فیه ما فیه مولانا – فصل ۴

فصل چهارم

یکی گفت که این‌جا چیزی فراموش کرده‌ام؛ فرمود که در عالَم یک چیز است که آن فراموش کردنی نیست، اگر جمله چیزها را فراموش کنی و آن را فراموش نکنی باک نیست و اگر جمله را به جای آری[۱] و یاد داری و فراموش نکنی و آن را فراموش کنی هیچ نکرده باشی؛ همچنان‌که پادشاهی تو را به دِه فرستاد برای کاری مُعَیّن، تو رفتی و صد کارِ دیگر گزاردی چون آن کار را که برای آن رفته بودی نگزاردی چنان است که هیچ نگزاردی، پس آدمی در این عالَم برای کاری آمده است و مقصود آن است، چون آن را نمی‌گزارد پس هیچ نکرده باشد.

اِنَّا عَرَضْنَا الْأَمَانَةَ عَلَی السَّمَاوَاتِ وَالْاَرْضِ وَالْجِبَالِ فَأَبَیْنَ اَن یَحْمِلْنَهَا وَأَشْفَقْنَ مِنْهَا وَحَمَلَهَا الْاِنْسَانُ اِنَّهُ کَانَ ظَلُوماً جَهُولاً[۲]؛ آن امانت را بر آسمان‌ها عرض داشتیم نتوانست پذیرفتن، بنگر که از او چند کارها می‌آید که عقل در آن حیران می‌شود، سنگ‌ها را لعل و یاقوت می‌کند، کوه‌ها را کانِ زر و نقره می‌کند، نبات را و زمین را در جوش می‌آرد و زِنده می‌گرداند و بهشتِ عَدن[۳] می‌کند، زمین نیز دانه‌ها را می‌پذیرد و بر می‌دهد و عیب‌ها را می‌پوشاند و صدهزار عجایب که در شرح نیاید می‌پذیرد و پیدا می‌کند و جبال نیز همچنین مَعدن‌های گوناگون می‌دهد، این همه می‌کنند، اما از ایشان آن یک کار نمی‌آید، آن یک از آدمی می‌آید که وَ لَقَدْ کَرَّمْنَا بَنِی آدَمَ[۴]، نگفت که وَ لَقَدْ کَرَّمْنَا الْسَّمَاءَ وَ الْاَرْضَ پس از آدمی آن کار می‌آید که نه از آسمان‌ها می‌آید و نه از زمین‌ها و نه از کوه‌ها، چون آن کار بکند ظَلُومی و جَهُولی از او نفی شود، اگر تو گویی که اگر آن کار نمی‌کنم چندین کارها از من نمی‌آید. آدمی را برای آن کارهای دیگر نیافریده‌اند؛ همچنان باشد که تو شمشیرِ پولادی هندی بی‌قیمتی[۵] که آن در خزاین ملوک یابند آورده باشی و ساطورِ گوشتِ گاو گندیده کرده که من این تیغ را مُعطَّل نمی‌دارم، به وی چنین مصلحتی به جای می‌آورم، یا دیگِ زرّین را آورده‌ای و در او شلغم می‌پزی که به ذرّه‌ای از او صد دیگ به دست آید؛ یا کاردِ مُجَوهَر را سیخِ کدویِ شکسته کرده‌ای که من مصلحت می‌کنم و کدو را بر او می‌آویزم و این کارد را معطَّل نمی‌دارم، جای افسوس و خنده نباشد؟ چون کارِ آن کدو به میخِ چوبین یا آهنین که قیمت آن پولی[۶] است بر می‌آید، چه عقل باشد کاردِ صد دیناری را مشغولِ آن کردن؟ حق تعالی تو را قیمت عظیم کرده است و می‌فرماید که اِنَّ اللَّهَ اشْتَرَی مِنَ الْمُؤْمِنِینَ أَنفُسَهُمْ وَ اَمْوَالَهُم بِأَنَّ لَهُمُ الْجَنَّةَ[۷].

تو به قیمت وَرای دو جهانی/ چه کنم قَدر خود نمی‌دانی[۸]

مَفُروش خویش ارزان که تو بَس گِران بَهایی[۹]

حق تعالی می‌فرماید که من شما را و اَنفاسِ شما را و اوقاتِ شما را و اموالِ شما را و روزگارِ شما را خریدم که اگر به من صَرف رَود[۱۰] و به من دهید، بهای آن بهشتِ جاودان است، قیمتِ تو پیش من این است، اگر تو خود را به دوزخ فروشی، ظلم بر خود، تو کرده باشی، همچنان‌که آن مرد کاردِ صد دیناری را بر دیوار زده‌ای و بر او کدویی یا کوزه‌ای آویخته‌ای.

آمدیم[۱۱] بهانه می‌آوری که من خود را به کارهای عالی صرف می‌کنم، علومِ فقه و حکمت و منطق و نجوم و طِبّ و غیره تحصیل می‌کنم، آخِر این همه برای تو است، اگر فقه است برای آن است تا کسی از دستِ تو نان نرباید و جامه‌ات را نکَند و تو را نکُشد تا تو سلامت باشی، و اگر نجوم است، احوالِ فلک و تاثیرِ آن در زمین، ارزانی و گرانی، اَمن و خوف هم تعلُّق به احوالِ تو دارد و برای توست، و اگر ستاره است از سَعد و نَحس که به طالعِ تو تعلُّق دارد هم برای توست؛ چون تأمّل کنی اصل تو باشی و آن‌ها همه فرعِ تو، چون فرعِ تو را چندین تفاصیل و عجایب‌ها و احوال‌ها و عالَم‌های بُوالعَجَبِ بی‌نهایت باشد، بنگر که تو اصلی، تو را چه احوال‌ها باشد، چون فرع‌های تو را عُروج و هُبوط در عالَمِ ارواح و سَعد و نَحس و نَفع و ضَر باشد که فلان روح آن خاصیّت دارد و از او این آید، فلان کار را شاید.

تو را غیرِ این غذایِ خواب و خور، غذایی دیگر است که اَبِیْتُ عِنْدَ رَبِّیْ یُطْعِمُنِیْ وَ یَسْقِیْن[۱۲] در این عالَم آن غذا را فراموش کرده‌ای و به این غذا مشغول شده‌ای و شب و روز تَن را می‌پروری؛ آخِر این تَن اسپِ توست[۱۳] و این عالَم، آخُور اوست، غذای اسپ غذای سوار نباشد، او را به سَرِ خود خواب و خوری است و تنعُّمی است، اما به سببِ آن‌که حَیوانی و بَهیمی بر تو غالب شده است، تو بر سَرِ اسپ در آخُورِ اسپان مانده‌ای و در صفِ شاهان و امیرانِ عالَمِ بقا مقام نداری، دلت آن‌جاست اما چون تن غالب است، حُکمِ تن گرفته‌ای و اسیرِ او مانده‌ای.

همچنان‌که مجنون قصدِ دیارِ لیلی کرد[۱۴]، اشتر را آن طرف می‌راند تا هوش با او بود، چون لحظه‌ای مستغرقِ لیلی می‌گشت و خود را و اشتر را فراموش می‌کرد، اشتر را در دِیه بچه بود، فرصت می‌یافت باز می‌گشت و به دِیه می‌رسید، چون مجنون به خود می‌آمد، دو روزه راه بازگشته بود؛ همچنین سه ماه در راه بماند، عاقبت افغان کرد که این اشتر بلای من است، از اشتر فرو جست و روان شد. شعر

هَوی نَاقَتِیْ خَلْفِیْ وَقُدّامِیِ الْهَوی/ وانِّیْ وَ اِیَّاهَا لَمُخْتَلِفَانِ[۱۵]

فرمود که سیّد بُرهان‌الدّین مُحقّق قَدَّسَ اللهُ سِرَّهُ[۱۶] سخن می‌فرمود، یکی گفت که من مدحِ تو از فلانی شنیدم؛ گفت تا ببینم که آن فلان چه کس است، او را آن مرتبت هست که مرا بشناسد و مدحِ من کند؟ اگر او مرا به سخن شناخته است، پس مرا نشناخه است، زیرا که این سخن نمانَد و این حرف و صَوت نماند و این لب و دهان نماند؛ این همه عَرض است و اگر به فعل شناخت همچنین و اگر ذاتِ مرا شناخته است آن‌گه دانم که او مدحِ مرا تواند کردن و آن مدح از آنِ من باشد.

