احادیث و قصص مثنوی مولانا – دفتر دوم – شمارۀ ۲۶۱ تا ۲۷۰ – (بیت ۱۸۹ تا ۴۳۷)
۲۶۱-
چونکه حق، رَشَّ عَلَیهِم نُورهُ
مفترق هرگز نگردد نور او
مستند آن در ذیل شمارۀ [۵۶] نقل شده است.
*****
۲۶۲-
مقتبس است از مضمون خبر ذیل:
ایاکم و خضراء الدمن.[۱]
“از گُل روییده در مزبله پرهیز کنید.”
و شبیه بدان روایت ذیل است:
نعمة الجاهل کروضة فی مزبلة.[۲]
“نعمتی که از سوی جاهل عطا شود همچون گُل روییده در مزبله است.” (ارزش و اصالت ندارد.)
*****
۲۶۳-
پس کلام پاک در دلهای کور
مینپاید میرود تا اصل نور
مناسب است با سخن مولای متقیان علی علیه السلام:
خذالحکمة انی کانت فان الحکمة تکون فی صدر المنافق فتلجلج فی صدره حتى تخرج فتسکن الى صواحبها فی صدرالمؤمن.[۳]
“حکمت را از هرجا که بود به دست آور (حتی از منافق)، زیرا حکمت در سینۀ منافق بیقرار است و سرانجام او را رها کرده و در سینۀ مؤمن که جایگاه واقعی اوست، مستقر میشود.”
*****
۲۶۴-
نه چنان بازی است کاو از شه گریخت
سوی آن کمپیر کاو میآرد بیخت
این قصه قبل از مولانا در کتب فارسی شهرت داشته چنانکه در کشف المحجوب به طریق اشارت آمده است: ولا محاله چون بازِ مَلِک بر دیوار سرای پیرهزنی نشیند پروبالش ببرند (ص ۸).
شیخ عطار این حکایت را به تفصیل به نظم آورده است:
مگر باز سپید شاه برخاست/ بشد تا خانۀ آن پیرزن راست/ چودیدش پیرزن برخاست از جای/ نهادش در بر خود بند بر پای/ سبوسی او خوش اندر پیش او کرد/ نهادش آب و مشتی جو فرو کرد/ کجا آن طعمه بُد اندر خور باز/ که باز از دست شه خورد از سر ناز/ کژیِ مخلب و چنگل بدیدش/ بدان تا چینه برچیند بچیدش/ به آخر هم نچید آن چینه را باز/ به صد سختی تپیدن کرد آغاز/ همه بالش ببرید و پرش کند/ که تا باوی بماند بوک یک چند/ زهر سویی در آمد لشکر شاه/ بدانسان باز را دیدند، ناگاه/ به شه گفتند حال پیرزن باز/ که چون سرگشته شد ز آن پیرزن باز/ شهش گفتا چه گویم با چنین کس/ جوابش آنچه او کرده است از این بس[۴]
و مولانا در غزلیّات هم بدین قصّه به طریق اشارت فرماید:
تو بازِ خاص بُدی در وثاق پیرزنی
چو طبلِ باز شنیدی به لامکان رفتی
و در مقالات شمس، نسخۀ کتابخانه فاتح استانبول (شماره ۲۷۸۸) آمده است:
آخر آن باز هزار دینار بیش میارزید. اکنون چون به خانۀ کمپیرزن رفت پایش بسته بود. و در میان آن دود سیاه پر و منقار بریده و دود سیاه خورده.
