مولوینامه – جلد دوم – فصل چهارم: عقاید عرفانی و مسلک خاص مولوی – ۶۰ – رستگاری بشر در آیین مولوی
مولوی یک نفر مسلمان دیندار کامل عیار است؛ در آداب شریعت و اتیان سنن و فرایض مذهبی با سایر متشرعان محقق اسلام یکی است؛ یعنی مثل سایر مسلمانان نماز میگزارد و روزه میدارد و عبادت خدا میکند؛ حاشا که از دین اسلام سر تافته یا مذهبی تازه و بدعتی نوظهور آورده باشد!
چیزی که هست او در چهار دیوار فتاوی فقهای ظاهری محصور نمیماند، و بدان درجه و منزلت از خداپرستی که اکثر دینداران قناعت دارند روح او قانع نمیشود؛ تشنۀ رسیدن به مرتبتی مافوق این مقامهای عادی معمولی است.
در درون وی خارخار اندیشهای است که او را به تکاپوی طلب و جستوجوی مقامات و درجات بالاتر میانگیزد؛ و برای رسیدن به آن مقصود که به عقیدۀ او کمال مطلوب انسان است در ضمیر خود شور و شوق و ناآرامی طاقتسوزی احساس میکند که مردم غافل بیخبر آن را بر جنون و فسون و افسانه و بیاعتدالی مزاج حمل میکنند! پشتش از تناقضهای دل میشکند؛ جانش در طلب حقیقت، مرغ هوایی است نه مرغ خانگی؛ و بدین سبب از اقامت در خانههای تنگنای زمینی رنج میبرد و پیوسته به سوی بالا بال میگشاید
***
جان گشاید سوی بالا بالها/ تن زده اندر زمین چنگالها
روح بیقرار مولوی دنبال گم شدهای میگردد که همهجا یافته نمیشود؛ گوهری را میطلبد که از صدف کون و مکان بیرون است؛ از دیو و دد ملول است و انسانش آرزوست؛ روی سخن او هم با طایفهای است که به حال فقر و دردمندی باطنی خود واقف گشته و از مرحلۀ ظاهر شریعت قدم برتر نهاده کمال روحانی بشر را طی مراحل بالاتر تشخیص داده و جویای طریقت و مسلکی شدهاند که ایشان را به سرمنزل سعادت و حیات جاودانی و آرامش و آسایش خللناپذیر که سکینۀ الهی و بهشت اولیای خداست برساند، و به طور کلی توجه مولوی به آن گروه است که درد طلب دامنگیر آنها شده باشد و درصدد کمال روحانی خود برآمده باشند.
مولوی آنچه را که میخواست عاقبت پیدا کرد؛ و آن راهی را که آرزو داشت به پایان برد؛ و در بازگشت از حق به خلق دعوت خود را در مثنوی و گفتههای دیگرش آشکار ساخت.
مولوی میگوید در ایمان به خدا و رسول تنها به اعتقاد قلبی و اتیان سنن و فرایض تشریعی خرسند نباید بود؛ بلکه اتصال شهودی را شرط تحقق عبودیت و علامت رسیدن به درجۀ کمال ایمان باید دانست.
مولوی معتقد بود که این اتصال جز در عالم بشریت و جز از طریق عشق و فنای وجود ناقص در کامل میسر نیست، یعنی باید مطلوب خود را در همین بشر خاکی جستوجو کنیم که انسان کامل باشد؛ و باید هستی ناقص ما در وجود همان انسان کامل فانی گردد تا حیات جاودانی بیابیم؛ حقیقت رستگاری در آیین مولوی همین است و بس.
دلیل وی این است که جان مردان کامل الهی به حق پیوسته و به خدا متصل است؛ پس اتصال به ایشان اتصال به خدا، و فنای در ایشان فنای فی الله است؛ وگرنه بشر عادی معمولی خود تنها و به استقلال، راه به عالم مجرّدات و مقدسات علوی ندارد؛ و بدین سبب محتاج به واسطۀ فیض است.
«یا لَیتَ قَوْمِی یعْلَمُونَ بِما غَفَرَ لِی رَبِّی وَ جَعَلَنِی مِنَ الْمُکرَمِینَ: سورۀ یس ج ۲۳»
هین بده ای زاغ جان و باز باش/ پیش تبدیل خدا جانباز باش
***
عقل کامل نیست، خود را مُرده کن/ در پناه عاقلی زنده سخن
معشوق مولوی مرد خدا و کعبۀ مقصود او، انسان کامل است؛ او مردان حق را از این جهت که مظاهر حقاند و از جهت اتحاد ظاهر و مظهر پرستش عاشقانه میکند؛ و با همین جسم خاکی که همچون درخت موسی جلوۀ نور الهی است عشق الهی میورزد؛ از اینرو که در هیکل بشری «شعشعۀ نور جلال» میبیند و میگوید آن ابلیس بود که در صورت آدم جز آب و گل ندید و بدین سبب از سجدۀ او سر برتافت
مولوی یک پرده از حقیقت این راز را برمیگشاید و بشری را که مظهر ربوبیت و جلوۀ الهی و معبود طریق عارفانۀ اوست بدینگونه میستاید
***
حقیر از همین فکر الهام گرفته و در غزلی گفتهام:
گذاشت کبر و وسوسۀ عقل بو الفضول/ تا دیو نفس سجده برد پیش آدمی
باری مولوی در سیر و سلوک عرفانی و طریق استکمال بشری از حدود بشریت و مقام «انسان کامل» تجاوز نمیکند؛ به این نظر که نقص و کمال؛ و درد و دوا، همه را در روح خود انسان تشخیص داده است.
وی میگوید وقتی انسان به کمال انسانی رسیده است که معتقداتش از حد فکر و اندیشۀ «علمالیقین» به مقام «عینالیقین» و «حق الیقین» رسیده و وجود او در هستی انسان کامل و از این رهگذر در حق فانی، و به حق واصل و پیوسته شده باشد
***
***
آسمان شو ابر شو باران ببار/ ناودان بارش کند نآید به کار
دیدگاه خود را ثبت کنید
آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!