مجالس سبعه مولانا – مجلس اوّل
بسمِ اللهِ الرَّحمن الرَّحیم و به نستعین
الحمدلله صانع العالَم بغیر آلةٍ، العالِم بکُلّ خطرةٍ و قطرةٍ و قالةٍ و حالةٍ المنزّه عن کُلّ صفةٍ یتطرَّقُ الیها جوازٌ و استحالة الملِک، فلیس لاَحدٍ ان یُخالَف حکمَهُ و مثاله، اشعرً بِالهِیِّتِهِ واضِحُ الدَلالة، و شهد بوحدانِیَّتِه نظر العقل اذا صادف سَدادَه و اعتداله، غَلبت قدرتُه قدرة کلّ مخلوق و احتیاله و قضَت ارادتُه ارادة کل مصنوع و ماله و وفّق شخصاً فاَنجح سعیَه و اصلَح باله و کشف حجابَ الشُبهة عن سِرِّه لیُشاهِدَ جلاله، و خذل شخصاً فاورده موارد الحیرة و الجهالة و ضیّع وقته فاحبط اعماله، و حرَّمه لطفَه و اکرامَه و افضاله. بعَث محمّدَاً – علیه السلام – باللوآءِ المنشور و الحُسام المشهور لِیُخَلِّصَ الخلقَ من وَ رطات الهلک و الثّبور و اطلع شمس نبوّتّه محفوفةً بِرَهطٍ کالبدور، و انزل علی قلبه کتاباً شافیاً للقلوب یُضی ء اضآءة النور”یآیُّها الناسُ قدجآئتکم موعظةٌ من ربّکم و شفاءٌ لما فی الصُدور” [۱] اَرسلَهُ الی الحقَّ و هُم علی الباطِل مطبقون عمیٌ و هم لا یبصرون، صُمُّ و هُم لا یسمعون، بُکم و هُم لا ینطِقون ایعبدون من دونِ الله ما لا یخلق شیئاً و هم یُخلَقون فَشَقیَ بتکذیبه المُکَذِّبون و سعد بتصدیقهِ المصدِّقون – صلی الله علیه و علی آله – و اصحابه خصوصاً علی ابن ابی بکر الصّدیق التقیُّ و علی عمر الفاروق النّقی و علی عثمان ذی النورَین الزکیّ و علی علیّ المرتضی الوفیّ و علی سایر المهاجرین و الانصار و سلَّم تسلیما کثیراَ کثیرا [۲]
#دعاهای_مجالس_سبعه_مولانا
مناجات
ملکا و پادشاها! آتشهای حرص ما را به آب رحمت خویش بنشان، جان مشتاقان را شراب وحدت بچشان، ضمیر دل ما را به انوار معرفت و اسرار وحدت منوّر و روشن دار، دامهای امید ما را که در صحرای سعت رحمت تو بازگشادهایم به مرغان سعادت و شکارهای کرامت مشرّف و مکرّم گردان، آه سحرگاه سوختگان راه را به سمع قبول و عاطفت استماع کن، دود دل بیدلان را که از سوز فراق آن مجمع ارواح، هر دم آن دود بر تابخانۀ فلک بر میآید، به عطر وصال معطّر گردان. قال و قیل ما را و گفت و شنود ما را که چون پاسبانان بر بام سلطنت عشق، چوبک میزنند[۳] از اجرای “یوفیهم اجورَهُم بغیر حساب” [۴] نصیب مدام بخشش فرما. قال ما را خلاصۀ حال گردان. حال ما را از شُرفات[۵] قال در گذران. ما را از دشمن کامی هر دو جهان نگاه دار. آنچه دشمنان میخواهند بر ما، از ما دور دار، آنچه دوستان میخواهند و گمان میبرند، ما را عالیتر و بهتر از آن گردان. ای خزانۀ لطف تو بیپایان و ای دریای با پهنای با کرم تو بیکران.
ابتدای تذکیر به خبری کنیم از اخبار مصطفوی – صلی الله علیه و سلّم – آن بشیر نذیر و آن نذیر بینظیر، سیّد المرسلین، چراغ آسمان و زمین. لقد جآء فی اَصَحِّ الانبآء عن افصح الانبیآء – علیه افضل الصلوات و اعلاها و اکملُ التحیّات و اسناها – انّه قال: ” کساد امُتی عند فسادِ امّتی الا من تمسَّک بسنّتی عند فساد امّتی فلَهُ اجرُ مایةِ الفِ شهید” صدق رسول الله[۶]. رسول کونین[۷]، پیشوای ثقلین، خاص الخاصّ ” لعَمرُک”[۸] مشرّف تشریف ” لولاک”[۹] فصیح ” انا افصح العَرب و العجم”[۱۰]، پیشوای ” آدمٌ و من دونَهٌ تحت لوایی یوم القیمة و لا فخر الفقرُ فخری”[۱۱] چنین میفرماید که: کساد امّت من به هنگام فساد امت من باشد یعنی هیچ نبیّی نیست بعد از من که اُمّت او تفضیل یابند برامّت من، چنانکه امّت من تفضیل یافت بر امّت عیسی و موسی و هیچ دینی نیست که دین مرا منسوخ کند و کاسد کند، چنانکه دین من، دینهای ما تقدّم را منسوخ کرد.
گفتند: یا رسول الله امّت تو به چه کاسد شوند؟
فرمود که چون امّت من فساد آغاز کنند، این شرفی که یافتهاند. و این خلعت اطلس تقوی که پوشیدهاند که در کَونَین تابان است که: “و لباس التقوی ذلک خیرٌ”[۱۲] چون دود معصیت برآید آن خلعتِ اطلس آسمانی را، و آن تشریف دیبای زیبای محمّدی را متغیّر گرداند و دود آلود کند و کاسد شود.
گفتند: یا رسول الله! چون چنین دود آلود و کاسد شود و از دود معصیت بیقیمت و قدر گردد، مشتری” انّ الله اشتری من المونین اَنفُسَهم “[۱۳] خریداری نکند و کالۀ اعمال کاسد شدۀ ایشان را نخرد و بهایِ ” لیوفیهم اجورَهم “[۱۴] ندهد، بیبرگ و کاسد بمانند، فریاد کنند.
شعر:
مثَلَث هست در سرایِ غرور
مَثَلِ یخ فروش نیشابور
در تموز آن یخک نهاده به پیش
کس خریدار نی و او درویش
یخ گدازان شده ز گرمی و مَرد
با دل دردناک و با دمِ سرد
این همیگفت و اشک میبارید
که بسی مان نماند و کس نخرید [۱۵]
گفتند: چون این یخ وجود ما کاسد شود، و از تاب آفتاب معصیت گداختن گیرد، چارۀ ما یخ فروشان چه باشد، تا باز متاع ما قیمت گیرد و کیسههای امیّد ما پر شود؟ جواب فرمود که: ” اَلا مَن تمسَّک بسنّتی عند فساد امّتی “[۱۶] فرمود:
هر کس که بکار خویش سرگشته شود
آن به باشد که بر سر رشته شود
سنّتِ من این است که چون دوستان من راه غلط کنند و پای در خارستان معصیت نهند، اثر زخم خار بیابند، به ستیزه هم در آن خارزار ندوانند که: ” اللجاج شوم “[۱۷]
درهای گلستان ز پی تو گشادهایم
در خارزار چند روی ای برهنه پا؟
هر که در کارها ستیزه کند
دور هفت آسیاش ریزه کند
چون زخم خار دیدند، بدانند که راه غلط کردند و در خارزار افتادند، پیش و پس بنگرند. علامات راه ببینند که من در این راه بیفریاد بینشان، علامتها و نشانها در هوا کردهام و در این بیابان چوبها فرو بردهام و سنگها درهم نهاده تا مسافران آن نشانها را بجویند و در این بیابان سرگشته نشوند و اثر قدم من که نامش سنّت است در راه بجویند، چنانکه اثر قدم شکار را طلبند، صیّادان در برف و در پی صید دوند، همچنانکه در برف ضلالت و غوایَت[۱۸] اثر قدمهای هدایت و نهایت و بدایت مرا بجویند و بکوبند که چون بر قدم من رانند و عنان از خارستان معصیت برگردانند تا در گلستان قبول افتند و با شاهدان و شهیدان که معاشران عشرت ابداند و پادشاهان مملکت سرمد[۱۹]، همعنان و همنشین و هم جام و هم حریف گردند که: ” اولئک مع الّذین انعم الله علیهم من النّبیّین و الصّدّیقین و الشهداء و الصّالحین”[۲۰] چه جای این است بلکه تفضیل یابند بر فاضلان شهدا که:” فله اجر مایةِ الف شهیدٍ.”یا رسول الله! چرا تفصیل یابند؟ چو ایشان عاملند و اینها عامل و ترازوی عدل آویخته است. کدام ترازوی عدل؟ ترازویِ ” و اِن لیس للانسان الّا ما سعی”[۲۱] ترازویِ ” انّما اجرک علی قدر تَعبِک و نصُبک”[۲۲] ترازویِ ” فامّا من ثَقُلَت موازینه”[۲۳]
تو که ذرّهیی عقل داری مزد مزدوران را به کار میداری که فلان مزدور در باغ ده روز بیل زد، و فلان مزدور پنج روز، و فلان یک روز و هر یکی را بر قدر کار خود اجرت میدهی و غلط نمیکنی، عالِمِ “انّی اعلمُ ما لا تَعلَمُون”[۲۴] دانای “و ما یعزُبُ عن عمله“[۲۵]ِ “مثقال ذرّةٍ فی الارض و لا فی السّماء”[۲۶] آن دانا خداوندی که مور سیاه را بر سنگ سیاه بدان پای باریک، در شب تاریک، میافتد و میخیزد و میرود، آن بینای مطلق – تعالی و تقدّس – میبیندش که آن مور در آن شب دیجور[۲۷] در رفتار تیز یا آهسته میرود، یا میانه، سوی خانه میرود یا سوی دانه میرود. پس آن دانا خداوند اندازۀ رنج و کوشش بندگان خویش و عدد اشک چشم عاصیان پر حسرت و آه و عدد قطرههای خون جگر خون چکان عارفان بارگاه و عدد انفاس پاس مسبّحان تسبیح سحرگاه و عدد اَقدام به اقدامِ[۲۸] سالکان مالکان مملکت مجاهده که روز و شب به بارگاه و پیشگاه ” مقعد صدق”[۲۹] رقصان و تَرانه گویانند،
شعر:
ما شب روان که در شب خلوت سفر کنیم
در تاج خسروان به حقارت نظر کنیم
میروند به جان نه سوار و نه پیاده، بیدل و دلداده، بیمرکب و زواده[۳۰]، بر قدم توکّل بر مالک جزو و کل پس آن دانا خداوند، شمارِ جان نثار تمام عیار آن بندگان را در نسخۀ علم قدیم خود، یک به یک، ذرّه به ذرّه، موی به موی، نشمرده باشد و ننوشته باشد که: “و نکتب ماقدّموا و آثارَهم”[۳۱] و چون شمرده باشد و نوشته باشد قدمها و دمها و ندمهای اوّلیان و آخریان را، پس آن عادل خداوندی که زخم تیر عدلش بر آماج اصابت، موی را دو نیم کند، چون روا باشد از عدل چنین عادلی، از انصاف چنین منصفی که این یک عامل را صد دهد و صد هزار دهد و آن عامل را که او همین کار کرده باشد، یکی دهد! یا رسول الله! ای مشکل گشای اهل آسمان و زمین، ای “رحمةً للعالمین”[۳۲] مشکل ما را حل فرما که مشکل گشای مشکلات اهل آسمان و زمین امروز تویی.
شعر:
اگر مرد حقیقت را در این عالم نشانستی
همه رمز الهی را ز خاطر ترجمانستی
و گر مرغان صحرا را بدان عالم رهی بودی
ز پرّ و بال هر مرغی همه مشکل عیانستی
مسلّم نیست هر کس را که در بازار عشق آید
و گرنه زیر هر سنگی هزاران کاروانستی
رسول الله – صلّی الله علیه و سلّم – آن ترجمان بارگاه قدم، آن افصح عرب و عجم، آن معدن علم و کرم، آن شهنشاه بیطبل و علم، سیّد کائنات، سلطان موجودات، جواب فرمود که:
ای یاران صادق وای صحابۀ موافق بدانید که اگرسیل با قوّت از کوهسار، غلط غلطان عاشق وار به دریا باز رود، و به دریا پیوندد، با چندین دست و پا، که آبها دست و پای یکدیگرند، و مرکب یکدیگرند، به قوّت همدیگر کوه و بیابان را ببرند و به جیحونها و به دریا که اصل ایشان است، پیوندند و هرقطرهیی نعره میزند که: “ارجعی الی ربّک راضیةً”[۳۳] این چه عجب باشد! عجب صعب و دشوار و غریب آن باشد که قطرۀ تنها مانده در میان کوهساری یا در دهان غاری یا در بیابان بیزنهاری، از آرزوی دریا که معدن آن قطره است، آن قطرۀ بیدست و پا تنها مانده بیپا و پا افزار، بیدست و دست افزار، از شوق دریا بار بیمدد سیل و یار غلطان شود و بیابان را میبرد، به قدم شوق سوی دریا میدواند بر مرکب ذوق. ای قطرۀ بیچاره، خاک خصم تو، باد خصم تو، تاب آفتاب خصم تو، مقصدت که دریاست سخت دورست، ای قطرۀ بیدست و پا، در میان چندین اعدا، جانب دریا چون خواهی رفتن؟ قطره به زبان حال میگوید که: در جان من که قطره ییام و ضعیفم، شوقی است از تاثیر عنایت دریای بیپایان که “وَحَمَلَها الانسانُ انّه کان ظلوماً جهولاً”[۳۴] اندرین بیابان که سیلها میلرزند از بیم فروماندن، که: “انّا عرضنا الامانة علی السّموات و الارض و الجبال فابین ان یحملنها و اشفقن منها”[۳۵] از هیبت خطر بیابان بیزنهار مجاهده آسمان بلرزید و بترسید و کوهها فریاد کرد که ربنّا، ما این امانت برنتابیم. زمین گفت: من خاک آن رهروانم، امّا طاقتِ آن ندارد جانم جانِ آدمی که قطرهیی است، میان به خدمت بربست که:
شعر:
تو مرا دل ده و دلیری بین
رُوبَهِ خویش خوان و شیری بین[۳۶]
ضعیفم، نحیفم، بیچاره ام، امّا چون آثار عنایت “کرّمنا بنی آدم” [۳۷] به گوش جانم رسید، نه ضعیفم، نه نحیفم، نه بیچاره ام، چاره گر جهانم.
چون ز تیر تو پر کنم ترکش
کمر کوه قاف گیرم و کش
تا نظرم به خود است و به قوّت خود، ضعیفم، ناتوانم، از همۀ ضعیفان ضعیفتر، بیچارهام از همۀ بیچارگان بیچارهترم، امّا چون نظرم را گردانیدی تا به خود ننگرم به عنایت و لطف تو نگرم که: “وجوه یومئذ ناضره الی ربّها ناظره”[۳۸] چرا ضعیف باشم، چرا بیچاره باشم، چرا چاره گر نباشم. چرا آدمی باشم، چرا آن دمی نباشم؟
چو آمد روی مه رویم که باشم من که من باشم؟
که من خود آن زمان هستم که من بیخویشتن باشم
مرا گر مایۀ بینی، بدان کان مایه او باشد
مرا گر سایۀ بینی، بدان کان سایه من باشم
چو او با من سخن گوید، چو یوسف وقت لا باشد
چو من با او سخن گویم، چو موسی وقت لن باشم
سخن پیدا و پنهان است، او آن دوستتر دارد
که او با من سخن گوید، من آنجا چون سخن باشم
باز آمدیم به معنی حدیث مصطفوی و تحقیق و بیان و سرّ و مغز جان آن، خنک او را که مغزی دارد و جانی دارد. آن مغز باید تا مغز را دریابد و جانی باید که از جان لذّتی گیرد ای جانِ عزیز من! ای طالب من! چندانکه تو در طلب از یک پوست بیرون میآیی، عروس معنی از یک پوست بیرون میآید و چون تو از دوم پوست بیرون میآیی، او از دوم پوست بیرون میآید، میگوید که:
اگر یگانه شوی با تو دل یگانه کنم
ز مهر خلق و هوای کسان کرانه کنم
چون تو باز به حکم هوی و شهوت در پوست اندر میروی، او نیز در حجاب میرود، میگویی: عروس معنی، ای مطلوب عالم! ای صورت غیبی، ای کمال بیعیبی! جمال نمودی باز چرا در حجاب رفتی؟ او جواب میگوید: زیرا که تو در حجاب هوی و شهوت رفتی.
دِلْدار چُنان مُشوَّش آمد که مَپُرس
هِجْرانْش چُنان پُر آتش آمد که مَپُرس
گفتم که: مَکُن، گفت: مَکُن تا نکُنم
این یک سُخَنم چُنان خوش آمد که مَپُرس [۳۹]
روزی سلیمان – صلوات الله علیه – بر تخت “فسخّر نا له الرّیح”[۴۰] نشسته بود. مرغان در هوا پر در پر آورده بودند و قبّه کرده تا آفتاب بر سلیمان نتابد. هم تخت پرّان هم قبّه بر هوا پرّان “غدوّها شهر و رواحها شهر”[۴۱] ناگاه اندیشهیی که لایق شکرِ آن نعمت نبود، در خاطر سلیمان بگذشت. در حال تاج بر سرش گژ گشت. هر چند که راست میکرد، باز کژ میشد. گفت: ای تاج راست شو. تاج به سخن آمد، گفت: ای سلیمان! تو راست شو. سلیمان در حال در سجود افتاد که: “ربّنا ظلمنا”[۴۲]در حال تاج کژ شده بیآنکه او را راست کند، بر سر راست ایستاد، سلیمان به امتحان تاج را کژ میکرد، راست میشد. عزیز من! تاج تو ذوق توست، و وجد و گرمی توست. چون ذوق از تو رفت، افسرده شدی تاج تو کژ شد.[۴۳]
ذوقی که زِ خَلْق آید زو هستی تَنْ زایَد
ذوقی که زِ حَقْ آید، زایَد دل و جان ای جان [۴۴]
ای سلیمان وقت! که پری رویان عقلانی و روحانی به فرمانِ تو اند، دیو رویان نفسانی و شیطانی پیش تخت وجود تو دوند:
گر درخت صف زده لشکر دیو و پری
ملک سلیمان تراست گم مکن انگشتری
صلح جدا کن ز جنگ، زانکه نه نیکو بود
کارگه شیشه گر دستگه گازری[۴۵]
در دکان وجود تو تا شیشه گر طاعت و شوق و ذوقِ تواند با گازُر[۴۶] هوی و شهوات هر چه ده روز شیشه گر در این دکان شیشههای طاعت سازد، گازر کوبه[۴۷] یی بزند، دکان در لرزد، همۀ شیشهها در هم شکند. “ان تحبط اعمالکم و انتم لا تشعرون”[۴۸] اکنون ای سلیمانِ وقتِ خویش، چون تاجِ ذوق و نورِ اخلاص بر فرقِ سرِ جانِ خود نبینی، خود را افسرده بینی، و تاریک و محبوس سوداها بینی، بانگ برآری که ای ذوق کجایی؟ و ای شوق در چه حجابی؟ هر چند میکوشی تا آن ذوق رفته باز آید، نیاید، و آن تاج اخلاص را هر چند بر سر خود راست میکنی، کژ میشود ندا میکند که تو راست شو تا من راست شوم. “بانّ الله لا یک مغیِّرا نعمه انعمها علی قوم حتّی یُغیِّروا ما بانفسهم.”[۴۹] چنین میفرماید صانع ذوالجلال، معطی بیملال، قدیم پیش از پیش بخشایندۀ بیش از بیش – جلّ جلاله – که من که خدایم، بخشندهام و بخشاینده و بخشنده و بخشاینده آفرینم، چون به بندگان نعمتی دهم، هرگز آن را دیگرگون نکنم، تا ایشان معامله و زندگانی خود دیگرگون نکنند.
آمدیم به تمامت آن حدیث اوّل که این حدیث ما را پایان و نهایت نیست که: “قل لو کان البحر مدادا لکلمات ربّی لنفد البحر قبل ان تنفد کلماتُ ربّی ولو جئنا بمثله مدداً” [۵۰] “و العاقل یکفیه الاشاره” [۵۱] میفرماید که: “الّا من تمسّک بسنّتی عند فساد امّتی” [۵۲] یعنی آن قطرۀ جان پاک مشتاق از دریای جانان دور مانده، محجوب گشته در عالم آب و گِل از شوق جان و دل، چون ماهی بر خشکی میطپد و قطرههای دیگر با او یار نمیشوند که: “الاسلام بدا غریبا و سیعود غریبا” [۵۳] بعضی قطرهها با خاک در آمیختند، بعضی قطرهها بر برگها در آویختند، بعضی قطرهها به وسوسۀ ظلمات خود را چار میخ کردند، بعضی قطرهها به دایگی درختان قصد بیخ کردند، هر قطرۀ جانی به چیزی مشغول شد: یکی به خیّاطی، یکی به کفشگری و یکی به سودای اخیی[۵۴]، یکی به سماع چنگی و یکی به بو و رنگی، از دریاش فراموش شد. اکنون همان کار که آن سیلها که صد هزار قطره بودند، جمع شدند، راه کردند و راه رفتند به قوّت همدیگر که: “السابقون السابقون” [۵۵] این یک قطرۀ از یاران مانده، همان راه و بیابان با پهنا تنها پیش گرفت، بییار و بیپیشکار و بیپشت دار، توکّل کرده بر جبّار پروردگار، دشتها و وادیها که آن سیلهای با صد هزار قطره بریدند، او تنها میبُرّد که: ” واحِدٌ کَالاَلْفِ اِنْ اَمْرٌ عَنی “[۵۶] ” قَلِیْلٌ اِذَا عُدُّواً کَثِیْرٌ اِذَا شَدُّوا “[۵۷] پس چو آن قطره کار صد هزار قطره کرد که “الّا من تمسّک بسنّتی”، این قطره نباشد، سیل باشد در صورت قطره که “انّ ابراهیم کان امّه”[۵۸] پرسیدند پیغامبر را از حال امّت.
ابراهیم – علیه السلام – جواب آمد که: چه میپرسی از امّت ابراهیم که به خودی خود امّت بود و فِرَق، هم پادشاه بود و هم به خود لشکر بود، هم قطره بود هم به خود سیل بود. امّت هزار باشد و صد هزار باشد “انّ ابراهیم کان اُمّه” ابراهیم هزار بود بلکه صد هزار بود، عدد بیشمار بود.
کشتیّ وجود مرد دانا عجب است
افتاده به چاه مرد بینا عجب است
کشتی که به دریا بُوَد آن نیست عجب
در یک کشتی هزار دریا عجب است
گر نسیم یوسفم پیدا شود
هر که نابینا بُوَد بینا شود
ای دل از دریا چرا ننها شدی
از چنان دریا کسی تنها شود؟
ماهیی کز بحر در خشکی فتاد
می طپد تا زودتر آنجا شود
گر کسی گوید که بهرعشق بحر
دل چرا شوریده و شیدا شود؟
تو جوابش ده که: اندر شوق بحر
قطره بیآرام و نا پروا شود
هم جوابش ده که پیش آفتاب
ذرّه سرگردان و ناپیدا شود[۵۹]
عزیز من! آن قطرۀ جانی که در فراق دریا قرار گرفته باشد و یاد دریا نمیکند، گاهی در برگی میآویزد گاهی در خاک میآمیزد، مگر بیادبی کرده است، که او را بند بر پای نهاده اند، بند زرّین، بند سیمین، بند مُجَوهر[۶۰]. او عاشق آن بند شده است، چنانکه از عشق سیم و زر آن بند را بند نمیبیند. او را پند مده که بند او از آن سختتر است که پند راه یابد.
مُلْک و مال و اَطْلَسِ این مَرحَله
هست بر جانِ سَبُکرو سِلْسِله
سِلْسِلهیْ زَرّین بِدید و غِرِّه گشت
مانْد در سوراخِ چاهی جان زِ دشت
صورَتَش جَنَّت به مَعنی دوزخی
اَفْعییی پُر زَهر و نَقْشَش گُلْرُخی
اَلْحَذَر ای ناقِصانْ زین گُلْرُخی
که به گاهِ صُحبَت آمد دوزخی[۶۱]
چنانکه منافذ ادراکات و فهم او را عشق آن رنگ و بو و گفت و گو گرفته است که سر سوزنی از پند راه نیابد، بلکه پند دهنده را دشمن گیرد، زیرا زنگی همیشه دشمن آیینه بود. ناصحان و واعظان آینهاند یا آینه دارند. عاشقان نفس و طالبان دنیا زشت رویانند، زنگی چهرگانند که: “و اتبعناهم فی هذه الدّنیا لعنه و یوم القیمه هم من المقبوحین”[۶۲] امّا در ولایت زنگبار، زشتی زنگی کی نماید که آنجا مرد و زن همه زنگیند و جنس همدیگرند، باش تا از این ولایتش بر مرکب اجل بیرون برند، بَرِ خود چهرگان ترک و روم که فرشتگان نورانیند “کِرام بَرَرَه”[۶۳] که مسکن ایشان هفت آسمان است آنگه رسوایی خویش میان رومیان روحانیان ببینند حسرت خورند و هیچ سود ندارد لاجرم از این سبب دشمن آینهاند و آیینه دارند[۶۴].
زنگیی یافت آینه در راه
اندر او روی خویش کرد نگاه
ببینیی پخش دید و رویی زشت
چشم چون آتش و رخ از انگِشت
چون بر او عیبش آینه ننهفت
بر زمینش زد آن زمان و بگفت:
کانکه این زشت را خداوندست
بهر ننگش به راه بفکندست
گر چو من خود به کار بودی این
کی در این راه خوار بودی این؟[۶۵]
امّا آن سیاهی که رنگ زنگی دارد، و زنگی نیست، از ولایت ترک است و از ولایت روم است، به طفلی به زنگبارش به اسیری بردهاند. دشمنی، سیاهیی در روی او مالیده است. چون آینه را بیند، حالی خال سیاه در روی سپید ببیند، گوید: عجبا! چه مالیدهاند در رویم، همۀ روی چرا چنین سپید نیست؟ بس سپیدی با سیاهی در جنگ آید که “لا اُقسم بیوم القیمه و لا اقسم بالنّفس اللّوّامَة”[۶۶] یا خود چون او میان زنگیان افتاد ایشان با او بیگانه میبودند، از روی آنکه تو سپیدی و ما سیاه، از ما نیستی. او تنها و بیکس میماند از ضرورت تا با ایشان باشد و او را بیگانه ندارند، سیاهی در روی خود میمالید تا دختران زنگیان از وی نرمند که: “انّ من ازواجکم و اولادکم عدوّا لکم”[۶۷] این دختر چگان زنگی شاهدان و خوبان و لذّتها و شربتهای این عالم فانی است که عدوی چهرۀ چون ماه شمایند، که از بهر ایشان سیاهی در رو میمالید. هان و هان به خود آیید و این سیاهی از رو بزدایید مبادا که چون بسیار بماند این سیاهی بر روی شما رنگ اصلی را بخورد و همرنگ کند و آن فرّ سپیدی و سرخی رویتان در زیر آن سیاهی به روزگار بپوسد، رنگ سیاه عاریتی رنگ اصلی شود. زودتر جدایی بجویید و روی خود را ننگ رنگ سیاهِ تباهِ ایشان بشویید که:
عادت چون کهن شود طبیعت گردد
و آنگاه که آن خال سپید که بر روی شما یادگار سپیدی است، نماند، سیاهی محیط شود بر روی جان شما که: “و احاطت به خطیئته فاولئک اصحاب النّار هم فیها خالدون”[۶۸] بعد از آن هرگز از سیه رویی بیرون نیاید که: “یوم تبیض وجوه و تسودُّ وجوه”[۶۹] چون قومی را سیاهی بر رو و سیاهکاری در دل عاریتی است و بعضی را اصلی است فردا چون به جوی آبِ طهورِ قیامت سر بر کنند و از خواب مرگ خواب آلود برخیزند، همه رویها بشویند، چنانکه عادت بود که چون خفته از جامۀ خواب برخیزد، روی بشوید. “فاغسلوا وجوهکم”[۷۰] چون رویها فرو شویند، آنها که ترک و رومیاند، آن آب مبارک سیاهی را از روی ایشان ببرد و آنها که زنگی اصلیند، چندانکه بشویند سیاهتر شوند، چون سر از جوی بر آرند، عیان ببینند حال هر دو قوم را که: “یوم تبیضّ وجوه و تسودّ وجوه”[۷۱]
عزیز من! مبادا که تو را این سیاهی و سیاه کاری عشق دنیای فانی و مکّار غدّار گتدم نمای جو فروش[۷۲]، سیاهۀ سپیده برکرده عجوزۀ خود را جوان ساخته، رنگ زشت او بر تو طبیعت شود، دشمن آینۀ الهی شوی، صفت خفّاشی و آفتاب دشمنی در تو متمکّن شود، دشمن آفتاب شوی.
بس روشن است روز ولیک از شعاع روز
بی روزنند از آنکه همه بسته روزنند
از خوی زشت، دشمن آن خوی و خاطرند
و ز درد چشم، دشمن خورشید روشنند[۷۳]
*
آن کرّهیی به مادر خود گفت: چونکه ما
آبی همیخوریم، صفیری همیزنند
مادر چه گفت؟ گفت: برو بیهده مگوی
تو کار خویش کن که همه ریش میکنند[۷۴]
آن تُرک بچّه میگوید پدر را که: مرا عاجز کردی که: رو بشو، رو بشو از سیاهی، اگر سیاهرویی بد است، آن زنگیان چرا شادی میکنند و ما چون داروها بر روی خود میمالیم، چرا بر ما میخندند و تسخر میکنند و طعنه میزنند؟
پدر میگوید: تو کار خویش کن و چهرۀ چو ماه از بهر شاه ابد و ازل بیارای که: “انّ الله جمیل یحبُّ الجمال” [۷۵] که ایشان بر روی زشت خود میخندند که “انّ الّذین اجرموا کانوا من الّذین آمنوا یضحکون”[۷۶] همه بر موافقت افضل القراء فلان الّذین از میان جان نام “الرّحمن” بگوییم که: بسم الله الرحمن الرحیم،
تا دل ز کمال تو نشان یافت
جان عشق تو در میان جان یافت
جان بارگه تو را طلب کرد
در مغز جهان لا مکان یافت
هر جان که به کوی تو فرو شد
از بوی تو جان جاودان یافت
فریاد و خروش عاشقانت
در کون و مکان نمیتوان یافت
فریاد و خروش عاشقانت
در کون و مکان نمیتوان یافت
از درد تو جان ما بنالید
درمان ز تو درد بیکران یافت
چون درد تو یافت زیر هر درد
درمان همه جهان نهان یافت
هر چیز که جان ما همیجست
چون در تو نگاه کرد آن یافت[۷۷]
هر که حلاوت این نام یافت از ذروۀ[۷۸] عرش تا پشت فرش، پیش همّت او پرِ پشّهیی نسنجد و هر که را به جمال این نام صید کردند، هیچ صوت و صیت[۷۹] و رنگ و بو او را نتواند صید کردن و هر کلبهیی که آفتاب سعادت این نام بر وی تافت، شرفات و کنگرۀ قصر ملوک عالم را خدمت آن کلبۀ او فرستند، تا او را پرستند. هر که حلقۀ بندگی این نام در گوش کرد، دنیا و عقبی را فراموش کرد. هر که از مشرب عذب[۸۰] این نام سیراب شد، عُمراناتِ عالم در بصر و بصیرت او خراب شد. روزی که آفتاب سعادت از برج اقبال برآید و دوست دیرینه از اقصای سینه ناگاه بدرآید که: “اَفَمَن شرح الله صدرَه للاسلام”[۸۱] یعنی آن مومنی را که گزیدهام از خاک و بخریدهام او را از دست جهل و خودپرستی و پسندیدهام و اوصاف پسندیده بخشیدهام و او را لایق خدمت و دقایق پسندیدۀ آداب طاعات گردانیده ام، اجتبا[۸۲] و اصطفا[۸۳] کردهام و دل او را با وفا و صفا بسرشتهام و به شرح نرم گردانیدهام که شَرَح و وَسَّعَ و زَیَّنَ و نَوَّرَ از یک قبیلند در معنی “افمن شرح الله؟” این شرح که کرد؟ من کردهام که الله ام، بخود کرده ام، به جبرئیل باز نگذاشتم. به میکائیل حواله نکردم. صدرۀ صدر در میان تن است. صدر سینه بود که حرم کعبۀ دل است چنانکه آن حرم در میان زمین است، این حرم سینۀ بیکینه در میان تن است که “خیر الامور اوسطها“[۸۴] بهترین جواهر در میان قلاده بود تا اگر به کنارها آفتی رسد، آنچه خلاصه است در میان سلامت بماند. ایشان گرد او همچون پاسبانان باشند و سینه در میانه همچون خزینهیی. دگر چه میفرماید؟ “للاسلام” بعضی مفسّران گویند: این لام تملیک است، یعنی هر چه بیرون اسلام است از هنرها و دانشها در دل عاریت است و اسلام در دل حقیقت است و مقصود اوست. چنانکه در خانه مقصود عروس بود نه کنیزکان و نه گنده پیران حاجبه و آینده و رونده.
“بسم الله” آن نامی است که موسی بن عمران – علیه صلوات الرّحمن – صد هزار شمشیر و شمشیر زن ونیزه و نیزه باز، لشکر آهن خایِ[۸۵] آتش پای[۸۶] فرعون را به عصایی به قوّت این نام زیر و زبر کرد. “بسم الله” آن نامی است که موسی بن عمران، دوازده شاه راه خشک از بهر گذشتن بنی اسرائیل پیدا کرد در دریا و گرد از دریا بر آورد[۸۷]. “بسم الله” آن نامی است که عیسی بن مریم بر مرده خواند، زنده شد. سر از گور بر آورد، موی سپید گشته از هیبت این نام. ای منکر سئوال گور از منکر و نکیر! مگر قصّه عیسی را منکری که به آواز عیسی مرده سر از گور بر کرد؟ چرا به آواز منکر و نکیر، سر از کفن بیرون نکند و جواب نگوید؟
“بسم الله” آن نامی است که هر روز چندین لنگ و مبتلا و رنجور و نابینا، بر در صومعۀ عیسی – علیه السلام – جمع شدندی هر بامدادی، چون او از اوراد فارغ شدی، بیرون آمدی، این نام مبارک بر ایشان خواندی، همه بیعلّت، با تمام صحّت و قوّت به منزلهای خود روان شدندی
#حکایات_مجالس_سبعه_مولانا
“بسم الله”، آن نامی است که مصطفی – صلوات الله علیه – شب مهتاب مه چهارده، گرد کعبه طواف میکرد – و در مکّه از غایت گرما اغلب خلق به شب گردند – ابوجهل او را دید، خشم کرد و حسدش بجوشید. از جوش کف کرد و گفت:
خدا داند که این ساحر باز در چه مکر است!
مصطفی – صلوات الله علیه – جوابش گفت از راه شفقت که: مکر از کجا و من از کجا؟ من آمدهام که خلق را از مکر و دام همچون تو گمراهان برهانم.
گفت: اگر ساحر نیستی، بگو که در مشت من چیست؟ و او در مشت، قاصد، سنگ ریزهها برگرفته بود. جبرئیل امین در رسید و گفت: یا محمّد! حق، تو را سلام میرساند که: “السلام علیک ایّها النّبیّ و رحمه الله و برکاته”[۸۸] و میگوید که: هیچ میندیش اگر تو را نام ساحر کنند، ما تو را نامهای نیکو نهاده ایم.
بعضی به خلقان گفتهایم و بعضی را که خلقان طاقت فهم آن ندارند، با ایشان نگفتهایم که: “کلّم النّاس علی قدر عقولهم”[۸۹] او که باشد که تو را نام نهد؟ خواجه را رسد که غلام را نام نهد. غلام ادبار[۹۰] را که از در درآید، کی رسد که خواجه را و خواجه زاده را نام نهد؟ نامی که او نهد، هم در گردن او آویزند و به دوزخ فرستند، تو را امتحان میکند که بگو در مشت من چیست؟ جوابش بگو که: کدام میخواهی، آنکه آنچه در مشت تو چیست یا آنکه آنچه در مشت توست، بگوید که من کیستم؟
چون مصطفی – علیه السّلام – این نام را بر زبان راند که “بسم الله الرحمن الرحیم” جوابش گفت. ابوجهل گفت: نی، این قویتر است که آنچه در مشت من است، بگوید که تو کیستی. به نام پاک خدا هر سنگ پارهیی به آواز آمد از میان دست ابوجهل که: “لا اله الّا اللهُ، محمّدٌ رسول الله”[۹۱] طایفهیی ایمان آوردند. ابوجهل، از غایت خشم سنگریزها را بر زمین زد و سخت پشیمان شد به گفتن و گفت: دیدی که چه کردم من به دست خویش؟ باز خویشتن را بگرفت و به ستیزه گفت: که به لات و عزّی که این هم جادوی است.
بعضی از یاران ابوجهل گفتندش که جادوی در زمین رود، و بر آسمان اثر نکند. بیا تا او را بدین امتحان کنیم. آمدند و گفتند که اگر این چه میکنی، سِحر نیست و حق است و از خداست، این ماه شب چهارده را بشکاف که سِحر در آسمان اثر نکند. در حال جبرئیل امین در رسید و گفت: میندیش و نام مبارک مطهّر مقدّس قدیم لم یزل و لایزال ما را بخوان و بگو: “بسم الله الرّحمن الرّحیم” و آن دو انگشت مبارکت را از هم باز کن تا قدرت ما را ببینند. چنان کرد. در حال مه دو پاره شد. نیمی سوی انگشت راست پیغامبر میرفت و نیمی سوی انگشت چپش میرفت که: “اِقتَربتِ السّاعَةُ و انشقَّ القَمَر”[۹۲] و بانک با هیبت میآمد که چندین هزار حیوان در شهر و صحرا بمردند و باقی حیوانات از علف باز ایستادند و میلرزیدند و چندین خلق رنجور شدند و قومی را شکم خون شد. جمله تضرّع کردند که بدان خدای که تو از وی میگویی که زود این ماه را فراهم آور و درست کن، چنانکه بود و اگر نی همین ساعت همه جهان زیر و زبر شود. پیغامبر- صلوات الله علیه – باز این نام مبارک را اعادت[۹۳] کرد که: “بسم الله الرحمن الرحیم” و دو انگشت را به هم آورد. به فرمان خدا و به برکت این نام جانفزا هر دو نیمه به هم آمد. قومی دیگر، بسیار، ایمان آوردند. ابوجهل را غصّه زیادت شد و از دست برفت[۹۴]. باز به جلدی[۹۵] خود را بگرفت و گفت: اگر این راست باشد و چشم بندی و گوش بندی و هوش بندی نباشد، باید که شهرهای دیگر از این خبر دارند. بعد از آن وَفدها و کاروانها و پیکان و نامهها میرسید از اطراف عالم تا به اطراف عالم بر دوستان که این چه واقعه بود که ماه آسمان بشکافت که از آن روز که “فاطر السموات”[۹۶] این دو شمع را در این گنبد افروخته است و پردههای ظلمات را به تابش تاب این دو گوهر میسوخته است که “وجعل الشَّمسَ ضیاة و القَمَر نورا”[۹۷] هرگز جنس این واقعه عجیب غریب نادر از آبا و اجداد ما هیچ کس حکایت نکرد و در هیچ کتابی ننوشتند و از اطراف شهرها نامه بر نامه میرسید و ابوجهل و امثال او هر دم سیه روتر میشدند که: “فامّا الّذین فی قلوبهم مرضٌ فزادتهُم رجسا اِلی رجسِهِم”[۹۸] و آنها که ایمان آورده بودند، هر روز قوی دلتر و قوی ایمانتر که “لیزدادو ایماناً مع ایمانهم”[۹۹]
مه نور میفشاند وسگ بانگ میکند
مه را چه جرم؟ خاصیت سگ چنین بود
از ماه نور گیرد ارکان آسمان
خود کیست آن سگی که بخار زمین بود[۱۰۰]
بخوان، ملک القرّاء! از کلام ربّیَ الاعلی، از بهر ارشاد سالکان جادَّهیی را که: “قل یا عبادی الذین اسرفوا علی انفسهم لا تقنطوا من رحمة الله”[۱۰۱] ملک جلیل، واهب[۱۰۲] جزیل دارای جهان، دانای نهان، خالق جزو و کلّ، رازق خار و گل، پادشاه علی الاطلاق، مالک الملک باستحقاق، از بهر زنده کردن مرده دلان و تازه کردن پژمرده دلان، چنین میفرماید که: “قُل یا عبادی”، قل: بگو ای محمّد که قال تو را حلال است که قال تو از حضرت جلال است:
حکما را بود به خوان جلال
لقمه و نطق و سحر هر سه حلال[۱۰۳]
“قُل” بگو، ای قال تو بهتر از حال، ای قال تو کمال کمال. “یاعبادی” یا، ندای بعید است، یعنی ای دور افتادگان از جادّۀ راه به وسوسۀ دیو سیاه که چون کاروانی در بیابان حیران شود، بعضی گویند: راه این سوی است و بعضی گویند: از آن سوی است. دیو گوید: وقت خود یافتم. برود از طرف دور که از راه سخت مخالف باشد، بانگ میزند، اهل کاروان را به آوازی که ماند به آواز خویشان ایشان و دوستان و معتمد ایشان به بانک بلند و سخن فصیح مشفقانه که: بیایید بیایید که راه اینجاست.
هان! ای کاروان مومنان! هوش و گوش دارید و غرّه مشوید که در آن بانگ فتنههاست. کاروان در آن حیرانی چون آن آواز مشفقانۀ خویشانه بشنوند، همه سوی آن دیو روان شوند. چون بسیار بیایند، گویند که: آنکه ما را میخواند، اینجا بود، کجا رفت؟ خواهند که باز گردند که این غول بیابان بود. رهزن کاروان بود. دیو گوید: حیف باشد که اینها را بگذارم که باز گردند. بر سر راه باز از دور، از آن سو گمراهی او را ببینند که آواز میدهد که: بیایید، بیایید، از آن گرمتر[۱۰۴] که اول میگفت. اینجا بعضی از اهل کاروان به گمان افتند که اگر او غمخوار ما بود و چنان که مینمود، چرا نایستاد و آشنایی نداد! به یک نظر به سوی آن دیو مینگرند که سوی او برویم و به یک نظر باز پس مینگرند – آن سوی که آمدهاند – باشد که از آن طرف کسی پیدا شود، بعضی که از عنایت دورند، هم در آن بیابان ضلالت و عناد و فساد در پی آن دیو بر این نسق و بر این شیوه چندان بروند که نه قوّت بازگشتن ماند و نه امکان مراجعت. از گرسنگی و تشنگی همه در آن بیابان ضلالت بمیرند، علف گرگان شوند. و بعضی که اهل عنایت باشند، در میان بیابان ضلالت، تضرّع آغاز کنند که: “ربّنا ظلمنا”[۱۰۵] ظلم کردیم، از راه سخت دور افتادیم. عجب باشد اگر ما خلاص یابیم. حق – تعالی – فرشتهیی را بفرستد. بلکه نبیّی را، رسول معصوم را، مصطفای مجتبی را تا از زبان حق ندا کنند ایشان را از طرف جادّه راه راست که: “الّذین اسرفوا” [۱۰۶] ای بندگان حق که اسراف کردید و از راه سخت دور رفتید. تو مپندار که همه اسراف آن باشد که چند درمی به گزاف خرج کنی، یا چند خروار گندم بیحساب خرج کنی، یا میراثی مال بسیار بگزاف به عشرت خرج کنی. اسراف بزرگ آن است که عمر عزیز که یک ساعت عمر که به صد هزار دینار نیابند که: “الیواقیت تشتری بالمواقیت و المواقیت لا تشتری بالیواقیت” یعنی چون وقت عمر مهلت دهد، یاقوتها و گوهرها توان به دست آوردن، امّا به صد هزار یواقیت و جوهر، مواقیت عمر نتوان خریدن.
به زر نخریده ای جان را از آن قدرش نمیدانی
که هندو قدر نشناسد متاع رایگانی را
“علی انفسهم”[۱۰۷] این ظلم بر خود کردید و پنداشتید که بر دیگران میکنید. آتش در دکان خود زدید و سرمایۀ خود را سوختید و شاد میبودید که دکان خصمان خود را میسوزیم. “بد مکن که بد افتی، چَه مکن که خود افتی.”
ظالم که کباب از دل درویش خورد
چون درنگری ز پهلوی خویش خورد [۱۰۸]
#حکایات_مجالس_سبعه_مولانا
حکایت
آوردهاند که قصّابی گوشت به نسیه دادی و کودکی نویسنده داشتی بر دکان، فرمودی که بنویس که فلان چندین برد، پیش فلان چندین است. روزی مرغ مردار خوار از هوا پرید و یکپاره گوشت بربود. گفت: ای کودک بنویس چارکی گوشت پیش مردار خوار داریم. روزی دیگر مردار خوار به رسم عادت قصد گوشت کرد. قصّاب حیله اندیشیده بود، مرغ درماند، سرش ببرید و برقناره[۱۰۹] در آویخت از بهر عبرت مردار خواران. کودک گفت: استاد! آنچه تُراست پیش مرغ نوشتم، که “اسرفوا علی انفسهم” آنچه مرغ را پیش توست، چند نویسم؟ استاد جامه بدرید که کار گوشت سهل بود، اگر از بهر سر، سر خواهند، من چه کنم؟
“لا تقنطوا من رحمة الله”[۱۱۰] یعنی اگر چنین است، در این غرقاب افتاده اید نومید مشوید.
بعضی ائمۀ تفسیر چنین گویند که این آیت در حق “وحشی” آمده است، که کشندۀ حمزه – رضی الله عنه – آنکه اوّل لیث وغا[۱۱۱] بود و آخر شیر خدا شد. اوّل عمّ بود و خویش، آخر فرزندش شد و پیش. بعد از اسلام این حمزه چون به غزا رفتی، زره در نپوشیدی. گفتندی: ای شیر عرب! آن وقت که جوان بودی و به کمال قدرت و توانا بودی، زره میپوشیدی و خُود بر سر مینهادی، این ساعت که به سنّ بزرگ شدی، هر آینه تن را ضعیفی باشد، چون است که زره و خُود انداخته ای و برهنه در صف میآیی؟ گفت: آن وقت دلیری طبیعتی داشتم، چنانکه شیر دلیری طبیعتی دارد، به امید حیاتی و زندگی، جان در نمیبازد، بلکه طبیعت او آن است و از حلاوت متابعت طبیعت، خوف هلاکت بر او پوشیده میشود. چنانکه پروانه را نور ابراهیمی نیست که توّکل کند بر حق، یا چنانکه مرد مستسقی میبیند دست و پا و شکم آماسیده از آب خوردن، و حلاوت آب بر او آن همه را میپوشاند و از مرگ نمیاندیشد. من نیز که حمزه ام، آن شجاعت و مردیها که میکردم، از روی طبیعت و غریزت بود، نه از آن بود که من در مرگ زندگی میدیدم. آن نور نداشتم. اکنون که ایمان آوردم، ظلمت طبیعت از پیش چشم و دلم برخاست دیدم که بعد از مرگ و کشته شدن چه زندگیهاست. روح را میان ارواح در آن مجلس که ارواح مجرّد شده، راح ارتیاح[۱۱۲] مینوشند، بیدست قدح میگیرند و بیلب و دهان در باده میآشامند، بیسر سراندازی میکنند و بیپای پای میکوبند که: “ولا تحسبنّ الذین قُتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاءٌ عند ربِّهم”[۱۱۳] شرح حال ارواح میفرماید که آن روحانیان در چه راحتند: “یُرزقون فرحین”[۱۱۴] یعنی میخورند و میآشامند، بیتن و بیمعده و بیلب و دهان، و چون ارواح شراب راح نوش میکنند، از عالمهای غیب،های و هوی میزنند که ای نومیدان قالب خاک که نومید شده اید که اگر این قالب خاک بشکند، از خوردن بمانیم، از آشامیدن ماندیم، از روز روشن ماندیم، در گور تنگ گرفتار شدیم، آخر در حال ما نگرید. ای کور! در گور چند نگری؟ آخر آن نظر نظر کافرانه است، نه نظر مومنانه که آخر عاقبت خود، گور بیند. شیرکی خود را کور بیند؟ آخر کافران گفتند: “اذا متنا و کنّاترابا” [۱۱۵] کسی که منزل خود را گور بیند، قدم او را در راه چه قوّت ماند؟ و به چه دل منزلها ببرد؟ تن به دل تواند ره رفت و دل به نظر تواند حرکت کردن، چون قبلۀ نظر او گور باشد، او را چه قوّت و زور باشد؟ خاک پای بینایان را در چشم میکشید، چندانکه دید چشم تو از دیدن خاک و گور گذاره کند، بیند که آن سو خاک و گور نیست، نور پاک است. کو گور و خاک، کو نور پاک؟
“آدمی دیده است، باقی گوشت و پوست”
پلیدست آنچه میبینی و میدانی تو آنی. اگر عافیت خود را خاک میدانی، خاکی، خود را اگر پاک میدانی، پاکی.
پس حمزه ایشان را جواب داد که آن وقت زره میپوشیدم به وقت جنگ، زیرا سوی مرگ میرفتم و سوی زخم میرفتم. عقل نبود سوی مرگ بیزره و بیحجاب رفتن. این ساعت به نور ایمان میبینم که چون در جنگ میآیم، سوی زندگی میروم، عقل نبود سوی زندگی و حیات با زره و حجاب رفتن:
سوی آن حضرت نپوید هیچ دل با آرزو
با چنین گلرخ نخسبد هیچکس با پیرهن
“وحشی” غلام بود از آن زنی از بزرگان عرب و حمزه خویشی عزیز از خویشان آن زن کشته بود در غزا. در دل آن زن از حمزه کینه بود. وحشی را که غلام او بود میگفت که: اگر تو چاره کنی و حمزه را بکشی تو را آزاد کنم و چندین سرمایه بدهم و دیگران نیز که با حمزه هم از بهر خون کینهها داشتند که از خویشان ایشان در غزا کشته بود، این وحشی را هم میفریفتند که فلان اسب تو را بخشیم و فلان کنیزک تو را بخشیم، اگر تو این هنر بکنی.
زر و مال جادوی چشم بند است و گوش بند است. قاضی و حاکمی که موی در مو میبیند به علم و هنر، چون طمع مال و رشوت کند، چشم او ببندد، و به روز روشن ظالم را از مظلوم نشناسد. چنانکه علی – رضی الله عنه – فرمود در خطبۀ خویش: “و احذّرکم الدّنیا فانّها غرّاره مکّاره سحاره”[۱۱۶]
#حکایات_مجالس_سبعه_مولانا
از رابعه میآرند – رضی الله عنها – که روزی خدمتکار او دو درم آورد و به دست او داد. یک درم به دست راست گرفت و یک درم به دست چپ و وقت نان خوردن بود. گفتند: بخور. گفت: لقمه در دهانم نهید که دستم مشغول است. گفتند: این سهل است، آن دو درم را به یک دست بگیر. گفت: معاذالله، آن درم جادوست، و این درم جادوست، من این دو جادو را به هم دیگر جمع نکنم که ایشان هر دو چون همنشین شوند. فتنهیی بیندیشند، ایشان هم چون وصال یابند، تدبیر فراق ما کنند که: “یتعلّمون منهما ما یفرّقون به بین آلمرء و زوجه”[۱۱۷] جدا کنند میان مرد و زن، در تفسیر اهل ظاهر، و جدا کنند میان روح و پیکر به نزدیک اهل تحقیق زیرا زوج قدیم و جفت پاینده مر روح را “مقعد صدق”[۱۱۸] است. جفت او آن است که او را از جفتی برهاند، طاق کند، از درد برهاند، فرد کند.
آن طاقْ که نیست جُفتَش اَنْدَر آفاق
با بَنده بِباخْت جُفت و طاقی به وِفاق
پس گفت مرا که طاقْ خواهی یا جُفت
گفتم به تو جُفت و از همه عالَم طاق[۱۱۹]
هر چیزکه با چیز یار شود، او دو شود. این حقیقت جفتی است که چون با او باشی، یکی باشی و چون بیاو باشی. دو دو باشی، سه سه باشی، چهار چهار باشی و مثال این روح است با تن که تا روح در تن است، همه اجزای متفرّق یک نفس اند، چون از او روح جدا شد، این یکی صد هزار شد، چشم سویی رفت و گوش گوشهیی گرفت، استخوان طرفی گزید، گوشت را هر صاحب نیشی گرفت. چرا پراکنده شدند، نه یک نَفس بودند؟ و چون خاک شوند، پارهیی از آن خاک را کوزه کردند، پارهیی را کاسه کردند، پارهیی را خُمره کردند. هر یکی به سر خویشتن از یکدیگر بیگانه ماندند. گفتند: ما یکی بودیم، بیگانه چرا شدیم، زیرا به صحبت روح یکی شده بودیم.
ثَقُلَت زُجاجات اَتَتنا فُرَّغا
حَتّی اِذا مُلِئَت بصِرفِ الرّاح
خَفَّت وَکادَت تَطیرَ بِما حَوَت
وَ کَذا الجُسُوم تُخِفُّ بِالارواحِ
#حکایات_مجالس_سبعه_مولانا
وحشی بدان مالها فریفته شد و به کشتن حمزه میان دربست. فرصت میجست تا در حربِ اُحُد، لشکر مصطفی – صلّی الله علیه و سلّم – به اوّل حمله کافران را بشکستند و جماعت تیر اندازان را مصطفی فرموده بود که در این دربند بایستید و این دربند را نگاه دارید و از اینجا مروید. چون تیر اندازان دیدند که لشکر اسلام لشکر کفر را شکست و مسلمانان در افتادند، غنیمتها میستدند از اشتران و اسبان و غلامان و لشکر کفر منهزم شد.
گفتند: ما به چه ایستاده ایم؟ وقت غنیمت ستدن است.
قومی گفتند: اشارت پیغامبر چنین است که ما در بند را نگاه داریم، چرا در بند غنیمت شویم؟ قومی گفتند که: این اشارت از بهر آن بود که هنوز جنگ قایم بود، این ساعت جنگ نماند.
این طایفه گفتند: ما نتوانیم با این عقل سخن پیغامبر را تصرّف کردن و تاویل کردن. مخالف شدند و بیشتر تیر اندازان در افتادند در غنیمت و کمینگاه و در بندها را رها کردند. ابوسفیان با لشکر در کمین بود. چون دید که در بند خالی شد، حمله کرد و بر مسلمانان زد و مسلمانان مشغول به غنیمت و از صحابه یکی بود چون سلاح در پوشیدی و بر نشستی، کم کسی توانستی فرق کردن صورت او را از صورت پیغامبر – علیه السّلام – در آن چشم زخم او کشته شد. هر که از اهل اسلام او را میدید، میپنداشت که آن زخم بر مصطفی است، منهزم میشدند و میگریختند و پیغامبر- علیه السّلام – در عقب ایشان بانگ میزد که بایستید که من بر جایم که: “اذ تصعدون و لا تلون علی احد و الرسول یدعوکم فی اخریکم”[۱۲۰]
راویان گفتند: در این واقعه عمر را دیدیم به کنار لشگرگاه سلاحها افکنده و نشسته. گفتیم: چرا نمیگریزی؟ گفت: بر کی گریزم؟ آن کس که مرا جان برای او بود و زندگی برای او میبایست، چنانش دیدیم. از او گذشتیم حمزه را دیدیم بر کنار لشکرگاه همچون شترِ مستِ خاکستر رنگ، هر که از کافران با وی میرسید دروقت دوانیدن در عقب مومنان، به دو نیمش میکرد.
سوگند خوردند روایان که یکی از مبارزان پیش او رسید، حمزه شمشیر براند. ما همه چنان پنداشتیم که خطا کرد و از بالای سر او گذشت. نظر کردیم سر آن مبارز را دیدیم در پیش حمزه افتاده و از کلّههای کافران پیش او تلّها جمع شده بود. در این حالت که او مشغول بود به کشتن کافران، وحشی پیش حمزه امکان آمدن ندید، پس پشت حمزه پس سنگی پنهان شده بود و هر ساعتی سر بیرون میکرد که حمزه را سخت مشغول یابد، ناگاه جوقی[۱۲۱] از کافران در رسیدند. حمزه به کشتن ایشان مشغول شد. وحشی فرصت یافت و حمزه برهنه بود. حربه را راست کرد و بینداخت بر کمرگاه حمزه رسید. حمزه حربه را بگرفت و از خود بیرون کشید به قوّت. تا از اینها فارغ شدن، خون بسیار رفت. خواست که پی وحشی رود، چندان خون رفته بود که رمقی مانده بود. از پی درآمد و سه بار گفت: “الحمدلله علی دین الاسلام” [۱۲۲] دنیا و دینار شما را بخشید، دین و دیدار ما را بدین قسمت شادمانیم “نَحنُ قسَمنا بَینَهم”[۱۲۳] آنگه از دنیا گذشت که: “انّا لله و انا الیه راجعون”[۱۲۴]
بعد از آن مصطفی – علیه السّلام – چون واقف شد بر شهادت و کشته شدن حمزه، زخمی که بر ساق خویشتنش بود و آنچه دندانِ مبارکش را کافران شکسته بودند و آنکه چندین یاران کشته شده بودند، از درد وفات حمزه بر وی همه فراموش شد. سر حمزه را به کنار نهاد و به آستین مبارک رویش را پاک میکرد و سوگند میخورد که به عوض تو چندان بکشم و هلاک کنم که در حصر نیاید. تا آیت آمد که: نی، ما حمزه را به دولتها رسانیدیم این انتقام مکش که راهِ تو لطف است و عفو.
آوردهاند که هر قومی بر کشتگان خود نوحه میکردند و میگریستند از زنان و مردان، و مصطفی – صلوات الله علیه – میفرمود که: حمزۀ من و عمّ من! بر تو کسی نمیگرید، تو سزاوارتری بدانکه بر تو گریند و نوحه کنند. گریان گریان در مسجد رفت. زنان آمدند به در مسجد نوحه کردند بر حمزه – رضی الله عنه – پیامبر- صلوات الله علیه – بسی بگریست، بعد از آن دستها برداشت به دعا و آن زنان را که بر حمزه نوحه کرده بودند دعا کرد و بر هر شهیدی یک بار نماز کرد و بر حمزه رضی الله عنه هفتاد بار نماز کرد.
وحشی نومید شد. گفت: اگر ابلیس لعین را با همه ذریّتش توبه قبول است، مرا باری قبول نخواهد شد، چون چنین کاری کردهام و آن کس که بهترین همۀ پیغامبران است و پیوند جان همۀ ملایکۀ آسمان است، از حرکت من دل مبارکش چنان خراب شد. اگر مرا عمر نوح باشد و ده عمر نوح را بر همدگر بندند و در این همه عمر چو ایّوبِ صابر صبر کنم، گمان ندارم که این گناه من هرگز توبه پذیرد و آمرزیده شود. آه میکرد و دودش بر آسمان میرفت. بعد از آن هرجا که نوحه گری نوحه کردی بر مرده در مکّه، بر سر آن گور وحشی حاضر شدی و خاک بر سر میکردی و با عورتان میگریستی. گفتند: ای وحشی! تو هم خویش این مردۀ مایی؟ گفت: مرا تعزیتی است بر جان خود که همۀ تعزیتهای عالم تعزیت من است.
بعد از آن آیتهای رحمت میآمد که: “انّ الله لا یغفر ان یُشرک به و یغفر مادون ذلک لمن یشاء”[۱۲۵] یعنی هر که خداوند را، آن پادشاه بیزن و فرزند را شریک گوید و همباز[۱۲۶] گوید، او را آمرزش نباشد، باقی هر گناهی که او کرده باشد، همه را بیامرزد، آن را که خواهد. به وحشی رسانیدند آیت را که چنین وعده رسیده است. وحشی گفت: خداوندا تو میفرمایی که: هر که مرا شریک و انباز نگوید و یگانه داند، هر گناهی که کرده باشد بیامرزم، آن را که خواهم. دانم که وحشی را نخواهی خواستن. این بگفت و خون از چشمهایش روان شد.
دریای رحمت به جوش آمد. جویهای بهشت از شیر رحمت مالامال شد. فرشتگان هفت آسمان پرها بازگشادند که آثار رحمت میبینیم و دریای رحمت به جوش میبینم تا موج رحمت و مغفرت چه گوهرهای عجب به ساحل خاک خواهد انداختن. در این ولوله بودند که دستگیر ازل و ابد، عطابخش عطاهای بیعدد، به محبوب خویش مصطفی – صلوات الله علیه – وحی فرستاد که: “قل یا عبادی الّذین اسرفوا علی انفسهم لا تقنطوا من رحمة الله اِنّ الله یغفر الذّنوبَ جمیعاً”[۱۲۷] ای بندگان من! ای بندگان سوختۀ من! ای بندگان سوخته خرمن من! ای زندانیان درد و حزن! ای سوختگان آتش پشیمانی! ای خانه و خرمن خود سوخته به نادانی! ای آتش خواران! ای خونباران که از حد برده و نومید گشته اید، نومید مشوید از رحمت بینهایت بیپایان بنده نواز کارساز خداوندی ما که: “ان الله یغفر الذّنوب جمیعا” در آن آیت گفته بود که غیر کفر همۀ گناهان را بیامرزم آن را که خواهم، در این آیت جهت درمان درد وحشی فرمود که همۀ گناهان را بیامرزم و نفرمود آن را که خواهم، زیرا آن نیش اگر خواهم جگر وحشی را خسته کرده بود و سوراخ سوراخ کرده که “اگر” در میان است، این اگر بر جگرم میزند. ای اگر که در این راه من هفتاد خندق پر آتشی، چه امید میدارم که برگذرم؟ خاصه بدین گناه من همچو کبریت خشک آلودۀ گوگرد چنین گناهم، کبریت خشک گوگرد آلود را با خندق آتش چه آشنایی و چه امید امان!
با خودی از اثیر چون گذری
هیزمی از سعیر چون گذری[۱۲۸]
امداد لطف کریم و موجهای فضل قدیم رحیم، به آب دیدۀ وحشی خندقهای آتش را که از حروف “اگر” دود و فروغش بیرون میزد، آتش را چون آتش ابراهیم همه گل و ریحان و یاسمین و شکوفه گردانید که: “اولئک یبدل الله سیّئاتهم حسنات”[۱۲۹]خندق پر آتش سقر را و کلمۀ “اگر” را از میان برداشت و زمین و آسمان را پر رحمت کرد.
معشوقه بسامان شد تا باد چنین بادا
کفرش همه ایمان شد تا باد چنین بادا
آن لب که همی زهر فشاندی ز تکبّر
آن لب شکرافشان شد تا باد چنین بادا[۱۳۰]
وحشی چون آوازۀ آمرزش بشنید که همه گناهان را بیامرزم بیاگر و بیمگر، جامۀ صبرش چاک شد، دوان دوان و سجده کنان و نعره زنان بخدمت رسول آمد، روی در خاک میمالید.
گر می بکشی بکش که در مذهب من
از کشتن دوست زندگانی خیزد
#دعاهای_مجالس_سبعه_مولانا
ای بهترین خلایق! و ای سلطان حقایق! ای شفیع اوّلین و آخرین! و ای خلاصۀ آسمان و زمین! مدّتهاست که از شوق تو دست بر جگر نهاده ام! از گرمی جگر دستم میسوخته است ولیکن به کدام روی توانستمی آمدن به حضرت تو، تا کمند حضرت لایزالی در گردنم افکندی و کشانم کردی. تو بهترین خلایقی و من بدترین خلایقم.
در دولَتِ تو سِیَه گِلیمی
گَر سود کُند، زیان ندارد[۱۳۱]
این چنین جرمی را جز چنان کرمی نتواند عفو کردن، این چنین جنایتی را جز چنان عنایتی نتواند تدارک کردن، مرده را نَفَس عیسی تواند زنده کردن، و آهن را دست داوود تواند نرم کردن، دیو را امر سلیمان تواند مسخّر کردن، ای فخر سلیمان و داوود! ای روشنی جان هر موجود! مرغ جانم پر میزند تا قفص قالب بشکند این دم و بیرون پرد. به حرمت آن خدایی که تو را بر اهل آسمان و زمین و اولین و آخرین بگُزید و اختیار کرد که کلمۀ مبارک پاکِ پاک کننده را، آن کلمۀ شریف حیات بخش دولت بخش را، عزیز عزیز کننده را، آن کلمهیی را که بر زبان از دانۀ نبات لطیفتر است، آن کلمه را که از عرش و کرسی شریفتر است که کلمۀ شهادت است، بر من عرضه کن تا پیش ازآنکه جان من از محنت خانۀ قالب بیرون آید، به خلعت آن کلمه مشرّف گردم و از بهر صدهزار خجلت و حاجت که دارم آن کلمه را به حجّت بر زبان در میان جان بدان جهان برم که: “اشهد ان لا اله الا الله و اشهد انَّ محمّدا رسول الله”
چون مصطفی – صلوات الله علیه – بر وی این کلمه عرضه کرد، میگفت: چنانک مرغ، بچّۀ خود را دانه در دهان نهد آن کلمه را در دهان وحشی یکان یکان مینهاد. از شوق آن دانه، مرغ بچّۀ جانش گردش دراز میکرد از حرص تا دانۀ دوم و سوم را به یک لقمه بگیرد که از غایت حرص و گردن دراز کردن سوی دانه، بیم بود که مرغ بچّۀ جانش از آشیانه و سقف خانۀ وجود به عرصۀ عدم فرو افتد.
چون روبَهِ من شُدی، تو از شیر مَتَرس
چون دولتِ تو مَنَم، زِ اِدْبیر[۱۳۲] مَتَرس
از چَرخ چو آن ماهْ تو را همراه است
گَر روزْ بِگاه است و گَر دیر، مَتَرس[۱۳۳]
خاصه آن مرغ بچّگان نوزاده که در آشیانه مانده باشند و مادر پریده که ایشان را نُقل آرد و در جُستن
چینه[۱۳۴] دیر مانده و چینه دیر به دست آمده و آنجا که چینه را دید، خواسته تا برگیرد و به فرزندان برد، ترسیده که مبادا که زیر این دانه دام باشد و من سوی دانه بروم و در کام دام بمانم.
ما را همه رنج از طمع خام افتاد
و ز فتنۀ نَفس و خارش کام افتد
مرغی که برای دانه در دام افتد
اندر قفص تنگ و سربام افتاد[۱۳۵]
ای نفس حریص! کم از مرغی که بهر دانه نیارد رفتن و هر دانه را نیارد گرفتن، با آنک معدهاش میسوزد از گرسنگی، عقل آن مرغک میگوید که: این سوزش بِه ازآنکه در دام بمانی. این دانه را رها کن. دانه را از جایی جو که خوفی نباشد و دانهیی که آن را صیّاد نباشد و چون بر دانهیی بنشیند که آنجا خوف و خطر کمتر باشد و دور از شرّ و ضرر باشد، هم پنجَه بار چپ و راست مینگرد تا مردار خواری یا گربهیی در کمین نباشد که مرا غافل بیند. دزد آن را آرزو کند که او را نبندند، هرکه را احمق بینند، زیرکان را آرزو کند که بر او بخندند.
بر سر دانه مرغکی صد بار
بنگرد پیش و پس یمین و یسار
جان او بهر آن بداندیش است
کش غم جان ز عشق نان بیش است[۱۳۶]
کو آن صدیقی که چون بر دانۀ کسب خود نشیند، چپ و راست نکرد که نباید که با این لقمه که مینگرم، مردار خوار نفس در کمین باشد یا گربۀ شهوات شیطانی قصد من دارد یا دام قهر جق باین دانه پیوسته بود؟ در رخ این زن بیگانه مینگرم، نباشد که گردنم در دام بماند به چشم پرخمارش نظر میکنم مبادا که اندر سُوَیدای[۱۳۷] غیب جاسوسی باشد که گلوی من بگیرد.
منگر اندر بتان که آخر کار
نگرستن گریستن آرد بار
اول آن یک نظر نماید خرد
بعد از آن مرغ جست دانه ببرد[۱۳۸]
#حکایات_مجالس_سبعه_مولانا
در بنی اسرائیل برصیصا نام عابدی بود که آوازۀ زهد او به مشرق و مغرب رفته بود هرجا رنجوری بودی، آب فرستادندی تا او دم کردی[۱۳۹]، رنجور در حال که بخوردی صحّت یافتی، چنانک همه کس دانستندی که آن اثر دم اوست، دیر نکشیدی که به گمان شدندی که از فلان داروست. چنان معروف شده بود که طبیبان آن روزگار بیکار شده بودند.
شیطان لعین، آن حسود در کمین، آن دشمن کهن، آن ملعون خطاب[۱۴۰] کن آهن میخایید و چارهیی نداشت. شبی آن ابلیس لعین روی به فرزندان خود کرد و گفت که: هیچ کس نیست از شما که مرا از این غصّه برهاند و این مردِ فرد را در دام خامی افکند؟ از میان فرزندانش یکی به دعوی برخاست که این بر من نویس و از من شناس، دل تو را من از او خنک گردانم. گفت: لاجرم فرزند راستین من باشی و روشنایی چشم کور من باشی.
آن دیو بچّه در خاطر ملعون خود سفری کرد، گفت: هیچ دامی خلق را ماورای صورت زنان جوان نیست، زیرا آرزوی زر و لقمه از یک طرف است. تو عاشق زری، زر را حیات نیست که عاشق تو باشد. لقمه را جان نیست که تو را جوید با تو سخن گوید، امّا عشقِ صورت زنانِ جوان از هر دو سوی است. تو عاشق و طالب ویی و او عاشق و طالب توست. تو حیله میکنی تا او را بدزدی و آن کاله[۱۴۱] از آن سو حیله میکند تا تو که دزدی بودی، به وی راه یابی. دیواری را که از یکسو بکَنند، چنان زود سوراخ نشود که از هر دو سوی. یکی ازاین سوی ایستاده است و میکَنَد. دیگری از آن رو هم بر این مقام میکَنَد. تبرهای تیز برگرفتهاند. زود سرهای دو تبر به هم دیگر رسند. اکنون حجابی که در میان توست و میان آن زن – یعنی حجاب خون خصمان و ملامت بیگانگان – این حجاب چون دیواری است در میان تو، ازین سو سوراخ به مکر میکَنی در عشق آن زن و آن زن از آن سو همین دیوار را به حیله سوراخی کُند، لاجرم زود به هم میپیوندند. دزدی که از بیرون سوی، نیمشب حیله میکند که در را بگشاید، از درون آن دزد را حریفی هست، یا کنیزکی از اندرون در را باز میکند. این چه ماند به آنکه دزدی از برون طالب زر است؟ زر یا تختۀ جامه برنخیزد و در را نگشاید.
آن دیو بچّه گرد عالم میگشت و زن خوب با جمال با عقل با حسب با نسب پر نمک پر شیوه میجست و میگزید از بهر زاهد. خانه به خانه، شهر به شهر از قوّت حسد شیطانی ننگ قوّادگی[۱۴۲] و سیه رویی فراموش کرده بود. بسیار جست. “جوینده یابنده بود.” خنک آنکس که جویندۀ چیزی بود که آن چیز به جُستنش بیرزد، همچون شکار خوک نبود که اسب را خسته کند در شکار و خود را خسته کند و روزگار ببرد و صیدهای لطیف را به باد دهد از بهر شکار خوک. چون آخر کار خوک را بیندازد، درنگرد هیچ چیز او به کار نیاید، نه پوست او، و نه گوشت او، نه دندان او و نه پشم او. گوید از بهر چنین چیزی عمر بباد دادم و تیرها تلف کردم.
باری به کرای خر بیرزیدی بار
باری به غم دلم بیرزیدی یار
عاقل چیزی جوید که اگر نیابد ننگش نبود و اگر بیابد با خود جنگش نبود. چشمش از آن شکار هر روز روشنتر بود، ذوقش از آن نگار آبستنتر بود. چشمش را گلزار حسنش مخمور میکند، دل رنجورش را آن گنج گنجور میکند، نسیم بوی او میزند، سرمستش میکند. دستان و شیوۀ او میبیند، از دست میرود. خوف مرگ نی، بیم فراق نی، غصّۀ پیر شدن نی، غارت غیرت مزاحمی نی،
“فلا تَعلم نَفس ما اُخفِیَ لهم مِن قرّة اَعین جَزاءً بما کانوا یَعمَلُون”[۱۴۳] حق تعالی میفرماید که چه میداند آن نفس خوش نفس که در خلوت سینه نشسته است منتظر، بلقیس وار و هدهد خاطرش هر لحظه رقعۀ نیازی به منقار گرفته است و خبر او به حضرت سلیمان میبرد و رخت او را سوی آب حیوان میکشد. عجب صفت این عشرت را چون پایان باشد؟ کدام پای منزلهای این دارد در جهان و کدام قدوم؟ مقدمی این قدم دارد در عالم؟ گوش کو تا آن شنود؟ در جهان هوش کو تا این نوش کند؟ به ذات ذوالجلال، در این زمان که من این میگویم و شما این میشنوید، بلند پرّان عالم غیب از سُرادقات[۱۴۴] آسمان به گوش تیز شنو خود میشنوند که: “کراما کاتبینَ یَعلَمون ما تَفعَلون”[۱۴۵]و با همدیگر میگویند که ای عجب آن وجودی که این سخن میگوید و آن آدمی که این نفس میزند، چگونه بر آسمان نمیپرد؟ و چگونه پردۀ هستی بر نمیدرّد؟ چشم را میمالند که عجب این آدمیی است که این میگوید! چه جای آدمی که اگر نسیم این سخن بر کوه وزد همچو کَه پارهها در باد شوق پرّان شود. پارههای آن کوه در هوای ولاء همچون ذرّهها معلّق زنان شود که: “لو انزلنا هذا القرآن علی جبل لرایته خاشعا متصدِّعا من خشیة الله”[۱۴۶] این وجود، دک و پاره پاره نمیشود. خداوندا چه چیز مانع دکّ است که این وجود آدمی که چنین عجایبی بر زبان و دل او میرود یا در گوش او میرود یا به قلم مینویسد، چون میرود، چون برقرار میماند؟ ، خطاب عزّت میآید که آنچه مانع دکّ است، حجاب شکّ است.
ای در میان جانم و جان از تو بیخبر
از تو جهان پرست و جهان از تو بیخبر
چون پی برد بتو دل و جانم که جمله تو
در جان و در دلی جان از تو بیخبر
نقش تو در خیال و خیال از تو بینصیب
نام تو بر زبان و زبان از تو بیخبر
از تو خبر به نام و نشانست خلق را
وانگه همه به نام و نشان از تو بیخبر
جویندگان گوهر دریای کُنهِ تو
در وادی یقین و گمان از تو بیخبر
شرح و بیان تو چه کنم؟ زآنکه تا ابد
شرح از تو عاجز است و بیان از تو بیخبر
چون بیخبر بود مگس از پرّ جبرئیل
از تو خبر دهنده چنان از تو بیخبر[۱۴۷]
آمدیم به تمامی قصّۀ برصیصا. آن شیطان لعین و آن دشمن در کمین، بعد از طلب بسیار، دختر پادشاه آن دیار را اختیار کرد که جمال او به نهایت و غایت رسیده بود. در مغز آن دختر درآمد و او را دیوانه و مختلّ و رنجور کرد. پادشاه اطبّا و حکما را جمع کرد. همه در علاج او عاجز شدند. شیطان در لباس زاهدی بیامد و گفت: اگر خواهید که این دختر از این رنج خلاص یابد، این دختر را برِ برصیصا برید تا او افسون و دعا بخواند و او را از رنج برهاند. ایشان نیز چاره ندیدند، سخن او را شنیدند. دختر را به نزد برصیصا بردند. دعا کرد، دیو او را بِهِشْتْ تا او صحّت یافت تا این پادشاه برقول این دیو باری دیگر اعتماد کند، دختر را به صحّت بازآوردند و شادی کردند.
بعد از مدّتی بازش دیوانه کرد. ایشان عاجز شدند. دیو آمد به همان صورت گفت: این را برِ برصیصا برید، اما زود باز میاورید مدّتی مدید چندانکه او خبر کند که صحّت یافتم، نبرید.
دختر را آوردند چو صدهزار نگار بر برصیصا و گفتند که این پیش تو باشد مدّتی تا تمام صحّت یابد که ما را چنین گفتهاند و چنین نمودهاند. دختر را در صومعۀ زاهد بگذاشتند و بازگشتند.
ماند در صومعۀ زاهد و دختر و شیطان اگر آن زاهد عالم بودی، هرگز در صومعۀ خلوت دختر را قبول نکردی، قال النّبی – علیه السلام: “لا تخلوا مراة مع رحل فی منزل الا و ثالثُهما الشیطانُ” [۱۴۸]هرگز زنی جوان با مردی در موضع خالی جمع نیایند الا که شیطان میانجی ایشان باشد.
القصه بطولها[۱۴۹]، چندان کرد و زد و گرفت که برصیصا[۱۵۰] را میل تمام شد با دختر، و با دختر صحبت کرد. دختر حامله شد. شیطان به صورت آدمی بیامد پیش برصیصا و برصیصا را متفکر یافت گفت: موجب فکرت چیست؟
برصیصا، قصّه با او باز گفت که دختر حامله شده است.
گفت: تدبیر آن است که دختر را بکشی و بگویی که مُرد و دفنش کردم.
برصیصا چاره نیافت، چنان کرد.
شیطان بیامد به صورتی که دختر صحّت بیافت، بیایید و ببرید.
خادمان پادشاه و حاجبان بیامدند و دختر را طلب کردند.
برصیصا گفت: دختر مُرد و دفنش کردم. بازگشتند و تعزیت نهادند.
شیطان به صورت دیگر رفت پیش پادشاه و گفت که: دختر کو؟
پادشاه گفت: پیش برصیصا بردیم، آنجا وفات یافت.
گفت: کی میگوید؟
گفت: برصیصا میگوید.
گفت: دروغ میگوید. او با وی صحبت کرده است و دختر حامله شده است. و دختر را کشته است و اگر باور نمیکنی، فلان جا دفن کرده است. باز کاوید تا ببیند.
پادشاه هفت بار از مقام خود برخاست و به مقام دیگر مینشست و باز به مقام خود میآمد، آشفته و متغیّر، بر سر آتش[۱۵۱]. بعد از آن پادشاه برنشست با جماعتی و سوی صومعۀ برصیصا رفت.
در آمد و او را گفت: دختر کجاست؟
گفت: وفات یافت، دفنش کردم.
گفت: ما را چرا خبر نکردی؟
گفت: مشغول بودم به اوراد، نرسیدم.
پادشاه گفت: اگر خلافِ این ظاهر شود، چون باشد؟ زاهد دُرُشتی نمود، باشد که پیش رود.
پادشاه فرمود آن مقام را که نشان یافته بود، بازکاویدند. دختر را بیرون آوردند، کشته. برصیصا را دستها بستند و ریسمان در گردن او کردند و خلایقی جمع شدند.
برصیصا با خود میگفت: ای نَفْس شوم! شاد میبودی به آنکه دعای تو مستجاب است و شاد میبودی که در دل و دیدۀ خلقان عزیز و عظیمی و شاد میبودی به احسنت و شاباش خلق و میترسیدی که نباید که قبول کم شود و به حقیقت آن همه مار و کژدم بود. قبول خلق مار پُر زهر است. با خویشتن آه میکرد و سود نبود. آوردندش زیر دار بلند، نردبان بنهادند، طناب فرو آویختند. آن ساعت که در گردن او میانداختند، همان شیطان خود را بدان صورت بدو نمود و گفت: این همه بر تو من کردهام و هنوز قادرم. چارۀ تو در دست من است. مرا سجده بکن تا تو را برهانم.
گفت: این چه مقام سجود است، گردن من در طناب است!
گفت: به سر اشارتی بکن نیّت سجود “والعاقل یکفیه الاشاره” برصیصا از حلاوت جان سجود کرد. طناب در گردنش سخت شد.
شیطان گفت: “انی بریٌ منک”[۱۵۲] میفرماید خداوند – جلّ جلاله – ای مردمان! ای مومنان! چون شما را یار بدی از بیرون به بدی خواند و شما را وعده دهد که از این کار منفعت خواهد بودن و یاران بد گویند ترا، تو آنِ مایی، ما آنِ توییم در مرگ و زندگانی. میفرماید که: به آن غرّه مشوید که ایشان میخواهند تا شما را بدین دمدمه همچون خود فاسد کنند و در فساد کشند. چون شما را آلوده کنند، نه یار شما مانند و نه دوست شما، از شما بیزار شوند، مثل آن شیطان که حکایت کردیم که غمخوارگی و یاری مینمود، چندانکه او را در دام افکند، بعد از آن بیزار شد.
هر آنکو بر تو دل بندد، همی بر خویشتن خندند
که جز همچون تو نااهلی چو تو دلدار نپسندد
و راز نوکیسه عشقی را بدست آری تو از شوخی
قباها کز تو برد درّد، کمرها کز تو بربندد
و گر تو نیستی جزجان چنان بستانم از تو دل
که یک چشمت همیگرید دگر چشمت همیخندد [۱۵۳]
*
آنکس که تو را امیدی بیغم دادست
هان تا نخوری که او تو را دم دادست
روز شادی همه جهان یار تواند
یار شب غم نشان کسی کم دادست [۱۵۴]
*
یار شب غم، یار الهی باشد
که ایشان را بود وفای الهی که “اِنّما المومنون اِخْوَةٌ”[۱۵۵] که اخوّتی و برادری است که حق – تعالی – میان ایشان انداخته است و آنچ حق پیوند کند، آن گسسته نشود.
مردم از عاقلان دژم[۱۵۶] نشود
مهر کز عقل بود، کم نشود
مهری که به غرضی بود فانی و عارضی، همچون رسن پوسیده بودهاند رو درآویزی بسکلد و امّا مهری که بیغرضی بود صحیح، نی به غرضی، آن حبل الله بود که هرگز گسسته نشود که: “فَمَن یَکْفُر بِالطّاغوت و یومن بالله فقد اِستَمْسَکَ بالعروة الوُثقی”[۱۵۷]عالم و جاهل، سفیه و عاقل، مطیع و عاصی، کافر و مومن جمله در وقت درماندگی دست در حبلُ الله زنند و از اسباب شیطانی بیزار شوند. امّا اوّل صف بر آن کسی ماند که آخر کارها نکو داند که هم از اوّل کار، آخر کار را نظاره کند. کدام فرعون بود که به وقت غرقاب نگفت: “اَمنتُ انّه لا اله الّا الّذی آمَنَتْ به بنو اسرائیل وَ اَنَا مِنَ المسلمین”[۱۵۸] پادشاهی فرمود که: سرایی بنا کنید. فصل بهار گذشت، نکردی، فصل تابستان گذشت، نکردی، فصل خریف[۱۵۹] گذشت، هم نکردی. این ساعت که عالم یخ بند شد، خواهی که کاه گل سازی؟ ندا آید: “الان وقد عصیت قبل”[۱۶۰]
مرغ را بینی که ناهنگام آوازی دهد
سر بریدن واجب آید مرغ بیهنگام را
قال النّبیّ – علیه السّلام: “من تاب قبل الغرغرةِ تاب الله علیه”[۱۶۱] اما سخن در آن است که در حالت غرغره[۱۶۲] توبه تواند کردن یا نی، تا کسی را استعداد توبه در حالت صحّت ثابت نباشد، اگر به ظاهر مخالف بود و به باطن موافق، به بیرون دور بود و به اندرون نزدیک، آن مقدار بیگانگی به وقت غرغره دفع شود. امّا کسی که نه ظاهر و نه باطن دارد و شایستۀ توبه نبوده باشد و از اصل و بیخ خویش کژ رُسته باشد. نتوان او را به دمی و بادی مستقیم کردن.
از برف توان کوزه برآورد ولیک
کیفر برد آن کس به گَهِ پر کردن
ایمان تصدیق قلب است. محل ایمان دل است که: “کتب فی قلوبهم الایمان”[۱۶۳] ولکن میان زبان و دل تعلّقی هست چون در دل مایۀ ایمان باشد، زبان به تسبیح و تهلیل مشغول باشد، آن مایه قوّت گیرد، چنانکه در گیاه آتشی ضعیف باشد، به دمیدن قوّت گیرد و آن آتش چون بالا گیرد و مدد یابد، آن باد عین آتش شود. همچنین چون در دل مادّهیی باشد از نور هدایت و کلمۀ طیّبه که بر زبان رانی، آن نور بیفزاید که: “لیزدادوا ایمانا مع ایمانهم”[۱۶۴] امّا اگر در گیاه آتش نباشد جز خاکستر، هرچند که در دمی، جز غبار خاکستر، برنخیزد که: “فویلٌ للمصلّین الّذین هم عن صلوتهم ساهون الّذین هم یُرائون”[۱۶۵] یعنی: مینمایند که ما در میدمیم، هرکه بیند او را پف میکند و تف میکند و نداند که در گیاه چیست. چنین گمان برد که او آتش میافروزد و نداند که در تنورۀ دل جز خاکستر نیست. میفرماید که: “ذلک قولُهم بافواههم”[۱۶۶] الّا این نادر باشد که داعیۀ تسبیح و تهلیل باشد و در دل مایه نباشد این نادر باشد. از بهر آنک داعیه از دل خیزد، نی از زبان.
به نزد عقل هر دانندهیی هست
که با گردنده گردانندهیی هست
و این که او را داعیه خیزد و مایۀ ثابت در اندرون نبود، نادر باشد و این نادر از بهر آن باشد تا هر مطیعی در طاعت خود خایف بود، از بهر آنکه این مطبوخ بیآتش خوف پخته نشود و چنان گفتهاند بزرگان که: “الخوف ذَکَرٌ و الرّجاءُ اُنثی یتولّد منها الباقیات الصّالحات”[۱۶۷] لفظ تولّد برای تفهیم است. خوف تاریکی است. رجا روشنی است به ظاهر، و به معنی به عکس آن است، از بهر آنکه در رجا تصرّف بنده قایم است و در خوف تصرف او معطّل است و هر فسادی و سستیی که هست از تصرف اوست و هر صلاحی که هست، از حقّ است. سوال در سخن، جواب همۀ سوالهاست به تمام، زیرا که این سخن صیقل آینۀ کل است و چون در آینه کل درنگری کل روی خود را ببینی هم بینی را، هم چشم را، هم پیشانی را، هم گوش هم بنا گوش را. اکنون چون مشغول شوی به جز وی و از آینۀ کل غافل شوی، شومی آنکه آن ساعت آینه کلّ را ترک کرده باشی، آن جزو نیز فهم نشود. ازین رو میفرماید که “فاذا قری القرآن فاستمعوا له و انصتوا”[۱۶۸] یعنی: چون مصطفی – علیه السّلام – قرآن خواند و وحی گوید، شما که صحابه اید، مشغول شنیدن باشید و هیچ سوال مکنید: “لعلّکم تُرحَمُون”[۱۶۹] تا به برکت آنک استماع حقیقت آینۀ کل کنید و خاموش کنید، بر شما رحمت کنند و شما را از همه اشکالها بیرون آرند که از اشکال بنده را رحمت حق بیرون آرد، نه قیل و نه قال.
بنگر که بسیار متکلّمان در جواب و سوال تصنیفها کردهاند و سخن را در باریکی جایی رسانیدهاند که از هزار طالب زیرک یکی ره نبرد از باریکی، و هنوز ایشان از ظلمت شبهت و اشکال بیرون نیامدهاند تا بدانی که رحمت خدا باید تا بنده از اشکال بیرون آید که “و عنده مفاتح الغیب”[۱۷۰] و ای بسا کسان که به قیل و قال مشغول نشدند و گوش و هوش به استماع کلام کاملان داشتند، از همۀ شبهت و اشکال خلاص یافتند، الّا قومی را غرض آن نیست که از اشکال بیرون آیند، غرض آن است تا ذوق گفت و گو که با آن خو کرده اند، غرض ایشان ذوق شطرنج بازی و سوال و جواب است. چنانکه گرگینی[۱۷۱] که خود را میخارد غرض او از خاریدن آن نیست که گَر زایل شود و صحّت یابد الّا غرض او خوشیِ گر خاریدن است، نه خوشیِ صحت. حکیم میگوید: از این خاریدن صحّت حاصل نیاید، الّا من دارو میمالم، تو مخار و دارو را از جا مبر، اگرچه میخاردت تا آن خارشِ خارش چنان برود که هیچ بازنیاید. اکنون کلام عارف کامل داروی خارشهای سوال و جواب و قال و قیل مشرقی مغربی است، زیرا سخن مغز مغز است، نه سخن پوست پوست و از مغز مغز صحّت حاصل آید و همۀ خارش سوال و جواب و شکّ و شبهت و انکار و تاریکی برود و همۀ علّتها و رنجوریها برود از دل و درون آدمی را صحّت دینی و ایمانی حاصل آید بدین سخن که “وَ نُنَزِّلُ مِنَ القرآنِ ما هو شفاء و رحمةٌ لِلمومنین”[۱۷۲] فرمود که چون وحی گزارد و قرآن خواند، خاموش کنید و یقین است که صحابۀ پاک به وقت قرآن خواندن پیغامبر- علیه السلام – افسانه نگفتندی و حکایت نکردند به همدیگر، الّا سوال کردندی. پس مراد از اینکه فرمود: “خاموش کنید”، معنیش آن است که سوال مکنید در میان سخن او.
بعد از آن صحابه گفتند: ما به وقت سخن گفتن پیغامبر- علیه السلام – چنان بودیمی که: “کان الطیر علی رووسنا”[۱۷۳]چنانکه مرغی لطیفی بیاید، بر سر کسی بنشیند و آن کس نیارد دست جنبانیدن و سر جنبانیدن و سخن گفتن، از بیم آنکه شاید که آن مرغ بپرد و خاصّه که آن مرغ، عنقای مقصودها بود، از کوه قاف عنایت پریده باشد، باید که مستمع خاموش کند، یک سر مویی بر وی نجنبد تا از سایۀ او برخوردار گردد و مشکلات او بیگفت و گو حل شود.
آن شکار نیست که آن سو میدوانی، آن خیال است و این ساعت هرچند با تو حجّت گویند که آن خیال است، قبول نکنی از گوینده، و گویی خود خیال تو راست که از این سخن محرومی، همچنانکه اوّل چو کودک بودی، با کودکان میدویدی سوی بازیها که نباید که کودکان بازی کنند و تو از آن بمانی و هرچند که تو را گفتندی که آن خیال است. باطل است، حاصلی ندارد، نه شکم سیر کند و نه تو را پوشیده گرداند، هرگز قبول نکردیی، بلکه آن گوینده را دشمن گرفتیی و از او بگریختیی تا چون بزرگ شدی، و عقل در تو درآمد، به نور عقل اندورنی دانستی و اندک اندک فهم کردی که آن باطل و خیال بود که ما میدویدیم و آن نصیحت کنندگان راست میگفتند تا بدانی که تا کسی را در اندرون اندک روشنایی نبود، پند بیرونش سود ندارد و هرکه در اندرون او روشنایی بود، روشنایی کلام عارفان از گوش او در آید به آن روشنایی اندرونی بپیوندد، چنانکه در چشم روشنایی نبود، البتّه نور آفتاب سود ندارد، امّا چون در چشم روشنایی بود، روشنایی آفتاب به روشنایی چشم پیوندد که جنس اوست. نور سوی نور رود.
نور اگر صدهزار میبیند
جز که بر اصل خویش نور ننشیند
#دعاهای_مجالس_سبعه_مولانا
ملکا و پادشاها! دیدۀ همه را به دیدن راه راست روشن دار. سینۀ همه را به اندیشۀ عاقبت کار آراسته چو گلشن دار. دل همه را به مهر مودّت و احسان قدیم خویش و عطایای باقی خویش. اِلف[۱۷۴] بخش. قوّت مخیّلۀ هریک را از دشمنان ظاهر کفر و معصیت معصوم دار و از دشمنان پنهان ریا و شکّ و نفاق و حسد و بغض و کینه محفوظ دار. پاسبانان این قلعة دین را از خواب و سهو و عطلت[۱۷۵] نگاه دار تا قلعه دزدان نقاب بسته که: “اِنّ کثیراً من الاحبار و الرّهبان لیاکلون اموال النّاس بالباطل و یصدّون عن سبیل الله”[۱۷۶] بر این قلعه ظفر نیابند. تشنگان شهرت را که شیطان ایشان را به زهراب دنیا میفریباند تا از غایت تشنگی به خنکی آن شربت مغرور شوند و از زهر آن غافل باشند، این تشنگان را از حوض رسول صادق – صلی الله علیه و سلم – و از آب کوثر و حلاوت شریعت او خنک جگر گردان تا به زهراب شیطانی مغرور نشوند. عابدان ملّت را که شب و روز قصد خدمت و عبادت حضرت تو دارند، از آفت خودپرستی و فتنۀ اصنامِ نفس نگاه دار تا همچو عبادت جهودان و ترسایان بر ضلالت و بطلان نباشند. مبشّرات نصرت خویش را بفرست تا لشکر قایمان و صایمان و مجاهدان را به بشارت نصرت تو ثابت قدم دارند تا از لشکر سیاه پوش “واجلب علیهم بخیلک و رجلک”[۱۷۷] که لشکر شیطان است که هر روز سیصد بار حمله آرند تا لشکر طالبان حق را منهزم کنند، طالبان حق را ثابت قدم دار. و اشارت و بشارت فرشتگان مقرّب که پیغام میآرند از حضرت که: “انّی معکم فَثَبَّتُوا الّذین آمنوا”[۱۷۸] ترسی که در دل طالبان است که آن ترس هزیمت[۱۷۹] انگیزد، در دل شیاطین موسوس نِه، و قوّتی که در دل شیاطین است، در دل ضعفای دین نِه تا ایشان را به قوّت و تایید تو، داوود وار منهزم گردانند به اندک جنگی یا به یک دو سنگی که: “فهزموهم باذن الله”[۱۸۰] و جالوت نفس امّاره را به دست داوود عقل، اسیر و شکسته و مستاصل گردان که: “و قتل داوود جالوت و اَتاه الله الملک”[۱۸۱] ملک این جهان به دست توست و ملک آن جهان هم به دست توست. ای مالک هر دو ملک! ممالیک ضعیف خود را پاکوفتۀ دشمنان دین مگردان که: “السّوال و ان قلّ ثمن النّوال و ان جلّ”[۱۸۲] ما سوال ضعیفانۀ عاجزانۀ خود به حضرت تو عرض کردیم، تو نوال[۱۸۳] بیزوال باقی متلاقی بیپایان بیکران رحمت خویش ارزانی دار. یا اله العالمین و یا خیر النّاصرین.
فی معنی بسم الله الرحمن الرحیم
بسم، اتّفاق مفسّران است که اینجا مضمری هست، که عرب به حرف “با” ابتدا نکنند، امّا اختلاف است میان مفسّران که آن مضمر چیست.
گویند که: آن مضمر امر است از حق – تعالی – که ای بندۀ من، چون پناه میگیری از شیطان، به نام من آغاز کن این چیز را تا از شرّ او پناه یابی. و بعضی مفسّران گویند که: آن مضمر اخبار است از بنده که ای خدا! فریاد میکنم از شیطان به تو و پناه میگیرم و پناه گرفتن به تو جز این نمیدانم که آغاز کار خود به نام تو کنم و در نام تو گریزم و عمل خود را و کار خود را در نام تو گریزانم که هر کاری که آغاز آن به نام مبارک تو نبود، آن کار ناقص و ابتر[۱۸۴] بماند و ثمرهیی حاصل نباشد.
قال النّبیّ – علیه السلام – “کلُّ امرٍ ذی بالٍ لم یبدا باسم الله فهو ابتر”[۱۸۵]
می فرماید مصطفی – علیه السلام – که: هر کاری که در او خطری باشد و عزّتی باشد و فایدهیی باشد، چون به نام خدا پناه نگیرد در آغاز آن کار، هر چند که جهد کنند، آن کار تمام نشود و عاقبت سر به پشیمانی و خسارت بیرون کند، و اگر باورت نمیآید در نگر در فرعون و شدّاد و نمرود که با چندان هزار آلت و عدّت و لشکر و ملک و باز و بکوشیدند و اندیشیدند و خزینههای عالم خرج کردند تا ایشان را از آن ملک برخورداری باشد و نام نیکو بماند تا سالهای دراز ایشان را به نیکی و بزرگی یاد کنند و دوست دارند، چون به نام خدا پناه نگرفتند در آن کار خویش آن همه کارهاشان باژگونه شد و همه امیدهاشان نگوسار شد. دوستی خواستند، دشمن روی عالم گشتند. نیکنامی خواستند، بد نام عالم شدند. در دلها عظمت و حرمت خواستند، از پشّه و مگس حقیرتر و ننگینتر شدند و اگر خواهی که این سخن روشنتر شود، در حال انبیا نظر کن که ایشان هر کار که کردند، آغاز به این کردند و پناه به این نام گرفتند و خدمت این نام کردند و این نام را در میان جان و دل جا کردند و مال خود فدای این نام کردند. و در بند قبول خلق نبودند که خلق ایشان را بد گویند، یا نیک گویند؛ در بند آن بودند تا خلق را به خدمت این نام کشند و در پناه این نام کشند و دربند آن نبودند که میان خلق نیک نام باشند و نام ایشان بماند، بلکه دربند آن بودند تا این نام حق عزیز و معظّم باشد و تعظیم این نام بماند و اگر نام خود را خواستند، هم از بهر این نام خواستند تا خلقان بشنوند که این نام بزرگ نامشان را چون بزرگ کرد، و چون عزیز کرد، تا دیدههای خلق را بگشایند که راه غلط مکنید و اگر نام خود را میخواهید، نام خود را بهلید، این نام را بگیرید و اگر حرمت خود میخواهید، حرمت این نام را نگاه دارید و نام خود را فراموش کنید و این نام را یاد دارید که هر که نام خود جُست، نام خود را گم کرد و هر که نام خود را در این نام گم کرد، نیکنامی یافت تا ابد و از انبیا – علیهم السّلام – مصطفی – صلّی الله علیه و سلّم – چستتر بود. در این خدمت نیکنامی او از دیگران افزونتر شد. چون دست در این نام زدند، مرغکان ضعیف ابابیل[۱۸۶]، دمار از دماغ پیلان مست بر آوردند.
بر خوان: “الم تر کیف فعل ربّک باصحاب الفیل”[۱۸۷] کوری آن کسانی که منکرند حرمت این نام را و چون پناه به این نام گرفتند، پشّهیی دمار از دماغ شهنشاه نمرود برآورد و لشکر زیور او را بر هم زد. چون حرمت این نام را امتحان کردند، قرص ماه چهارده شبه بشکافت از بهر خدمت این نام و چون این نام را نوح پناه خود ساخت، از مشرق تا مغرب موجهای طوفان برخاست و صد هزار لشکر و قبیله را بر هم زد که میگویند که عالم هرگز چنین معمور نشده بود که در عهد نوح بود. هرگز چنان نامدار نشده بودند در عالم که در آن عهد بودند. هر کس به نام و حرمت خود مینازیدند و مست میشدند و هر چند نوح این نام را برایشان عرضه میکرد، قبول نمیکردند و در این نام به خواری نظر میکردند، زیرا صورت پرست بودند و این نام موجی است که از دریای معنی برآمده است چشمهای صورت پرستان را زَهره نباشد که در اینجا نگرند تا خود را به هفتاد آب نشویند که: “لا یمسه الا المطهرون”[۱۸۸]
نوح میگفت: اگر شما این نام را نمیبینید که چه عظیم است و چه بزرگ است، دیدهها را به اشک بشویید و زار زار بگریید و بر نابینایی و محرومی خویش واقف شوید، و اگر شما نوحه نمیکنید، من تا میتوانم بر شما نوحه میکنم. خدا مرا خود نام نوح کرد برای آنکه نوحه گر شما خواهم بودن، این ساعت که حقیقتهای شما در غرقاب هلاکت است، نوحه میکنم، امیدوارانه، چنانکه رنجور را چون مرگ نزدیک آید، نوحهیی میکنند، امّا هم امید میدارند و چون این غرقاب هلاکت است، من میبینم، شما نمیبینید. پیشتر آید و دست در صورتهای شما زند. من بر بالای کشتی باشم هم نوحه میکنم، امّا نوحۀ نامیدانه که “اُغرِقُوا فَاُدخِلُوا ناراً فلم یَجِدُوا لهم من دونِ الله اَنصاراً”[۱۸۹] یعنی: چون این نام را خوار داشتند و تعظیم این نام نکردند و نوح را که دلّال دولت این نام بود، التفات نکردند، عاقبت عزّت این نام ایشان را بگرفت و نامهای ایشان را نگوسار کرد: “فَقُطِعَ دابِرُ القَومِ الّذین ظَلَمُوا” [۱۹۰]و “الحمد لله ربّ العالمین”
———————————————
[۱] . ای مردم ، برای شما از جانب پروردگارتان موعظه ای آمد و شفایی برای ، آن بیماریی که در دل دارید. (یونس،۱۰/۵۷)
[۲] .معنی عبارات از تصحیح دکتر توفیق سبحانی:
سپاس بر خدایی که بدون افزار جهان را بیافرید، پروردگاری که بر هر اندیشه و گفتار و حالت آگاه است و از هر صفتی که دگرگونی بدان راه یابد، مبرّاست، سلطانی که احدی یارای مخالفت با حکم و فرمان او ندارد. الوهیّت خود را با دلیل آشکار بیان داشته، اگر دیدۀ عقل بدرستی بنگرد و هر چیز را به جای خویش بیند، به یگانگی او گواهی دهد، ارادۀ او فراتر از ارادۀ هر آفریدهیی است، فرمان او – اگر به سود این، یا زیان آن باشد. – اجرا می گردد، یکی را به پیروزی می رساند و کامیابش می کند و حال او را نیک می گرداند و از ضمیر او پردۀ تردید به یکسو می زند، تا جلال او را تماشاکر باشد و دیگری را خوار می کند و او را به سرگشتگی و نادانی می اندازد، چنانکه وقت او تباه گردد و اعمال او بیثمر ماند و محبّت و کرم و فضل خویش بر وی حرام گرداند. خدایی که محمد (ص) را با پرچم جهانگیر و شمشیر نام آور(اسلام) به پیامبری برگزید تا انسانها را از پرتگاههای نابودی و هلاک برهاند و آفتاب نبوّتش را از میان گروهی که او را چون هالهیی در میان گرفته بودند، طالع کرد و بر دل او کتابی نازل کرد که شفادهندۀ دلهاست و چون خورشید پرتو افشان است: ” ای مردم از پروردگارتان بر شما موعظه و پندی رسیده است و شفای دلهای شما در آن است” او را هنگامی به پیامبری فرستاد که مردم بر باطل گردن نهاده بودند. نابینا بودند و نمیدیدند، ناشنوا بودند و نمیشنیدند، لال بودند و سخن نمیگفتند. آیا جز خدا به معبودهایی عبادت می کنید که چیزی نیافریده اند و خود آفریده شده اند؟ دروغگویان با تکذیب وی به بدبختی افتادند و راستگویان به سبب تصدیق او سعادت ابدی یافتند درود و سلام خدا بر او و آل و اصحاب او باد، خصوصا بر ابوبکر، صدّیق پرهیزگار و عمر فاروق پاکدامن و عثمان ذوالنّورین پاک، و علیّ مرتضای وفاپیشه و دیگر مهاجران و انصار درود و سلام فراوان باد.
[۳] . طبل زدن، عمل پاسبان شبگرد برای بیدار ساختن.
[۴] . یوفیهم أجورهم؛ پاداششان را تمام به ایشان عطا کند.» (آل عمران/ ۵۷) «یرزقون فیها بغیر حساب؛ در آن جا بیحساب روزی داده میشوند.» (غافر/ ۴۰).
[۵] . جمع شرفه، کنگرۀ قصر
[۶] . معنی از تصحیح توفیق سبحانی: در صحیح ترین اخبار از فصیح ترین پیغامبران – که برترین و عالی ترین درودها و کاملترین و پر نورترین تحیات بر او باد – آمده است که آن حضرت می فرمود: ” بیرونقی کار امت من، هنگام فاسد شدن امت است. مگر کسانی که هنگام فساد امت به شیوۀ من تمسک کنند. در این حال آنان را پاداش صد هزار شهید خواهند داد.” رسول خدا راست گفت.
[۷] . مراد دو عالم است.
[۸] . ( لعمرک انهم لفی سکرتهم یعمهون): به جان تو سوگند، اینها در مستی خود سرگردانند (و عقل و شعور خود را از دست دادهاند)! سوره حجر، (۱۵/۷۲)
[۹] . حدیث نبوی است. (لولاک لما خلقت الافلاک): اگر تو نبودی، افلاک را نمیآفریدم.
[۱۰] . من فصیح ترین فرد عرب و عجمم.
[۱۱] . آدم و پیامبران دیگر روز قیامت تحت حمایت من خواهند بود اما این برای من افتخاری ندارد، فقر، افتخار من است.
[۱۲] . لباس پرهیزگاری از دیگر لباسها بهتر است. (اعراف، ۷/ ۲۶)
[۱۳] . خداوند از مومنان جانهاشان را خریداری کرد. (توبه، ۹/۱۱۱)
[۱۴] . تا پاداش آنان را به تمامی بپردازد. (فاطر، ۳۵/۳۰)
[۱۵] . حدیقه سنایی
[۱۶] . حدیث شریف نبوی است (پیش از این گذشت)
[۱۷] . مثل است: ستیزه و شوخدیدگی کاری نا خجسته است (امثال و حکم)
[۱۸] . گمراهی
[۱۹] . پیوسته، همیشه، جاوید
[۲۰] . بخشی از ابتدای و انتهای آیه در متن نیامده است آیۀ شریفه به طور کامل چنین است: ” و من یطع الله و الرّسول فاولئک مع الّذین انعم الله علیهم من النّبیین و الصّدّیقین و الشهداء و الصّالحین و حسن اولئک رفیقا”: کسانی که از خدا و رسول پیروی کنند، با کسانی باشند که خدا بر آنان نعمت بخشیده است … (نساء، ۴/۶۹)
[۲۱] . و برای انسان جز آنچه از سعی خود بدست آورد، پاداش دیگری نخواهد بود. (نجم، ۵۳/۳۹)
[۲۲] . پاداش توبه میزان رنج و محنتی است که کشیده ای.
[۲۳] . و اما کسی که اعمال سنجیدۀ او سنگین باشد. (قارعه، ۱۰۱/۶)
[۲۴] . من آن چیزی را که شما نمیدانید، میدانم. (بقره، ۲/۳۰)
[۲۵] . در نسخه به این شکل آمده: “ربّک من”.
[۲۶] . بر پروردگار تو هیچ ذرهیی در زمین و آسمانها پوشیده نمیماند. (یونس، ۱۰/۶۱)
[۲۷] . سیاه،تاریک
[۲۸] . قدم به قدم
[۲۹] . منزلگاه صدق. ( قمر، ۵۴/۵۵)
[۳۰] . توشه و ذخیرۀ سفر
[۳۱] . کردارهای گذشته و آثار وجودی آنان را در نامۀ اعمال می نویسیم. (یس، ۳۶/۱۲)
[۳۲] . (انبیا، ۲۱/۱۰۷)
[۳۳] . به سوی پروردگار خویش خوشنود بازگرد. (الفجر، ۸۹/۲۸)
[۳۴] . انسان آن را پذیرا شد در حالی که او هم بسیار ستمکار و نادان بود. ( احزاب، ۳۳/۷۲)
[۳۵] . امانت را بر آسمانها و زمین و کوهها عرضه کردیم، همه از تحمل آن امتناع ورزیدند و اندیشه کردند.
[۳۶] . از حدیقۀ سنایی
[۳۷] . فرزندان آدم را گرامی داشتیم. (اسرا، ۱۷/۷۰)
[۳۸] .در آن روز چهره هایی بر افروخته است و به سوی پروردگار نگرنده.
[۳۹] . رباعی مولانا
[۴۰] . باد را بر سلیمان رام کردیم. (ص، ۳۸/۳۶)
[۴۱] . شبانه رفتنش یک ماه و روزانه رفتنش یک ماه راه بود. (سبا، ۳۴/۱۲)
[۴۲] . (اعراف، ۷/۲۳)
[۴۳] . این قصه در دفتر چهارم مثنوی زیر عنوانِ کَژْ وَزیدنِ باد بر سُلَیمانْ عَلَیْهِالسَّلام به سَبَبِ زَلَّتِ او است.
[۴۴] . غزلیات شمس
[۴۵] . دیوان سنایی
[۴۶] . رخت شوی
[۴۷] . هر چیز که بدان چیزها کوبند، چون دستۀ هاون
[۴۸] . مبادا اعمالتان نابود شود و شما ندانید. (حجرات، ۴۹/۲)
[۴۹] . خدا نعمتی را که بر قومی احسان کرد، تغییر نمیدهد، مگر آن که قوم خود تغییر دهند. (انفال، ۸/۵۳)
[۵۰] . ای محمد! بگو که اگر برای نوشتن سخنان پروردگار، دریا مداد می شد، قبل از آنکه سخنان پروردگار به پایان رسد، مداد تمام می شد، اگر چه نظیر آن هم به مدد می رسید. (کهف، ۱۸/۱۰۹)
[۵۱] . مثل است، رک
[۵۲] . حدیث شریف نبوی است.
[۵۳] . حدیث نبوی، اسلام در آغاز غریب بود و باز همچنانکه بود، غریب خواهد شد.
[۵۴] . برادری
[۵۵] . پیشی گرفتگان پیشاپیش رفتند.
[۵۶] . مثنوی مولانا، دفتر ششم
[۵۷] . فیه ما فیه، معنی: به هنگام شمارش اندکند ، امّا به هنگام مصیبت بسیارند.
[۵۸] . بدرستی که ابراهیم فرمانبردار بود. (نحل، ۱۶/۱۲۰)
[۵۹] . دیوان عطار
[۶۰] . زینت شده با جواهر
[۶۱] . مثنوی، دفتر ششم
[۶۲] . در این جهان لعنتی ارزانی آنان کردیم و روز قیامت هم از نکوهیدگانند. (قصص، ۲۸/۴۷)
[۶۳] . شریفان نیکوکار (عبس، ۸۰/۱۶)
[۶۴] . مجازاً سلمانی، نشان دهندۀ زشتی ها و زیبایی ها
[۶۵] . حدیقه الحقیقه
[۶۶] . قسم به روز قیامت و قسم به نفس ملامتگر (قیامه، ۷۵/۱-۲)
[۶۷] . زنان و فرزندان شما هم گاهی بر شما دشمنند. (تغابن، ۶۴/۱۴)
[۶۸] . گناه دامن او را گرفت و آنان اهل دوزخند و در آنجا تا ابد خواهند ماند. (بقره،۲/۸۱)
[۶۹] . روزی که بعضی صورتها سفید و بعضی از صورتها سیاه می گردد.
[۷۰] . رویتان را بشویید. (مائده،۵/۶)
[۷۱] . به توضیح ۱ مراجعه شود.
[۷۲] . معنی در تصحیح توفیق سبحانی: “آنکه خویشتن یا چیزی را به ظاهر خوب نماید و در واقع چنان نباشد”.
[۷۳] . دیوان حکیم سنایی
[۷۴] . دیوان حکیم سنایی
[۷۵] . حدیث نبوی است. به معنی: خداوند زیباست و زیبایی را دوست دارد.
[۷۶]. آنان که گناهکار بودند بر کسانی که ایمان آورده بودند، می خندیدند.
[۷۷] . دیوان عطار
[۷۸] . بلندی کوه
[۷۹] . آواز،ذکر خیر
[۸۰] . خوشگوار
[۸۱] . آیا کسی که خدا سینۀ او را برای اسلام گشاده ساخت. (زمر،۳۹/۲۲)
[۸۲] . برگزیدن
[۸۳] . برگزیدن
[۸۴] . حدیث نبوی، بهترین کارها اعتدال و میانه روی است.
[۸۵] . کسی که بر کاری دشوار اقدام کند.
[۸۶] . بیقرار، مجازاً تندرو و روان
[۸۷] . دریا را خشکانیدن
[۸۸] .ای پیامبر! سلام، رحمت و برکات خداوند بر تو باد.
[۸۹] . حدیث نبوی است. اصل حدیث: ” انا معاشر الانبیاء نکلم التاس علی قدر عقولهم”: ما پیامبران با مردم به اندازۀ عقل آنان سخن می گوییم.
[۹۰] . مُدبِر
[۹۱] . محمد،۴۷/۱۹
[۹۲] . آن ساعت نزدیک شد و ماه بشکافت. (قمر،۵۴/۱)
[۹۳] . باز گفتن
[۹۴] . پریشان شد، بیهوش شد.
[۹۵] . چالاکی،چابکی
[۹۶] . انعام،۶/۱۴ ، یوسف، ۱۲/۱۰۱
[۹۷] . آنکه آفتاب را روشنایی و ماه را روشنی داد. (یونس،۱۰/۵)
[۹۸] . قرآن کریم: اما کسانی که در قلبهاشان مرضی است، بدی بر بدی در آنان بیفزود. (توبه،۹/۱۲۵)
[۹۹] . تا برایمان خود، ایمان بیفزایند. (فتح،۴۸/۴)
[۱۰۰] . سید حسن غزنوی
[۱۰۱] . ای محمد، بدان بندگان من که دربارۀ نفس خود اسراف کردند، بگو که از رحمت خدا نومید مباشید. (زمر،۳۹/۵۳)
[۱۰۲] . بخشنده
[۱۰۳] . حدیقه سنایی
[۱۰۴] . جدّی تر
[۱۰۵] . پروردگارا، ما ستم کردیم. (اعراف،۷/۲۳)
[۱۰۶] . (زمر،۳۹/۵۳)
[۱۰۷] . برخود ستم کردند. (زمر،۳۹/۵۳)
[۱۰۸] . رباعی محیی الدین یحیی بن محمد نیشابوری
[۱۰۹] . چوبی یا آهنی دراز دارای میخهای بلند که قصابان در دیوار قصابی کار گذارند و گوشت را بدان میخها آویزند.
[۱۱۰] . نومید مشوید از رحمت خدای (زمر،۵۴/۳۹)
[۱۱۱] . شیر کارزار
[۱۱۲] . شاد شدن و شادمانی و رحمت
[۱۱۳] . آنان را که در راه خدا کشته شده اند مرده مپندارید، بلکه آنان زنده در پیشگاه الهی هستند. (آل عمران، ۳/۱۶۹)
[۱۱۴] . آل عمران،۳/۱۷۰
[۱۱۵] . چون بمیریم و خاک شویم. (مومنون،۲۳/۸۲)
[۱۱۶] . خطبۀ نهج البلاغه
[۱۱۷] . از آن چیزی می آموختند که بدان بین زن و شوی جدایی اندازند. (بقره،۲/۱۰۲)
[۱۱۸] . پیش از این گذشت.
[۱۱۹] . رباعی۱۰۶۲ مولانا
[۱۲۰] . آنگاه که دور می شدید و به هیچکس توجه نمیکردید و رسول خدا شما را از پشت سر فرا می خواند. (آل عمران،۳/۱۵۳)
[۱۲۱] . گروه، گروهی سواره و پیاده …
[۱۲۲] .سپاس خدای را که در راه اسلام (شهید شدم).
[۱۲۳] .ما (روزی را) بین آنان قسمت کردیم. (زخرف، ۴۳/۳۲)
[۱۲۴] . ما از خداییم و به سوی او باز خواهیم گشت. (بقره،۲/۱۵۳)
[۱۲۵] . خدا هر کسی را که شرک ورزد، نمیبخشد و هر گناهی را که کمتر از شرک باشد، بر هر کسی که بخواهد می بخشاید.(نساء،۴/۴۸)
[۱۲۶] . شریک، همتا
[۱۲۷] . ای محمد، بدان بندگان من که دربارۀ نفس خود اسراف کردند، بگو که از رحمت خدا نومید مباشید. (زمر،۳۹/۵۳)
[۱۲۸] . حدیقه الحقیقه
[۱۲۹] . آنان کسانی هستند که خداوند بدیهایشان را به نیکی بر می گرداند. (فرقان،۲۵/۷۰)
[۱۳۰] . دیوان سنایی
[۱۳۱] . غزل ۶۹۷ مولانا
[۱۳۲] . نحوست، بدبختی
[۱۳۳] . رباعی ۹۸۷ مولانا
[۱۳۴] . دانۀ مرغان
[۱۳۵] .با اندکی اختلاف “رباعی ۴۴۱ مولانا”
[۱۳۶] . حدیقه الحقیقه
[۱۳۷] . نقطه سیاه که بر دل است، میانۀ دل
[۱۳۸] . حدیقه الحقیقه
[۱۳۹] . دمیدن، همنفس شدن
[۱۴۰] . در نسخه “ملعون خطاب کن” آمده است.
[۱۴۱] . کالا
[۱۴۲] . زن جلبی
[۱۴۳] . هیچ کس نمیداند که در عالم غیب چه نعمتها و لذتهای روشنی بخش دیده بر او ذخیره شده است. (سجده، ۳۲/۱۷)
[۱۴۴] . سراپرده ها
[۱۴۵] .آن دو نویسندگان اعمال تو و فرشتگان مقرب الهی اند، هر کاری انجام دهید، آنان می دانند. (انفطار،۸۲/۱۳-۱۲)
[۱۴۶] . اگر این قرآن را بر کوه نازل می کردیم، کوه را از ترس خدا خاشع و ذلیل و متلاشی می دیدی. (حشر،۵۹/۲۱)
[۱۴۷] . دیوان عطار
[۱۴۸] . حدیث نبوی
[۱۴۹] . خلاصه، تا آخر …
[۱۵۰] . معروف است و او عابدی بوده در نهایت خداپرستی که عاقبت از شیطان فریب خورد و گمراه شد.
[۱۵۱] . ظاهرا یعنی خشمگین و غضبناک
[۱۵۲] . من از تو بیزارم. (حشر،۵۹/۱۶
[۱۵۳] . دیوان سنایی
[۱۵۴] .با اندکی اختلاف “رباعی ۱۸۱ مولانا”
[۱۵۵] . مسلما مومنان برادر یکدیگرند. (حجرات،۴۹/۱۰)
[۱۵۶] . افسرده، غمگین
[۱۵۷] . هر کس از راه کفر و سرکشی برگردد و به سوی خدا بگراید، به رشتۀ محکم و استواری چنگ زده است. (بقره،۲/۲۴۶)
[۱۵۸] . ایمان آوردم به خدایی که بنی اسرائیل بدو ایمان آوردند. من نیز از فرمانبرداران او هستم. (یونس،۱۰/۹۰)
[۱۵۹] . فصل پاییز
[۱۶۰] . اکنون ایمان می آوردی در حالی که پیش از این نافرمانی کردی؟ (یونس،۱۰/۹۱)
[۱۶۱]. حدیث بدین صورت نقل شده است: ” من تاب الی الله قبل ان تَغَرغَر قَبِلَ الله منه”: هر کس پیش از غرغره کردن توبه کند، خدا توبه او را می پذیرد.
[۱۶۲] . خُرخُر کردن گلو به هنگام جان کندن و مردن(سخن)
[۱۶۳] . ایمان را بر دلهای آنان نوشت. (مجادله،۵۸/۲۲)
[۱۶۴] . تا برایمان خود، ایمان بیفزایند. (فتح،۴۸/۴)
[۱۶۵] . وای بر آن نمازگزاران که دل از یاد خدا غافل دارند و اگر عبادتی کنند، به ریا و خودنمایی کنند. (ماعون،۱۰۷/۶۰۴)
[۱۶۶] . این سخنان را آنان بر زبان می رانند. (توبه،۹/۳۰)
[۱۶۷] . ترس، نر و امید، ماده است، از این دو کارهای نیکو می زاید.
[۱۶۸] . چون قرآن خوانده شود، همه گوش بدان دهید و سکوت کنید. (اعراف،۷/۲۰۴)
[۱۶۹] . شاید مورد رحمت خدا قرار گیرید. (اعراف،۷/۲۰۴)
[۱۷۰] . کلید خزاین غیب نزد خداست. (انعام،۶/۵۹)
[۱۷۱] . صاحب مرض گر(تاس)
[۱۷۲] . آنچه از قرآن فروفرستیم، شفای دل و رحمت الهی بر مومنان است. (اسرا،۱۷/۸۲)
[۱۷۳] . مثل است: گویی پرنده بر سر ما نشسته است. یعنی بیهیچ جنبشی و حرکتی نشسته یا ایستاده بودند.
[۱۷۴] . الفت، دوستی
[۱۷۵] . بیکاری
[۱۷۶] . بسیاری از علمای یهودی و راهبان مسیحی، اموال مردم را به باطل می خورند و مردم را از راه راست باز می دارند. (توبه،۹/۳۴)
[۱۷۷] . با پیادگان و سوارانت برایشان نهیب زن. (اسرا،۱۷/۶۴)
[۱۷۸] . من با شمایم، مومنان را ثابت قدم دارید. (انفال،۸/۱۲)
[۱۷۹] . گریز به هنگام شکست
[۱۸۰] . به فرمان خدا کافران را شکست دادند. (بقره،۲/۲۵۱)
[۱۸۱] . داوود جالوت را کشت و خدا بدو پادشاهی عطا فرمود. (بقره،۲/۲۵۱)
[۱۸۲] . درخواست ما این است، بیشی و کمی بخشش به دست توست.
[۱۸۳] . دهش و عطا
[۱۸۴] . دُم بریده و ناقص، پراکنده و ضایع
[۱۸۵] . حدیث نبوی است. “هر کار نیکی هم که به یاد و نام خدا شروع نشود، به نتیجه نمیرسد”.
[۱۸۶] . خطاطیف، پرستو، چلچله
[۱۸۷] . آیا ندیدی که پروردگار تو به صاحبان فیل چه کرد؟ (فیل،۱۰۵/۱)
[۱۸۸] . جز پاکیزگان دست بدان نسایند. (واقعه،۵۶/۷۹)
[۱۸۹] . غرق شدند و به آتش انداخته شدند و برای خود جز خدا یاوری نیافتند. (نوح،۷۱/۲۵)
[۱۹۰] . ریشه قوم ستمگر قطع شد. (انعام،۶/۴۵)
دیدگاه خود را ثبت کنید
آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!