مثنوی مولانا – دفتر اوّل – بخش ۱۶۴ – خَدو اَنداختنِ خَصم در رویِ اَمیرُالْمؤمنین عَلی کَرَّمَ الله وَجهَهُ و اَنداختنِ اَمیرُالْمؤمنین عَلی شَمشیر از دست
۳۷۳۵ | از علی آموز اِخْلاصِ عَمَل | شیرِ حَق را دان مُطَهَّر از دَغَل | |
۳۷۳۶ | در غَزا بر پَهْلَوانی دست یافت | زود شمشیری بَر آوَرْد و شِتافت | |
۳۷۳۷ | او خَدو اَنْداخت در رویِ علی | اِفْتِخارِ هر نَبیّ و هر وَلی | |
۳۷۳۸ | آن خَدو زد بر رُخی که رویِ ماه | سَجْده آرَد پیشِ او در سَجْدهگاه | |
۳۷۳۹ | در زمانْ انداخت شمشیر آن علی | کرد او اَنْدر غَزایَش کاهلی | |
۳۷۴۰ | گشت حیران آن مُبارز زین عَمَل | وَزْ نِمودن عَفْو و رَحمَت بیمَحَل | |
۳۷۴۱ | گفت بر من تیغِ تیز اَفْراشتی | از چه اَفْکندی، مرا بُگْذاشتی؟ | |
۳۷۴۲ | آن چه دیدی بهتر از پیکارِ من | تا شُدی تو سُست در اِشْکارِ من؟ | |
۳۷۴۳ | آن چه دیدی که چُنین خَشمَت نِشَست | تا چُنان بَرقی نِمود و باز جَست؟ | |
۳۷۴۴ | آن چه دیدی که مرا زان عکسِ دید | در دل و جانْ شعلهیی آمد پَدید؟ | |
۳۷۴۵ | آن چه دیدی بَرتَر از کَوْن و مکان | که بِهْ از جان بود و بَخشیدیم جان؟ | |
۳۷۴۶ | در شُجاعَت شیرِ رَبّانیسْتی | در مُرُوَّت خود کِه داند کیستی؟ | |
۳۷۴۷ | در مُرُوَّت ابرِ موسییی به تیه | کآمَد از وِیْ خوان و نانِ بیشَبیه | |
۳۷۴۸ | ابرها گندم دَهَد کان را به جَهْد | پُخته و شیرین کُند مَردم چو شَهْد | |
۳۷۴۹ | ابرِ موسی پَرِّ رَحمَت بَرگُشاد | پُخته و شیرینِ بیزَحمَت بِداد | |
۳۷۵۰ | از برایِ پُختهخوارانِ کَرَم | رَحمَتَش اَفْراخت در عالَمْ عَلَم | |
۳۷۵۱ | تا چهل سال آن وظیفه وان عَطا | کَم نَشُد یک روز ازان اَهلِ رَجا | |
۳۷۵۲ | تا هم ایشان از خَسیسی خاستند | گَنْدنا و تَرّه و خَسْ خاستند | |
۳۷۵۳ | اُمَّت اَحمَد که هستید از کِرام | تا قیامَت هست باقی آن طَعام | |
۳۷۵۴ | چون اَبیتُ عِنْدَ رَبّی فاش شُد | یُطْعِم و یُسْقی کِنایَت زآش شُد | |
۳۷۵۵ | هیچ بیتأویل این را دَر پَذیر | تا دَر آیَد در گِلو چون شَهْد و شیر | |
۳۷۵۶ | زان که تأویل است وادادِ عَطا | چون که بیند آن حقیقت را خَطا | |
۳۷۵۷ | آن خَطا دیدن زِ ضَعْفِ عقلِ اوست | عقلِ کُلّ مَغز است و عقلِ جُزوْ پوست | |
۳۷۵۸ | خویش را تأویل کُن نَه اخْبار را | مَغز را بَد گویْ نه گُلْزار را | |
۳۷۵۹ | ای علی که جُمله عقل و دیدهیی | شَمّهیی واگو از آنچه دیدهیی | |
۳۷۶۰ | تیغ حِلْمَت جانِ ما را چاک کرد | آبِ عِلْمَت خاکِ ما را پاک کرد | |
۳۷۶۱ | بازگو، دانَم که این اسرارِ هوست | زان که بیشمشیر کُشتنْ کارِ اوست | |
۳۷۶۲ | صانِعِ بیآلَت و بیجارِحه | واهِبِ این هَدیههایِ رابِحه | |
۳۷۶۳ | صد هزاران میچَشانَد هوش را | که خَبر نَبْوَد دو چَشم و گوش را | |
۳۷۶۴ | بازگو، ای بازِ عَرشِ خوشْشِکار | تا چه دیدی این زمان از کِردگار؟ | |
۳۷۶۵ | چَشمِ تو اِدْراکِ غَیْب آموخته | چَشمهایِ حاضرانْ بَر دوخته | |
۳۷۶۶ | آن یکی ماهی هَمیبیند عِیان | وان یکی تاریک میبیند جهان | |
۳۷۶۷ | وان یکی سه ماه میبیند به هم | این سه کَس بِنْشَسته یک موضِعْ نَعَم | |
۳۷۶۸ | چَشمِ هر سه باز و گوشِ هر سه تیز | در تو آویزان و از من در گُریز | |
۳۷۶۹ | سِحْرِ عین است این؟ عَجَب، لُطْفِ خَفیست؟ | بر تو نَقْشِ گُرگ و بر من یوسُفیست | |
۳۷۷۰ | عالَم اَرْ هِجْده هزار است و فُزون | هر نَظَر را نیست این هِجْده زَبون | |
۳۷۷۱ | رازْ بُگشا ای علیِّ مُرتَضی | ای پَسِ سوءُ الْقَضا حُسْنُ الْقَضا | |
۳۷۷۲ | یا تو واگو آنچه عَقلَت یافتهست | یا بگویم آنچه بر من تافتهست | |
۳۷۷۳ | از تو بر من تافت، چون داری نَهان؟ | میفَشانی نورْ چون مَهْ بیزبان | |
۳۷۷۴ | لیک اگر در گُفت آید قُرصِ ماه | شبرُوان را زودتَر آرَد به راه | |
۳۷۷۵ | از غَلَط ایمِن شوند و از ذُهول | بانگِ مَهْ غالِب شود بر بانگِ غول | |
۳۷۷۶ | ماهْ بیگفتن چو باشد رَهنِما | چون بگوید، شُد ضیا اَنْدر ضیا | |
۳۷۷۷ | چون تو بابی آن مَدینهیْ عِلْم را | چون شُعاعی آفتابِ حِلْم را | |
۳۷۷۸ | باز باش ای بابْ بر جویای باب | تا رَسَد از تو قُشور اَنْدر لُباب | |
۳۷۷۹ | باز باش ای بابِ رَحمَت تا اَبَد | بارگاهِ ما لَهُ کُفْوًا اَحَد | |
۳۷۸۰ | هر هوا و ذَرّهیی خود مَنْظَریست | ناگُشاده کی گُوَد کانجا دَریست؟ | |
۳۷۸۱ | تا بِنَگْشایَد دَری را دیدبان | در دَرون هرگز نَجُنبَد این گُمان | |
۳۷۸۲ | چون گُشاده شُد دَری، حیران شود | مُرغِ اومید و طَمَعْ پَرّان شود | |
۳۷۸۳ | غافِلی ناگَهْ به ویرانْ گنج یافت | سویِ هر ویرانْ از آن پَسْ میشِتافت | |
۳۷۸۴ | تا زِ درویشی نیابی تو گُهَر | کِی گُهَر جویی زِ درویشی دِگَر؟ | |
۳۷۸۵ | سالها گَر ظَنْ دَوَد با پایِ خویش | نَگْذَرَد زِاشْکافِ بینیهایِ خویش | |
۳۷۸۶ | تا بهبینی نایَدَت از غَیْبْ بو | غیرِ بینی هیچ میبینی؟ بگو |
حضرت امیر علی (ع) در جنگی با یلی از یلان عرب پیکار کرد. در همان کشاکش علی(ع) او را بر زمین افکند و تیغ تیز خود را از نیام برکشید و خواست کار او را تمام کند. پهلوان شکست خورده که کار خود را تمام شده دید از روی خشم آب دهانی بر چهره مبارک حضرت علی(ع) انداخت. اما بر خلاف انتظارش علی(ع) از جا برخاست و شمشیر بر زمین انداخت. آن یل شگفت زده و حیران از حضرت پرسید: تو که تیغی تیز داشتی و مرا بر زمین افکندی چرا مرا نکشتی؟ امیر مومنان پاسخ داد: جنگاور راه حق هرگز تیغ از روی خشم و کین نمیزند بلکه او تنها بر خواست حق گردن مینهد و بس.
با تقدیم سلام و ادب
وسپاس از کارهای زیبایتان
کاش که لطف بفرمایید و خوانِش شعر و متن رو هم لطف بفرمایید.
درود به شما. دکلمه های غزل ها و مثنوی در حال بارگذاری در سایت است. لطفا برای پیدا کردن آنها به بخش گالری موسیقی مراجعه کنید.