مولوینامه – جلد اول – فصل چهارم: کرامات اولیا نمودار گلی است از گلستان فیض بینهایت الهی
مولوی میگوید ظهور کرامات و خرق عادات از اولیا و مردان خدا، به مثابۀ گلی است که از گلستانی پرگل و وسیع آورده باشند؛ بوی و دیدار همین گل ما را به وجود گلستان دلالت و رهنمایی میکند.
درون اولیا گلستان فیض نامحدود و باغ رحمت بیمنتهای الهی است؛ گاهی از آن باغ انبوه، تحفۀ گلی به ما میرسد تا ما را بدان سوی جذب کند؛ و این خود همان نفحات حق است که در حدیث شریف آمده است؛ و ما را به هوشیار بودن و دریافتن و غنیمت دانستن آن دم سفارش اکید کردهاند.
«ان لربکم فی ایام دهرکم نفحات الا فتعرضوا لها»؛ و در بعضی روایات «اطلبوا الخیر دهر کم کله و تعرضوا لنفحات رحمه الله فان لله نفحات من رحمته یصیب بها من یشاء من عباده»
گفت پیغمبر که نَفحَتهای حق/ اندر این ایام میآرَد سَبَق
گوش هُش دارید این اوقات را/ دررُبایید اینچنین نَفحات را
نفحهیی آمد شما را دید و رفت/ هرکه را میخواست جان بخشید و رفت
نفحۀ دیگر رسید، آگاه باش/ تا ازین هم وانَمانی خواجه تاش
بدبخت کسی که این نفحات را درنمییابد، و این دمها را غنیمت نمیشمارد.
باری مولوی در تشبیه اولیا به گلستان در دفتر دوم مثنوی ضمن حکایت کرامات ابراهیم ادهم میگوید:
این نشان ظاهر است، این هیچ نیست/ باطنی جوی و به ظاهر بر مایست[۱]
سوی شهر از باغ شاخی آورند/ باغ و بُستان را کجا آنجا بَرَند
خاصه باغی کاین فلک یک برگ اوست/ بلکه آن مغز است و این عالَم[۲]چو پوست
بر نمیداری سوی آن باغ، گام/ بوی افزون جوی و کُن دفع زُکام
تا که آن بو، جاذب جانت شود/ تا که آن بو، نور چشمات شود
تا که آن بو، سوی بستانت کشد/ وانماید مر تو را راه رشَد
چشم نابینات را بینا کند/ سینهات را سینۀ سینا کند[۳]
پرتو معجزات و کرامات اولیا و پیران روشنروان، بر درون مریدان صدق و طالبان حق میتابد.
مُعجزاتی و کَراماتی خَفی/ برزند بر دل ز پیران صَفی
کاندرو نشان صد قیامت نَقد هست/ کمترین، آنکه شود همسایه مَست
برزند از جان کامل مُعجزات/ بر ضَمیر جان طالب چون حَیات
اما باید دانست که معجزات و خرق عادات که از مردان خدا صادر میشود؛ در مثل همچون دریاست؛ و ناقصان بشر مرغان خاکیاند که در آب هلاک میشوند؛ برخلاف مرغ آبی که حیات و زندگی او در آب است و در خاک هلاک میشود.
مُعجزه، بَحر است و ناقص، مرغ خاک/ مرغ خاکی رفت در یَم، شد هلاک
مرغ آبی در وی ایمن از هَلاک/ ماهیان را مرگ بیدریاست، خاک
عجزبَخش جان هر نامَحرمی/ لیک قدرتبخش جان هَمدمی
نامحرم بهمنزلۀ همان مرغ خاکی است که در مقابل دریا عاجز و ناتوان است؛ اما همدم همچون مرغ آبی است که از آب، قدرت و نیرو میگیرد.
[۱] تا به باطن در روی بینی تو بیست، نیکلسون.
[۲] این دیگر، نیکلسون.
[۳] این بیت و بیت قبل در نیکلسون نسخه بدل حاشیه، و در چاپهای دیگر در متن است.
دیدگاه خود را ثبت کنید
آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!