مولوینامه – جلد اول – فصل چهارم: عقاید عرفانی و مسلک خاص مولوی – ۱۱ – پیوستن به حق، و نیست شدن در هستی مطلق و اتحاد نوری، نه حلول و اتحاد حلولی
مولوی در مجلد چهارم مثنوی شریف در قصۀ «سبحانی ما اعظم شأنی» گفتن ابویزید قدس الله سره و تاویل و توجیه گفتار او بیانی بسیار شیرین و نغز و لطیف دارد که به طور خلاصه چند بیت آن را نقل میکنم:
با مُریدان آن فقیر مُحتشم/ بایزید آمد که نَک یزدان منم
گفت مستانه عیان آن ذوفُنون/ لا اِله اِلا اَنَا، ها فَاعبُدون
چون گذشت آن حال و گفتندش صَباح/ تو چنین گفتی و، این نبود صَلاح
گفت اینبار ار کُنم آن مشغله/ کاردها در من زنید آن دم هله
حق منَزّه از تن و من با تنم/ چون چنین گویم، بباید کُشتنم
نُقل آمد، عقل او آواره شد/ صبح آمد شمع او بیچاره شد [۱]
عقل، سایهی حق بود، حق آفتاب/ سایه را با آفتاب او چه تاب
چون پری غالب شود بر آدمی/ گُم شود از مرد، وصف مردمی
هرچه گوید او، پری گفته بود/ زین سری نه، ز آن سری گفته بود
که تو را از تو به کل خالی کند/ تو شوی پَست، او سخن عالی کند
شنیدید که جان کلام مولوی در تأویل «سبحانی» گفتن «بایزید» مسألۀ فناء فی الله و بقاء بالله است؛ یعنی نیست شدن در هستی مطلق؛ و پیوستن به وجود منبسط حق، که مقام وصال و آخرین درجۀ کمال انسانی است.
در مجلد پنجم ذیل داستان «پرسیدن معشوقی عاشق را که تو خود را دوستتر داری یا مرا، گفت من از خود مردهام و به تو زنده؛ اگر خود را دوست دارم تو را دوست داشتهام؛ و اگر تو را دوست داشته باشم خود را دوست داشتهام.
هرکه را آینهی یقین باشد/ گرچه خود بین خدای بین باشد
نیز همان منطق فناء و بقاء را با تشبیهات و تمثیلات دیگر تکرار میکند؛ در ضمن برای تأویل «انا الحق» و «انا الله» گفتن «حلاج» همان توجیه را که برای «بایزید» آورده بود میآورد؛ و میگوید «انا الحق» او در معنی «هو الحق» بود؛ و تاکید میکند که این معنی از جهت اتحاد نوری است نه از راه حلول و اتحاد حلولی؛ یعنی به سبب همان سلب تعین اعتباری، و اندکاک انیت امکانی است، در هویت مقدسۀ مطلقۀ الهی مانند حدیدۀ محماة؛ یعنی آهنی که در کوره گداخته شود و رنگ و خاصیت آتش پیدا کند؛ یا همچون سنگ که در اثر تابش آفتاب، از حالت تیرگی سنگی بیرون آید، و مبدل به گوهر لعل ناب و یاقوت و الماس روشن آبدار گردد.
در داستانی که اشاره کردم مولوی از زبان عاشق به معشوق میگوید:
گفت من در تو چُنان فانی شدم/ که پُرم من از تو، از سر تا قَدَم
بر من از هستی من جز نام نیست/ در وجودم جز تو ای خوشکام نیست
همچو سنگی کو شود کُل لَعلِ ناب/ پُر شود او از صفات آفتاب
وصفِ آن سنگی نماند اندر او/ پُرشور از وصف خور، او پُشت و رو
بعد از آن گر دوست دارد خویش را/ دوستی خود بود آن ای فتی
خواه خود را دوست دارد لَعل ناب/ خواه یا او دوست دارد آفتاب
اندرین دو دوستی خود فَرق نیست/ هر دو جانب جُز ضیای شرق نیست
پس نشاید که بگوید سنگ اَنا/ کو همه تاریکی است اندر فنا
مولانا پس از این مقدمه که شنیدید منتقل به «انا الحق» گفتن «منصور حلاج» میشود؛ و گفتار او را با دعوی فرعون فرق میگذارد؛ به اینکه دعوی فرعون ناشی از انکار خدا و گفتار منصور از جهت فناء و استغراق در خدا بود.
گفت فرعونی اَنا الحق گشت پَست/ گفت منصوری اَنا الحق و برست
آن اَنا را لَعنَة الله در عَقب/ وین اَنا را رَحمَة الله ای مُحب
زانکه او سنگ سیه بُد، این عَقیق/ آن عَدوّ نور بود و، این عَشیق
این اَنا، هُو بود، در سِرّ ای فُضول/ ز اِتحادِ نور، نَز راه حُلول
نیز در جای دیگر میگوید:
چون اَنا الحَق گفت شیخ و پیش بُرد/ پس گلوی جمله کوران را فشرد
چون اَنای بنده شد، لا از وجود/ پس چه ماند هین بیندیش ای عنود
گر تو را چشم است بُگشا درنگر/ بعد لا، آخر چه میماند مگر
***
آنکه او بیدرد باشد رَهزَن است/ زانکه بیدردی اَنا الحَق گفتن است
آن اَنا بیوقت گفتن لَعنَت است/ وین اَنا در وقت گفتن رَحمت است
آن اَنا منصور، رحمت شد یَقین/ و آن اَنا فرعون لَعنت شد ببین
[۱] موافق طبع نیکسون، و در نسخ دیگر «عشق آمد». توضیحاً «نقل» به ضم نون اینجا مجازاً به معنی شراب آمده و مقصود سکر جذبه و سرمستی حالت استغراق و خلسۀ ربوبی است، مأخوذ از تنقل بادهخواران، مولوی در جای دیگر این کلمه را صریح و واضح در معنی شراب آورده است با قرینه و قید نوشیدن. تا که نفریبد شما را شکل من/ نقل من نوشید پیش از نقل من
دیدگاه خود را ثبت کنید
آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!