حکایتِ او همچنان باشد که می‌گویند پادشاهی پسرِ خود را به جماعتی اهلِ هنر سپرده بود تا او را از علومِ نُجوم و رَمل و غیره آموخته بودند و استادِ تمام گشته با کمال کودنی و بَلادت[۱۷]؛ روزی پادشاه انگشتری در مُشت گرفت، فرزند خود را امتحان کرد که، بیا بگو که در مشتِ چه دارم؟ گفت آنچه داری گِرد است و زرد است و مُجَوَّف[۱۸] است؛ گفت چون نشان‌های راست دادی پس حُکم کن که این چنین چیز چه باشد؟ گفت می‌باید که غَربیل باشد؛ گفت آخِر این چندین نشان‌های دقیق را که عُقول در آن حیران شوند دادی، از قوّت تحصیل و دانش، این قدر بر تو چون فَوت شد که در مشت غربیل نگنجد؟

اکنون همچنین علمای اهلِ زمان، در علوم موی می‌شکافند و چیزهای دیگر را که به ایشان تعلّق ندارد به غایت دانسته‌اند و ایشان را بر آن احاطت کلی گشته و آنچه مهم است و به او نزدیک‌تر از همه آن است، خودیِ اوست، خودیِ خود را نمی‌داند؛ همه چیزها را به حِلّ[۱۹] و حرمت[۲۰] حُکم می‌کند که این جایز است و آن جایز نیست و این حلال است و آن حرام است، خود را نمی‌داند که حلال است یا حرام است، او جایز است یا ناجایز است، پاک است یا ناپاک است؛ پس این تَجَویف[۲۱] و زردی و نقش و تَدویر[۲۲] بر او عارضی‌ست، که چون در آتشش اندازی این همه نماند، ذاتی شود صافی؛ از این همه نشانِ هر چیز که می‌دهند، از علوم و فعل و قول همچنین باشد و به جوهرِ او تعلّق ندارد که بعد از این همه باقی آن است؛ نشانِ ایشان همچنان باشد که این همه را بگویند و شرح دهند و در آخِر حُکم کنند که در مشت غربیل است؛ چون از آنچه اصل است خبر ندارند، من مرغم، طوطیم یا بُلبلم، اگر مرا گویند که بانگِ دیگرگون کن نتوانم، چون زبانِ من همین است، غیرِ این نتوانم گفتن، به خلافِ آن‌که او آوازِ مرغ آموخته است، او مرغ نیست، دشمن و صیّادِ مرغان است، بانگ و صفیر می‌کند تا او را مرغ دانند، اگر او را حُکم کنند که جز این آواز آوازِ دیگرگون کن، تواند کردن، چون این آواز بر او عاریت است و از آنِ او نیست، تواند که آوازِ دیگر کند، چون آموخته است که کالای مردمان دزدد، از هر خانه قماشی نماید.


دکلمه فیه ما فیه مولانا

 


[۱]  حواشی استاد فروزانفر: به جای آوردن در این مورد به معنی به خاطر آوردن است.

[۲] آیۀ ۷۲ سورۀ احزاب: ما امانت [خویش] را بر آسمان‌ها و زمین و کوه‌ها عرضه داشتیم، ولی از پذیرفتن آن سر باززدند، و از آن هراسیدند، و انسان آن را پذیرفت، که او [در حق خویش] ستمکار نادانی بود.

[۳]  بهشت عدن یا باغ عدن مذکور در عهد عتیق (پیداییش ۲) که آدم و حوا در آن می‌زسیتند ولی به جهت نافرمانی از امر خدا از آن طرد شدند.

[۴]  بخشی از آیۀ ۷۰ سورۀ اسراء: و به راستی که فرزندان آدم را گرامی داشتیم.

[۵]  بسیار گرانبها، غیر قابل قیمت گذاری.

[۶]  بخشی از حواشی استاد فروزانفر: مسکوک مسی که صد و بیست عدد آن مساوی با یک درهم بوده است. در زمان مولانا چنانکه افلاکی گوید: و آن زمان صد وبیست پول به درمی بود و یکتاگرده لطیف سپید به پولی می‌دادند.

[۷]  بخشی از آیۀ ۱۱۱ سورۀ توبه: خداوند جان و مال مؤمنان را در ازاء بهشت از آنان خریده است.

[۸] حواشی استاد فروزانفر: این بیت در آخر باب هفتم از حدیقه سنایی مندرج است بدین صورت: تو به گوهر ورای دو جهانی/ چه کنم قدر خود نمی‌دانی.

[۹] مصرعی از غزل شماره ۲۸۴۰ مولانا.

[۱۰]  خرج کردن، انفاق کردن مال.

[۱۱]  بخشی از حواشی استاد فروزانفر: آمدیم: فعلی است که متعلق آن حذف شده یعنی آمدیم به سخن خویش و به مطلب خود رجوع کردیم مثل رجع و رجعنا الی ما کنّا فیه در کتب عربی.

[۱۲]  حواشی استاد فروزانفر: حدیث نبوی است و به وجوه و طرق مختلف در صحیح مسلم و بخاری نقل شده و اینک به ذکر یکی از صور روایت که به متن فیه ما فیه نزدیک‌تر است اقتصار می‌کنیم بعد حذف الاسناد. عن ابی هریرة قال رسول الله صلی الله علیه و سلم میم ایّاکم والوصال قالوا فانّک تواصل یا رسول الله قال انکم لستم فی ذلک مثلی انّی ابیت یطعمنی ربّی و یقینی فاکلفوا من الاعمال ما تطیقون. صحیح مسلم، چاپ مصر (مطبعۀ محمد علی، صبیح و اولاده)، ج ۳،ص ۱۳۳-۱۳۴ صحیح بخاری چاپ مصر،ج ۴،ص ۱۱۸ جامع صغیر چاپ مصر،ج ۱،ص ۱۱۵٫ در مثنوی (دفتر اوّل بخش ۱۶۴ بیت ۳۷۵۴) نیز این حدیث وارد است بدین طریق.

[۱۳]  حواشی استاد فروزانفر: نظیر این تمثیل در مثنوی (دفتر اوّل بخش ۹۸ ابیات ۱۹۷۶، ۱۹۷۷، ۱۹۷۸) گوید. و اصل این تمثیل از غزالی است که گوید: اذا النّفس کالفارس والبدن کالفرس احیاء علوم‌الدّین، طبع مصر،ج ۱،ص ۶۵٫

[۱۴]  حواشی استاد فروزانفر: این قصّه را مولانا در مثنوی (دفتر چهارم بخش ۵۸) سخت نیکو به نظم آورده است.

[۱۵]  بخشی از حواشی استاد فروزانفر: این بیت جزو قصیده‌ای است از عروة بن حزام که از متیّمین شعراء عرب است مشتمل بر ۸۴ بیت.

[۱۶] بخشی از حواشی استاد فروزانفر: سید برهان الدّین محقّق معروف به سیّد سردان از سادات ترمذ و تربیت یافتگان سلطان العلماء بهاءولد و از مشایخ مولاناست (وفاتش ۶۳۸) از آثار او رساله‌ای است در مطالب متفرق از اسرار تصوف و تفسیر آیات قرآن به نام معارف برهان محقق به پارسی بسیار شیوا و دلکش که در کتابخانۀ سلیم آغا در اسلامبول محفوظ و نسخه عکسی آن نزد نگارنده موجود است. و این قصه که مولانا از برهان محقق نقل می‌فرماید با مختصر تفاوتی از جهت عبارت در رساله فریدون سپهسالار، طبع تهران ص ۱۲۱-۱۲۲ توان یافت.

[۱۷]  کند فهم بودن، کودنی.

[۱۸]  میان تهی، پوک.

[۱۹]  حلال شدن.

[۲۰]  حرام شدن.

[۲۱]  کاوک و میان تهی کردن، خالی کردن.

[۲۲]  گرد و مدوّر گردانیدن چیزی را.

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *