مولوی‌نامه – جلد دوم – فصل چهارم: عقاید عرفانی و مسلک خاص مولوی – ۵۶ – از کجا آمده‌ام آمدنم به هرچه بود؟

معمّای بزرگ بشر که از آغاز خلقت تاکنون او را به خود مشغول داشته؛ و هر طایفه به طریقی در تلاش حل آن معما افتاده و به نحوی در صدد توجیه و تعلیل و تحلیل آن برآمده‌اند؛ و بعثت انبیا و ظهور فلاسفه و عرفا و پیدا شدن انواع مذاهب و مسالک همه در حول‌وحوش آن منظور دور می‌زند سه چیز است:

۱- کجا بوده و از کجا آمده‌ایم؟

۲- کجا می‌رویم؟

۳- اینجا چه باید بکنیم؟

این حدیث منسوب است به حضرت امیرالمؤمنین علی علیه السلام «رحم الله امرا علم من این و فی این والی این». بیت ذیل از غزل معروف منسوب به مولوی حاوی آن هر سه سؤال است.

از کجا آمده‌ام آمدنم به هرچه بود/ به کجا می‌روم آخر ننمایی وطنم

حافظ که به عقیدۀ من در تجلی عرفان، شراره‌ای از آتش مقدس مولوی است در همین دریای حیرت غوطه‌ور است

عیان نشد که چرا آمدم کجا بودم/ دریغ و درد که غافل ز کار خویشتنم

باری مولوی در جواب سؤال اول و دوم با سایر محققان عرفا هم‌عقیده و هم‌داستان است؛ و در این مرحله همگی پیرو تعلیمات انبیاء بزرگوارند و همان را می‌گویند که در قرآن کریم فرموده است.

«کما بَدَاَکمْ تَعُودُونَ، اعراف آیه ۲۹» و «لا اِلهَ اِلاّٰ هُوَ اِلَیهِ الْمَصِیرُ، غافر آیه ۳»

یعنی «منه المبدأ و الیه المصیر» آغاز هستی موجودات از حق است و بازگشت همه هم به سوی اوست؛ این کاروان وجود که در حرکت می‌بینیم از کجا آمده است؛ از حق؛ و به کجا می‌رود؛ به سوی حق «اِنّا لِلّهِ وَ اِنّا اِلَیهِ راجِعُونَ»

ما نبودیم و تقاضامان نبود/ لطف تو ناگفتۀ ما می‌شنود
لذت هستی نمودی نیست را/ عاشق خود کرده بودی نیست را

***

پس عدم گردم عدم چون ارغنون/ گویدم که انا الیه راجعون

سیر وجود از مبدأ به منتهی و پیمودن اطوار و ادوار خلقت از آغاز تکوین تا معاد، به هیچ وجه در تحت اختیار و قدرت بشر نیست؛ و از این جهت تکلیفی بدو متوجه نمی‌شود؛ برای این‌که تکلیف دایر مدار قدرت و استطاعت و علم و اراده است و بشر را در امور تکوینی هیچ قدرت و اختیاری نیست؛ بلکه اختیار او منحصر و محدود به امور تشریعی اکتسابی است؛ پس همۀ مشکلات و گفت‌وگوها بر سر سؤال سوم است که تکلیف ما در این نشئه که فرصت زندگانی دنیاوی است، چیست و چه باید بکنیم تا در دنیا و آخرت سعادتمند و رستگار باشیم.

در همین مرحله است که انسان به عقیدۀ مولانا صاحب اراده و حرکت اختیاری است؛ آری همین اختیار محصور مابین دو سلسلۀ جبر است که همۀ تکالیف دینی و اخلاقی و اجتماعی را متوجه انسان ضعیف می‌کند «وَ حَمَلَهَا الْاِنْسانُ اِنَّهُ کانَ ظَلُوماً جَهُولاً».

کسانی که بشر را در این مرحله نیز مجبور و مقید مطلق و آلت فعل حق شمرده‌اند، در حقیقت خواسته‌اند برای آزاد ساختن خود از حدود و قیود تکالیف شرعی و عرفی عذر و بهانه‌ای بتراشند؛ ولیکن مولوی با این طایفه به هیچ وجه هم‌عقیده و هم‌داستان نیست؛ شنیدید که وی مخصوصاً در مسئلۀ جبر و اختیار؛ چه قدر عنایت و اهتمام به کار برده تا عقیدۀ جبریان را ابطال و راه عذر و بهانۀ رفع تکلیف را به کلی مسدود ساخته است، پس چاره‌ای نیست؛ در این دوره از حیات جسمانی وظیفه‌ای بر عهدۀ ما محول و تکلیفی بر ما متوجه است؛ آیا آن تکلیف چیست؟ چه باید بکنیم که از عهدۀ وظایف انسانی برآمده و وجدان متزلزل و روح بی‌قرار تاسه گرفتۀ خود را آسوده و آرام ساخته باشیم؛ آن چشمۀ فیاض کجاست که روح عطشناک را سیراب[۱] کند و سوز درون ما را فروبنشاند.

ساربانا نشان کعبه کجاست/ که بماندیم در بیابانش

اینجاست که پاره‌ای سؤالات فلسفی و کلامی پیش می‌آید که همه را مولوی پیش‌بینی کرده است و ما عمدۀ آن‌ها را در فصول قبل بازنموده‌ایم.

آیا عقول بشری در اصل فطرت یکسان است چنان‌که معتزله می‌گویند؛ یا عقل‌ها در خلقت متفاوت است چنان‌که فرقه‌های دیگر گفته‌اند؟ آیا عقل عمومی برای تشخیص صلاح و فساد اعمال و تمییز حسن و قبح اشیاء کافی است؛ و بر فرض این‌که عقل آدمی در تشخیص مصالح و مفاسد دنیوی او کافی باشد، آیا برای تأمین سعادت معنوی اخروی او نیز کفایت می‌کند یا احتیاج به عقول کامل دارد که مخصوص انبیا و برگزیدگان الهی است.

این مسائلی است که در فن کلام و فلسفۀ مذاهب آمده و دربارۀ هرکدام بحث‌ها و گفت‌وگوهای بسیار رفته است؛ ما در این موارد فقط توجه به فکر و عقیدۀ مولوی داریم.

در فصول قبل شنیدید که مولوی برخلاف طایفۀ معتزله معتقد است که عقول انسانی متفاوت است؛ و این معنی را مکرر در مثنوی گفته و عقیدۀ معتزلی‌ها را که می‌گویند عقول در اصل خلقت یکسان است و کم‌وزیاد شدن آن‌ها منوط به تجربه و تعلیم و تربیت می‌باشد ابطال کرده است

اختلاف عقل‌ها در اصل بود/ بر وفاق سُنیان باید شنود

برخلاف قول اهل اعتزال/ که عقول از اصل دارند اعتدال
تجربه و تعلیم بیش و کم کند/ تا یکی را از یکی اعلم کند 

باقی این ابیات را چون در مقالۀ سوم[۲] نوشته‌ایم اینجا تکرار نمی‌کنیم.

جای دیگر می‌گوید:

این تفاوت عقل‌ها را نیک دان/ در مراتب از زمین تا آسمان
عقل کل و نفس کل مرد خداست/ عرش و کرسی را مدان کز وی جداست[۳]
مظهر حق است ذات پاک او/ زو بجو حق را و از دیگر مجو 

از این ابیات پی به مقصود مولوی می‌برید و درمی‌یابید که از مقدمۀ اختلاف عقول این نتیجه، منظور اوست که عقل کل مخصوص مردان خداست که مظاهر حق‌اند و بشر به همین برگزیدگان الهی احتیاج دارد.

(*) ص ۷۷ مجلد اول طبع شده.

[۲] مجلد اول طبع شده ص ۱۳۸٫

[۳] این بیت و بیت بعد را نیکلسون در نسخه بدل حاشیه آورده است؛ و باقی نسخ چاپی در متن نوشته‌اند.

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *