸).

[۵]– و آن حکایت این است «همچنان روایت کردند که روزی در میدان دمشق سیر می کرد، در میان خلایق به شخص عجب مقابل افتاد نمد سیاه پوشیده و کلاه نمدی بر سر نهاده گشت می‌کرد، چون به حضرت مولانا رسید دست مبارکش را بوسه داد و گفت ای صرّاف عالم معانی ما را دریاب و آن حضرت مولانا شمس‌الدّین تبریزی بود عظّم الله ذکره».

[۶]– در مقالات صفحه ۸۱ این عبارت دیده می شود «به حضرت حقّ تضرّع می‌کردم که مرا با اولیاء خود اختلاط ده و هم صحبت کن. به خواب دیدم که مرا گفتند که ترا با یک ولی هم صحبت کنیم، گفتم کجاست آن ولی، شب دیگر دیدم که گفتند در روم است، چون بعد چندین مدّت بدیدم گفتند که وقت نیست هنوز الامور مرهونه باوقاتها» که معلوم می دارد شمس نیز در طلب مردان به ساق جدّ و قدم اجتهاد ایستاده به جان صحبت اولیا می‌جست و مطلوبش را در روم نشان داده بودند و روایات افلاکی نیز مطابق مقالات است و میانه این روایات با ولدنامه تصوّر اختلاف نباید کرد چه جذب و کشش در اعتقاد مولانا از هر دو طرف (عاشق و معشوق) صورت می‌گیرد.

تشنه می‌گوید که کو آب گوار
آب هم گوید که کو آن آب خوار

و اصطلاح مستوران قباب غیرت یا قباب حقّ (یعنی اولیاء مخفی که به سه طبقه می شوند) که در کتب صوفیان به نظر می رسد مأخوذ است ازین حدیث «اولیایی تحت قبابی لا یعرفهم غیری».

[۷]– این بیت مولانا را به خاطر بیاورید:

گر زنده جانی یابمی من دامنش بر تابمی

ای کاشکی در خوابمی در خواب بنمودی لقا

[۸]– این بیت را یاد کنید:

آن چنان که پرتو جان بر تن است

پرتو ابدال بر جان من است

مثنوی، دفتر اول، چاپ علاء الدوله (صفحه ۸۶).

[۹]– این مضمون از ابیات ذیل مستفاد است:

شرح روضه گر دروغ و زور نیست

پس چرا چشمت از آن مخمور نیست

این گدا چشمی و این نادیدگی
از گدایی توست نز بیکلر بگی

چون ز چشمه آمدی، چونی تو خشک
گر تو ناف آهویی کو بویِ مشک
گر تو می‌آیی زگلزار جنان
دسته گل کو برای ارمغان

زان چه می‌گویی و شرحش می‌کنی
چه نشانه در تو ماند ای سنی

مثنوی، دفتر پنجم، چاپ علاءالدوله (صفحه ۴۹۷).

[۱۰]– اشاره است به بیت مشهور ذیل:

پری رو تاب مستوری ندارد
در ار بندی سر از روزن برآرد

[۱۱]– بیت سعدی به خاطر می‌گذرد:

ما در خلوت به روی غیر ببستیم
و از همه بازآمدیم و با تو نشستیم

[۱۲]– این مطلب را تمام صوفیان کمابیش معتقدند بلکه آن را می توان بنیاد تصوّف خواند و در اشعار و کلمات مولانا اشارات بسیار بدین معنی یافته می شود چنان‌که در ابیات ذیل:

گفت پیغمبر علی را کای علی

شیر حقّی پهلوانی پر دلی

لیک بر شیری مکن هم اعتمید

اندرآ در سایه نخل امید

هر کسی گر طاعتی پیش آورند

بهر قرب حضرت بی چون و چند

تو تقرب جو به عقل و سرّ خویش

نی چو ایشان بر کمال و برّ خویش

اندرآ در سایه آن عاقلی

کش نتاند برد از ره ناقلی

مثنوی، دفتر اول، چاپ علاء الدوله (صفحه ۷۸).

[۱۳]– از این ابیات اقتباس شده:

علم آموزی طریقش قولیَست
حرفت آموزی طریقش فعلیَست

ادامه پاورقی در صفحه بعد f

g ادامه پاورقی از صفحه قبل

فقر خواهی آن به صحبت قایم است
نی زبانت کار می آید نه دست

دانش آن را ستاند جان ز جان
نی ز راه دفتر و نی از بیان

مثنوی، دفتر پنجم، چاپ علاءالدوله (صفحه ۴۵۶).

چون که مؤمن آینه مؤمن بود

روی او ز آلودگی ایمن بود

یار آیینه است جان را در حزن

بر رخ آیینه ای جان دم مزن

مثنوی، دفتر دوم، چاپ علاءالدوله (ص ۱۰۵).

[۱۴]– اشاره است بدین ابیات:

گفت ای ناصح خمش کن چند پند
پند کمتر کن که بس سخت است بند
سخت تر شد بند من از پند تو
عشق را نشناخت دانشمند تو
مثنوی، دفتر سوم، چاپ علاءالدوله (صفحه ۲۹۴).

[۱]– رحله ابن بطوطه، جلد اول، طبع مصر (صفحه ۱۸۷).

 

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *