غزل ۴۶۸ مولانا
۱ | با وِیْ از ایمان و کُفر باخَبَری کافِریست | آن کِه ازو آگَهْ است از همه عالَم بَریست | |
۲ | اَه که چه بیبَهرهاند باخَبَرانْ زان که هست | چهرهٔ او آفتاب طُرِّهٔ او عَنْبَریست | |
۳ | آه ازان موسییی کان کِه بِدیدش دَمی | گشته رَمیده زِ خَلْق بر مَثَلِ سامِریست | |
۴ | بر عددِ ریگ هست در هَوَسَش کوهِ طور | بر عَدَدِ اَخْتران ماهِ وِرا مُشتریست | |
۵ | چَشمِ خَلایِق ازو بسته شُد از چَشم بَنْد | زان که مُسلَّم شُده چَشمِ وِرا ساحِریست | |
۶ | اوست یکی کیمیا کَزْ تَبِشِ فِعْلِ او | زَرگَرِ عشقِ وِرا بر رُخِ من زَرگریست | |
۷ | پایْ در آتش بِنِه هَمچو خَلیل ای پسر | کاتَش از لُطفِ او روضهٔ نیلوفریست | |
۸ | چون رُخِ گُلْزارِ او هست چَراگاهِ روح | روحْ ازان لاله زار آه که چون پَروریست | |
۹ | مَفْخَرِ جانْ شَمسِ دین عقل به تبریز یافت | آن گُهَری را که بَحر در نَظَرش سَرسَریست |
دیدگاه خود را ثبت کنید
آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!