غزل ۲۱۳۸ مولانا

 

۱ ای عشق تو موزون‌تَری، یا باغ و سیبِستانِ تو؟ چَرخی بِزَن ای ماهِ تو جان‌بَخشِ مُشتاقانِ تو
۲ تَلْخی زِ تو شیرین شود، کُفر و ضَلالَت دین شود خارِ خَسَکْ نسرین شود، صد جانْ فِدایِ جانِ تو
۳ در آسْمان دَرها نَهی، در آدمی پَرها نَهی صد شور در سَرها نَهی، ای خَلْقْ سَرگَردانِ تو
۴ عشقا چه شیرین‌خوسْتی، عشقا چه گُلْگون‌روسْتی عشقا چه عِشرَت‌دوستی، ای شادیِ اَقْرانِ تو
۵ ای بر شقایقْ رنگِ تو، جُمله حَقایِقْ دَنگِ تو هر ذَرّه را آهنگِ تو، در مَطْمَعِ اِحسانِ تو
۶ بی‌تو همه بازارها، پَژمُرده اَنْدَر کارها باغ و رَز و گُلْزارها، مُسْتَسْقیِ بارانِ تو
۷ رَقص از تو آموزد شَجَر، پا با تو کوبَد شاخِ تَر مَستی کُند بَرگ و ثَمَر، بر چَشمهٔ حیوانِ تو
۸ گَر باغ خواهد اَرمغان، از نوبَهارِ بی‌خَزان تا بَرفَشاند بَرگِ خود بر بادِ گُل‌اَفشانِ تو
۹ از اَختَرانِ آسْمان، از ثابِت و از سایره عار آید آن اِسْتاره را کو تافت بر کیوانِ تو
۱۰ ای خوش مُنادی‌هایِ تو، در باغِ شادی‌هایِ تو بر جایِ نانْ شادی خورَد جانی که شُد مهمانِ تو
۱۱ من آزمودم مُدّتی، بی‌تو ندارم لَذَّتی کِی عُمر را لَذَّت بُوَد بی‌مِلْحِ بی‌پایانِ تو؟
۱۲ رفتم سَفَر، بازآمدم، زآخِر به آغاز آمدم در خواب دید این پیلِ جان، صَحرایِ هِنْدُستانِ تو
۱۳ صَحرایِ هِنْدُستان تو، میدانِ سَرمَستانِ تو بِکْرانِ آبِسْتان تو، از لَذَّتِ دَستانِ تو
۱۴ سودم نشُد تَدبیرَها، بِسْکُست دلْ زنجیرها آوَرْد جان را کَش کَشان تا پیشِ شادُروانِ تو
۱۵ آنجا نبینم مارِدی، آنجا نبینم بارِدی هر دَم حَیاتی وارِدی از بخششِ اَرزانِ تو
۱۶ ای کوه از حِلمَت خَجِل، وَز حِلمِ تو گُستاخ‌دل تا دَرجَهَد دیوانهٔ گُستاخ در ایوانِ تو
۱۷ از بس که بُگْشادی تو دَر، در آهن و کوه و حَجَر چون مور شُد دل رَخْنه‌جو در طَشت و در پَنگانِ تو
۱۸ گَر تا قیامَت بِشْمُرَم، در شرحِ رویَت قاصرم پیموده کِه تانَد شُدن زِاسْکُرّه‌یی عُمّان ِتو

 

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *