مولوینامه – جلد اول – فصل چهارم: مثنوی را چابک و دلخواه کن
مولوی در پایان داستان مناظرۀ مرغ و صیاد کمکم گرم میشود؛ و از این قصه به داستان صید و صیادی و عشق و عاشقی مسلک خاص خود منتقل میگردد؛ میگوید:
مثنوی را چابک و دِلخواه کُن/ ماجرا را موجَز و کوتاه کُن
مرغ عاقبت صید میشود؛ و وقتی که به دام صیاد افتاد درمییابد که صید شدن او صلاح و مایۀ سعادت و نیکبختی او بوده است؛ این است که نوحهگری آغاز میکند و دست به دامن صیاد میشود که:
سایۀ خویش از سر من برمدار/ بیقرارم بیقرارم بیقرار
چون سخنان مولوی گرمیبخش است و منظور اصلی نیز از حدیث مثنوی همین است، اجازه بدهید مقداری از ابیات آن را برای شما نقل کنم تا از سردی مطالب خشک بیرون بیایید.
مربوط به همان وقت است که مرغ در دام افتاده و نوحهگری آغازیده است:
بعد از آن نوحهگری آغاز کرد/ که فَخ[۱] و صَیاد لرزان شد ز دَرد
کز تَناقُضهای دل پشتم شکست/ بر سرم جانا بیا میمال دست
زیر دست تو سرم را راحتی است/ دست تو در شُکربخشی آیتی است
سایۀ خویش از سر من برمدار/ بیقرارم بیقرارم بیقرار
خوابها بیزار شد از چشم من/ در غمت ای رَشک سرو و یاسمن
گر نیم لایق، چه باشد گر دمی/ ناسزایی را بپرسی در غَمی
مر عَدم را خود چه استحقاق بود/ که بر او لطفت چنین دَرها گشود
توبه بیتوفیقت ای نور بلند/ چیست جز بر ریش توبه[۲] ریشخند
ای ز تو ویران دکان و منزلم/ چون ننالم چون بیفشاری دلم
چونکه بیتو نیست کارم را نظام/ بیتو هرگز کار کی گردد تمام
چون گریزم زانکه بیتو زنده نیست/ بیخداوندیت بودِ بنده نیست
جان من بستان تو ای جان را اصول/ زانکه بیتو گشتهام از جان ملول
عاشقم من بر فن دیوانگی/ سیرم از فرهنگی[۳] و فرزانگی
چون بِدَرَّد شَرم، گویم راز فاش/ چند ازین صبر و زَحیر و ارتعاش[۴]
ای رفیقان راه را بربست یار/ آهوی لنگیم و او شیر شکار
غیر تسلیم و رضا کو چارهیی/ در کف شیر نری خونخوارهیی
او ندارد خواب و خور چون آفتاب/ روحها را میکند بیخورد و خواب
که بیا من باش یا همخوی من/ تا ببینی در تجلی روی من
***
من نخواهم عِشوۀ هجران شنود/ آزمودم، چند خواهم آزمود
هرچه غیر شورش و دیوانگی است/ اندرین ره دوری و بیگانگی است
هین بِنِه بر پایم آن زنجیر را/ که دریدم سلسلهی تدبیر را
غیر آن جعد نگار مُقبلم/ گر دو صد زنجیر آری بُگسلم
عشق و ناموس ای برادر راست نیست/ بر در ناموس ای عاشق مَایست
وقت آن آمد که من عُریان شوم/ نقش بگذارم سراسر جان شوم
ای عدوی شرم و اندیشه بیا/ که دریدم پردۀ شرم و حیا
ای ببسته خواب جان از جادویی/ سختدل یارا که در عالم تویی
هین گلوی صبر گیر و میفشار/ تا خُنُک گردد دل عشق ای سَوار
تا نسوزم کی خنک گردد دلش/ ای دل ما خاندان و منزلش
خانۀ خود را همیسوزی بسوز/ کیست آنکس که بگوید لایَجوز
خوش بسوز این خانه را ای شیرمست/ خانۀ عاشق چنین اولاترست
بعد ازین این[۵] سوز را قِبله کنم/ زانکه شمعم من بسوزش روشنم
خواب را بگذار امشب ای پدر/ یک شبی در کوی بیخوابان گذر
بنگر اینها را[۶] که مجنون گشتهاند/ همچو پروانه به وصلت کشتهاند
بنگر این کشتی خلقان غرق عشق/ اژدهایی گشت گویی حلق عشق
توضیحاً از بیت «بنگر این کشتی خلقان غرق عشق» داخل مسئله عشق ساری؛ یعنی سریان و جریان عشق و جذب و انجذاب در ذرات و اجزای موجودات میشود که از مسائل عالی عرفانی است؛ و امید است که بتوانیم در اینباره نیز جداگانه گفتگو کنیم.
[۱] فخ به فتح فاء: تله و دام.
[۲] جز بریش توبه نبود: خ.
[۳] سیرم از فرهنگ و از: خ.
[۴] زحیر: پیچش دل و درد و رنج – ارتعاش مأخوذ از «رعشه» به معنی لرزش و لرزیدن.
[۵] بعد از این من: خ.
[۶] آنها را: خ.
دیدگاه خود را ثبت کنید
آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!