مولوی‌نامه – جلد دوم – فصل چهارم: عقاید عرفانی و مسلک خاص مولوی – ۶۱ – بشر چه می‌خواهد، چه می‌جوید، درد و درمان او چیست؟

بشر طالب چیست؛ چه گم‌شده‌ای دارد که همۀ عمر در تکاپوی جست‌وجوست؛ این همه وحشت و بیم و اندیشه‌های متزلزل روح‌فرسای بشر از چه جهت است؛ دردی که پیوسته او را رنج می‌دهد و درمان او چیست؟

می‌گویند انسان مدنی الطبع یا «مدنی بالطبع» خلق شده است و به این سبب در حیات جسمانی و لوازم زندگانی محتاج به معاونت و همدستی دیگران است؛ علاوه بر ابر و باد و مه و خورشید و فلک، باید دسته‌ای دیگر نیز در کار باشند تا وسایل معاش و سایر حوایج این مخلوق عجیب که او را در دانۀ صنع می‌خوانند فراهم گردد.

آیا بشر از جنبۀ روحانی هم ذاتاً ضعیف و محتاج و ناتوان آفریده شده، و این نقایص لازمۀ وجود امکانی اوست، یا از سنخ عوارض خارجی و مولود عوامل غیر ذاتی است.

هرچه گو باش این موجود ضعیف ظلوم جهول که نام او را انسان گذارده‌ایم، نه‌تنها از جهت امور مادی محسوس جسمانی بلکه از جنبۀ معنوی روحانی نیز فقیر محتاج است؛ و برای اصلاح حال خود احتیاجات و نیازمندی‌ها دارد.

دلیلش این است که بشر ذاتاً طالب کمال است؛ و طلب، خودبه‌خود، کاشف از فقدان است، یعنی خواستن چیزی دلیل بر نداشتن آن چیز است، برای این‌که واجد شیء فاقد شیء نمی‌شود؛ پس اگر انسان در ذات خود نقیصه‌ای احساس نمی‌کرد طالب کمال نبود؛ مردم عاقل حکیم از وجود همین نقص و احتیاج پی به وجود غنی کامل می‌برند

عاقلان از بی‌مرادی‌های خویش/ باخبر گشتند از مولای خویش
چون مُراداتت همه اشکسته‌پاست/ پس کسی باشد که کام او رواست 

از این استدلال می‌گذریم و در احوال خود در می‌نگریم.

بشر در سراچۀ تقدیر تخته‌بند تن است؛ زنجیر علایق جسمانی که بر دست و پای او پیچیده است او را می‌فشارد و رنج می‌دهد؛ ناکامی‌ها و نامُرادی‌ها و حوادث ناهنجار روزگار هر دم غمی از نو به مبارکباد او می‌آورد؛ آمال و آرزوهای او چندان زیاد و آشفته و از هم‌گسیخته و دورودراز است که اگر به فرض محال تمام نیروهای امکانی در دست قدرت و تحت اختیار او بود؛ و حیاتش تا بامداد رستاخیز هم دوام داشت، باز برای رسیدن به همۀ هوس‌ها و آمال و امیالش کفایت نمی‌داد؛ و چون به آرزوهای خود نمی‌رسد، ناچار دائم در شکنجه و مشقت و عذاب است.

گرفتم که این حیوان خودکام را بهشت دنیا فراهم گردید، جهنم درونی را چه چاره می‌اندیشد، من در همان غزل که یک بیت آن را پیش نقل کردم در اشاره به همین معنی گفته‌ام

گیرم بهشت گشت مقرر ترا چه سود/ کاندر ضمیر تافته داری جهنمی

وسوسه‌ها و هجوم اوهام و خیالات شیطانی، خوی حرص و حسد و کینه و شهوت، و دیگر زشتی‌ها و پلیدی‌های اخلاق در درون انسان دوزخی افروخته است که شعله‌اش جز به آب رحمت الهی فرو نمی‌نشیند آن آب رحمت که سرچشمۀ فیاض و مورد و منهلش به عقیدۀ مولوی استغراق در ذکر خدا و اتصال معنوی با اولیای خدا و سر سپردن و تسلیم شدن و فنای مطلق در وجود شیخ استاد و پیر کامل است

نفس و شیطان هر دو یک تن بوده‌اند/ در دو صورت خویش را بنموده‌اند
دشمنی داری چنین در سِر خویش/ مانع عقل است و خصم جان و کیش
این‌چنین ساحر درون توست سِر/ اِنَ فِی الوَسواسِ سِحراً مُستَمِر

اندر آن عالم که هست این سحرها/ ساحران هستند جادویی‌گشا
اندر آن صحرا که رست این زهر تر/ نیز روییده است تریاق ای پسر

گویدت تریاق از من چو سپر/ که ز زَهرم من به تو نزدیک‌تر
آن بیان اولیا و اصفیاست/ کز همه اغراض نفسانی جداست

***

حاصل آن کز زهر نفس دون گریز/ نوش کن تریاق مرشد چست و تیز
این طلسم سحر نفس اندر شکن/ سوی گنج پیر کامل نقب زن

***

نفس را تسبیح و مُصحف در یمین/ خنجر و شمشیر اندر آستین
مصحف سالوس او باور مکن/ خویش با او هم‌سِر و هم‌سَر مکن

نفس اژدرهاست با صد زور و فن/ روی شیخ او را زُمرد دیده کن
گر تو خواهی ایمنی از اژدها/ دستش از دامان مکن یک دم رها

***
چون بگیری سخت آن توفیق هوست/ در تو هر قوّت که آید جذب اوست

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *