مولوی‌نامه – جلد دوم – فصل چهارم: روزگار وصل و جدایی مولوی با شمس تبریزی

دورۀ صحبت مولوی با «شمس» قریب چهار سال طول کشید [۶۴۲-۶۴۵] که در اثناء این مدت یک‌بار هم «شمس» به سبب دلتنگی و آزردگی که از مردم قونیه بر وی دست داده بود از آنجا به دمشق سفر کرد (ماه شوال سنۀ ۶۴۳)[۱] و به رسالت سلطان‌ولد دوباره به قونیه برگشت[۲]؛ و در سال ۶۴۵ غیبت کبری نمود و چنان ناپدید شد که هرچه گشتند و جست‌وجو کردند، خبر و اثری از وی نیافتند!

***

دیدار «شمس» و غروب همیشگی او اثری عجیب از سوز و گرمی حال و استغراق عشق در مولوی پدید آورد که در جزر و مد گاهی با شدت التهاب بحران؛ و گاهی با سرپوش تحمل و شکیبایی و در پردۀ انس و صحبت یاران همدم محرم، و دوستان عارف پاک‌دل همچنان تا آخر عمر او که پایان نظم مثنوی شریف است دوام و استمرار داشت.

مولوی پس از ناپدید شدن «شمس» مدت هفت سال(۶۳۵-۶۵۲)  با جوش‌وخروش در آتش فراق می‌سوخت؛ شب و روز یک لحظه قرار و آرام نداشت؛ دربه‌در و کوی‌به‌کوی در پی گمشدۀ خود می‌گشت و نشانی از او نمی‌یافت؛ به همین قصد دو بار آشفته‌وار از قونیه به دمشق سفر کرد و چند ماه همه‌جا را جست‌وجو نمود و پرتوی از آن آفتاب روح‌تاب نیافت، و بار دوم نومیدتر و بی‌قرارتر از اول به قونیه بازگشت اما به قول سلطان‌ولد آن شمس را که می‌جست در وجود خود یافت.

در این مدت اکثر اوقات مولوی به حالت رقص و سماع و ساختن شعر و سرود و ترانه‌های آتشین می‌گذشت؛ اکثر غزلیات پرسوز و گداز مستانۀ دیوان کبیر به نظر این حقیر محصول همان هفت سال بحران احوال اوست.

و باز من برآنم که آن جلوه‌ها که از عشق و فراق «شمس» بر وی دست داد، چشم‌بندی غیب و تازیانۀ سبب‌سازی و شوق‌انگیزی آسمانی بود که بر سمند بادپای طبع مستعد مولوی فرود آمد؛ تا «گنبدی کرد وز گردون درگذشت»؛ او را به جایی رسانید که آن‌همه آثار جاودانی از طبع و ذوق سحرآفرین وی برون جوشید، و جهان شعر و ادب و عرفان را سرمایۀ بی‌پایان، و صفا و طراوت و تازگی بی‌نهایت بی‌زوال بخشید.

اما آن غم و شادی که مولوی را دست داد، از نوع غم‌ها و شادی‌های عامۀ بشر نبود؛ و بدین سبب درک حال او از فهم و وهم عمومی؛ خاصه جماعت افسردگان دل‌مرده ره به عالم معنی نبرده بیرون است؛ و این خود حالت گرمی و سوز دیگر است که روح‌های سرد خالی از ذوق و عشق هرگز آن را درنمی‌یابند «درنیابد حال پخته هیچ خام»

تو که یک روز پراکنده نبوده است دلت/ صورت حال پراکنده‌دلان چون دانی

خوب است حقیقت امر را از خود مولوی بشنوید که در دفتر اول می‌گوید:

شرح گُل بگذار از بهر خدا/ شرح بلبل گو که شد از گُل جدا
از غم و شادی نباشد جوش ما/ با خیال و وهم نبود هوش ما
حالتی دیگر بود کآن نادر است/ تو مشو منکر که حق بس قادر است
تو قیاس از حالت انسان مکن/ منزل اندر جور و در احسان مکن
جور و احسان، شادی و غم حادث است/ حادثان میرَند و حقشان وارث است

هرچند آن لذت و رنج، و شیرینی و تلخی که خود مولوی از وصل و هجران شمس کشیده و چشیده بود هرگز فراموش شدنی؛ و آن چراغ که از کانون نور عشق در قلب وی افروخته بود، به هیچ حال خاموش‌شدنی نبود؛ اما دوستان جانی یک‌دل و یاران صمیم باصفا و وفادار او که سرحلقۀ آن‌ها دو تن بودند؛ یکی شیخ صلاح‌الدین فریدون زرکوب قونوی متوفی ۶۶۲، دیگر شیخ حسام‌الدین حسن بن محمد چلبی ارموی ۶۲۲-۶۸۳ ه‍.ق؛ پیوسته سعی می‌نمودند و تدبیر می‌اندیشیدند که با تشکیل محافل انس و صحبت، و مجالس وجد و سماع؛ که در اکثر احوال محرک مولانا در ساختن غزلیات ملحون آهنگی و سرودهای غنائی بوده، و زاییده‌های طبع او به وسیلۀ قوّالان خوش‌آواز و نوازندگان نغمه‌ساز در آن بزم‌های عرفانی خوانده و آهنگ‌سازی می‌شده است، او را سرگرم کنند، و تا می‌توانند آتش درون او را فرو بنشانند؛ و از یادآوری آن احوال که موجب هیجان و طغیان جوش و خروش، و شدت آشفتگی و بی‌تابی و بی‌قراری وی بود منصرف سازند.

شیخ صلاح‌الدین و حسام‌الدین هر دو از دوستان و اصحاب قدیم صمیم مولوی بودند که درک خدمت و صحبت «شمس‌الدین تبریزی» را نیز کرده بودند؛ «صلاح‌الدین» به سنّ و سال بزرگتر از «حسام‌الدین» بود؛ با خاندان مولوی مواصلت نیز داشت؛ به این معنی که دختر او در حبالۀ ازدواج «سلطان‌ولد» بزرگ‌ترین فرزند مولانا بود.

[۱] گویند که تاریخ این سفر را مولوی بر حسام‌الدین املاء کرده بود روز پنج‌شنبه ۲۱ شوال ۶۴۳٫

[۲] رجوع شود به مثنوی ولدنامه و مقدمۀ آن طبع طهران.

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *