رسالۀ سپهسالار – قِسم دوّم – فصل سوّم – در ذکرِ مناقبِ حضرتِ خداوندگار – سلوک را نهایتی نیست
و امّا در تقریرِ آنکه نهایتِ سلوک کدام است و سالکِ جاهدِ سُبُلِ حقیقی را کمال در کدام مقام است، اگرچه سلوک نهایت ندارد، فَیالَها قِصَّةٌ فی شَرطِها طولُ.
بدان ای طالبِ تحقیقِ کمال، لازالَ عَینَ الْکَمالِ عَنْ مُلاحَظَةِ ذاتِکَ کَلیلاً، که چون عنایتِ ربالعزت سالک را رفیق میگردد بعد از سیرِ فِی الله که انتهای سلوک است، از عالم محو و اتّحاد در عالم صحو و اثبات که ابتدای مقاماتِ انبیاست میرسانَد و زمامِ حل و عقدِ جمیعِ عِباد را بدو مفوّض میگرداند و در زمین او را به نیابتِ خود قایم میکند و به تدریج او را به نقطۀ قطبی میرساند تا اوّل فیضی که از عرش نازل گردد بر دلِ او مُنزَل شود و بعد از او بر وزرای او یمین و یسار، بعد از آن اَلْأَقْرَبُ فَالْاَقْرَب[۱]، تا همۀ عالمیان از وجودِ او فیض و بهره یابند و اکتسابِ کمالات از درونِ مبارکِ او کنند و عالم هرگز بیوجودِ قطب خالی نخواهد ماند و چگونه بمانَد؟ که عماد و رکنِ عالم وجود اوست و بدو قایم است، چون یکی از عالمِ فانی به عالمِ باقی رحلت فرماید دیگری را که در قربتِ نقطۀ وجودِ او باشد در آن مقام قایم دارند، اِلی یوْمِ الْقیامَة[۲]. امّا بعضی از آن جمله، خود را به اهلِ تحقیق ظاهر گردانند و بعضی از آن جمله باشند که هیچ آفریده را بر ایشان وقوف و اطلاع نباشد. چون حضرتِ خداوندگارِ ما قَدَّسَ سِرَّهُ متجلّی گشته بود بدین مقام و قطبِ وقتِ خویش گشته، لاجرم در آن عهد مدارِ همه مشایخ و علما و حکما و امرا بر ذاتِ مبارکِ ایشان بود و مصداقِ این تقریر میفرماید، بَیضَ اللهُ وَجْهَهُ العَزیز:
ستارهایست خدا را که بر زمین گردد
که در هوای وِی است آفتاب و چرخ کبود
بسا سحر که درآید به صومعه مؤمن
که من ستارۀ سَعدم بجو ز من مقصود
ستارهام که من اندر زمین و بر چرخم
به صد مقامم یابند چون خیالِ خُدود [۳]
و در غزلی دیگر میفرماید رَضی اللهُ عَنْه:
دی بر سرم تاج زَری بنهاده است آن دلبرم
چندان که سیلی میزند آن مینیفتد از سرم
شاهِ کُلَه دوزِ ابد بر فرقِ من از فرقِ خود
شبپوشِ عشقِ خود نهد تا بنده باشم لاجرم [۴]
چون کامل بدین درجۀ شریف میرسد و تمامتِ وجود را طفیلِ ذاتِ خود مییابد بر وی واجب میگردد تا عالمیان را از مقام و شأنِ خویش باخبر گرداند و عظمتِ خود را بر همه هویدا کند، چنانکه از حضرتِ رسالت صَلَّی اللهُ عَلَیهِ وَسَلَّم منقول است که: کُنْتُ نَبیاً وَ آدَمُ بَینَ الْماءِ وَالطّینِ[۵]. و هم چنان مَرویست از شکوفۀ شاخِ نبوت، جعفر صادق رَضی اللهُ، که گاه گاه تزکیۀ نَفْسِ مبارکِ خویش فرمودی و نزدِ مردم از وقار مقامِ خویش بازنمودی و هیچ یکی را از خلفا و ملوک التفات نفرمودی، تا شخصی از وی سؤال کرد که: ای امام المؤمنین همه هنرها از زهد و تقوی و علم و عمل داری و از تو هیچ خصلت فوت نشده است، الّا آنکه متکبری. فرمود که: من متکبر نیستم، لیکن مرا کبریاییست که چون من از کبرِ خویش برخاستم کبریای او بیامد و به جای کبرِ من بنشست و اکنون دَمِ کبر او میزند و من در میان نیستم. و نقل است از سلطان العارفین بایزیدِ بسطامی[۶] قَدَّسَ الله رُوحه الغَرر، که فرمود: هر که مرا دید از رقمِ شقاوت ایمن شد. و حضرت خداوندگارِ ما، قَدَّسَ سِرَّهُ میفرماید:
به من نگر که به جز من به هرکه درنگری
یقین بود که ز نورِ خدای بیخبری [۷]
و در غزلی دیگر میفرماید:
به من نگر، به دو رخسارِ زَعفرانی من
به گونه گونه علاماتِ آن جهانی من [۸]
و در جای دیگر میفرماید:
آنچه میآرد ز وصفت این زمانم در دهن
بر مریدِ مُرده خوانم اندر اندازد کفن
خود مریدِ من نمیرد، کآبِ حیوان خورده است
وانگهان از دستِ که؟ از ساقیانِ ذوالمِنَن
گر براندازت ز رویت بادِ دولت پردهیی
از حیا گُل آب گردد، نه چمن مانَد نه من
صورتِ صُنعِ تو آمد ساعتی در بُتکده
گه شَمن بُت میشد آن دم گاه بُت میشد شمن [۹]
و در غزلی دیگر از این حال، و بیانِ عنایتی و تعلّقی که دربارۀ مریدان و معتقدان داشت میفرماید:
نیم ز کارِ تو فارغ، همیشه در کارم
که لحظه لحظه تو را من عزیزتر دارم
به ذاتِ پاکِ من و آفتابِ سلطنتم
که من تو را نگذارم، به لطف بردارم
رُخِ تو را ز شعاعاتِ خویش نور دهم
سَرِ تو را به دَه انگشتِ مَغفرت خارم [۱۰]
و در غزلی دیگر در بیانِ آنکه در عهدِ خویش مجموعِ وجود بهره و کمال از آن حضرت مییافتند و به عنایاتِ ذوالجلال او را از دنیا و اهلِ دنیا هیچ احتیاجِ هویتی نبود، میفرماید قَدَّسَ سِرَّهُ العَزیز:
کاری ندارد این جهان تا چند گِل کاری کنم؟
حاجت ندارد یارِ من تا کی منش یاری کنم
چون سرشکسته نیستم سر را چرا بندم؟ بگو
چون من طبیبِ عالمم بهر چه بیماری کنم؟ [۱۱]
———————
[۱] از قواعد فقهی میباشد: هرگاه حکمی بر کسی وارد گردد و به هر دلیلی انجام آن حکم بر او ممکن نباشد، نزدیکان او به ترتیب نزدیکی موظف به انجام آن خواهند شد.
[۲] تا روز قیامت.
[۳] ابیاتی از غزل ۹۱۴ مولانا.
[۴] با اندک اختلاف دو بیت اول غزل ۱۳۸۰ مولانا.
[۵] حدیث از پیامبر اکرم: من پیامبر بودم در حالی که حضرت آدم بین آب و گل بود.
[۶] بخشی از حواشی استاد نفیسی: عارف شهیر قرن سوم ایران ابویزید طیفور ابن عیسی بن آدم بن سروشان بسطامی که در ۲۶۱ یا ۲۶۴ درگذشته است.
[۷] بیت اول غزل ۳۰۷۲ مولانا.
[۹] با اندک اختلاف ابیاتی از غزل ۱۹۴۹ مولانا.
[۱۰] ابیاتی از غزل ۱۷۲۳ مولانا.
[۱۱] بیت اول و پنجم غزل ۱۳۷۶ مولانا.
دیدگاه خود را ثبت کنید
آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!