*****
۲۶۵-
دَور توست ایرا که موسی کلیم
آرزو میبرد ز این دَورت مُقیم
چونکه موسی رونق دور تو دید
کاندر او صبح تجلّی میدمید
مأخذ آن روایتی است که طبری در تفسیر، چاپ مصر، ج ۹، ص ۴۲-۴۱ و حافظ ابی نعیم در دلائل النبّوة، ج ۱، ص ۱۴ و ثعلبی در قصص الانبیاء، ص ۱۷۳ و ابوالفتوح در تفسیر خود ج ۲، ص ۴۶۱، ۴۷۴ به وجوه مختلف آوردهاند. و ما آن را از مأخذ اخیر در اینجا نقل میکنیم:
عبدالله عباس روایت کرد از رسول ص که گفت چون خدای تعالی موسی را الواح داد در الواح نگرید، گفت بارخدایا، کرامتی دادی مرا که کس را ندادی پیش از من. خدای تعالی گفت:
انی اصطفیتک على الناس برسالاتی و بکلامی فخذما آتیتک و کن من الشاکرین.[۵]
“(خداوند به موسی فرمود:) به سبب آنچه که به تو وحی کردم و با تو سخن گفتم برگزیدۀ مردم شدی. پس آنچه را به تو دادهام فراگیر و از سپاسگزاران باش.”
آنچه من تو را دادم بستان و نگاهدار به جدّ و محافظت. و چنان ساز که بردوستی محمد ص پیش من آیی. موسی گفت بارخدایا، محمّد ص کیست؟ گفت احمد است آن که من نام او بر عرش نقش کردهام. پیش از آن که آسمان و زمین آفریدهام به دو هزار سال. و پیغمبر من است و حبیب من است و گزیدۀ من از خلقان من. و او را دوستتر دارم از جملۀ خلقان و جملۀ فرشتگان. موسی گفت بارخدایا، چون محمّد را به نزدیک تو این منزلت دارد هیچ امت هستند از امّت او فاضلتر؟ گفت یاموسی فضل امّت او بر دگر امّتان چنان است که فضل من برخلقانم. موسی گفت بارخدایا، کاشکی من ایشان را بدیدمی! گفت یا موسی تو ایشان را نبینی و اگر خواهی که آواز ایشان بشنوی من تو را بشنوانم. گفت بارخدایا، خواهم. حق تعالی گفت یا امّت محمد! جواب دادند از اصلاب آباء و ارحام امّهات و گفتند:
لبیک اللهم لبیک ان الحمد والنعمة لک و الملک لاشریک [لک] لبیک. انتهی به اختصار.
“خدایا تو را اجابت میکنم. ستایش و عطای نعمت به تو اختصاص دارد. حکومت مطلقه از آن تو است. تو را اجابت میکنم…”
*****
۲۶۶-
کُنتُ کَنزاً رَحمهً مَخفیةً
فَابتَعَثتُ اُمةً مَهدیةً
مستند آن در ذیل شمارۀ [۲۰۵] مذکور است.
*****
۲۶۷-
بود شیخی دائماً او وامدار
از جوانمردی که بود آن نامدار
مأخذ آن قصّهای است که در رسالۀ قشیرّیه، ص ۱۶-۱۷ و در تذکرة الاولیاء، ج ۱، ص ۲۹۴ ذکر شده است. و ما آن را از مأخذ اخیر نقل میکنیم:
چون او را (احمد خضرویه) وفات نزدیک آمد هفتصد دینار وام داشت. همه به مساکین و مسافران داده بود. در نزع افتاد. غریمانش به یکبار بر بالین او آمدند. احمد در آن حال در مناجات آمد. گفت الهی، مرا میبری و گرو ایشان جان من است و من به گِرِوم به نزدیک ایشان چون وثیقت ایشان میستانی کسی را برگمار تا به حق ایشان قیام نماید. آنگاه جان من بستان. در این سخن بود که کسی در بکوفت که غریمان شیخ بیرون آیند. همه بیرون آمدند و زر خویش تمام بگرفتند. چون وام گزارده شد جان از احمد جدا شد رحمة الله علیه.
و مولانا این حکایت را با قصّهای که در اسرارالتّوحید نقل شده به هم آمیخته است اینک آن قصّه:
هم در آن وقت که شیخ ما ابوسعید قدس الله روحه العزیز به نیشابور بود، حسن مؤدب که خادم شیخ ما بود از هر کسی چیزی فام کرده بود و بر درویشان خرج کرده و چیزی دیرتر پدید میآمد و غریمان تقاضا میکردند. یک روز جمله به در خانقاه آمدند. شیخ ما حسن مؤَدّب را گفت بگو تا درآیند. حسن بیرون شد و ایشان را درآورد. چون درآمدند در پیش شیخ خدمت کردند و بنشستند. کودکی طواف بر در خانقاه بگذشت و ناطف آواز میداد. شیخ گفت آن طواف را درآرید. او را درآوردند. شیخ گفت آنچه دارد جمله برکش. جمله را برکشید و پیش شیخ و صوفیان نهاد تا به کار بردند. آن کودک طواف گفت زر میباید. شیخ گفت پدید آید. یک ساعت بود. دیگربار تقاضا کرد. شیخ گفت پدید آید. سیمبار تقاضا کرد. شیخ همان جواب داد. آن کودک گفت استاد مرا بزند. این بگفت و به گریستن ایستاد. در حال کسی از در خانقاه درآمد و صُرّه زر در پیش شیخ بنهاد و گفت فلانکس فرستاده است. و میگوید که مرا به دعا یاددار. شیخ، حسن مؤدب را گفت برگیر و برغریمان تفرقه کن و بر متقاضیان. حسن زر برگرفت و همه را بداد و زر ناطف آن کودک بداد که هیچ چیز باقی نماند و هیچ چیز در نبایست و برابر آمد. شیخ گفت این زر در بند اشک این کودک بوده است.[۶]
و در جوامع الحکایات (باب سوم از قسم اول) این حکایت بدینگونه آمده است:
چون او را (احمد خضرویه) وفات نزدیک آمد هفتصد دینار وام داشت و غرما گرد او نشسته بودند. روی به آسمان کرد و گفت الهی جان من خود را (ظ: من جان خود را) در گرو مال این جماعت کردم. تا حق ایشان بدیشان نرسد جان من قبض مکن. تا ساعتی برآمد، یکی در بکوفت و آواز داد که غرمای شیخ بگویید تا بیایند و حق خود بستانند. غریمان برفتند و حق خود استیفا کردند. و آنگاه شیخ احمد روی به قبله آورد و روح مبارک تسلیم کرد رحمة الله علیه.
*****
۲۶۸-
گفت پیغمبر که در بازارها
دو فرشته میکند ایدر دعا
کای خدا تو منفقان را دِه خَلَف
وای خدا تو ممسکان را دِه تَلَف
مستند آن را در ذیل شمارۀ [۱۶۸] توان دید.
*****
۲۶۹-
حلق پیش آورد اسماعیلوار
کارد بر حلقش نیارد کردگار
اشاره است به روایت ذیل:
آنگه ابراهیم علیه السلام اسماعیل را بخوابانید و روی او برزمین نهاد و کارد برآورد تا بر حلق او براند از پس پشتش. آواز آمد که: یا ابراهیم قد صدقت الرؤیا [۱۰۵ سورۀ صافات] سَدّی گفت خدای تعالی صفحهای از مس بر حلق او زد تا کارد کار نکرد. چندان که ابراهیم کارد میمالید هیچ نمیبرید. از ضجارت، کارد از دست بیفکند. و به دیگر روایت آمد که اسماعیل را به روی افکند و کارد بر قفای او نهاد. چندانکه تیزی کارد میخواست تا برو مالید کارد برمیگردید. او از آن تعجب فروماند.[۷]
و در تفسیری بسیار قدیم مکتوب در هفتم ربیع الآخر ۶۲۸ که نسخۀ عکسی آن در کتابخانۀ ملی محفوظ است این قصّه چنین میآید: و نیز گفتهاند که ذبیح پدر را گفت ای پدر، مرا در سجده بسمل کن و در روی من منگر که نباید که دلت بسوزد و مرا بسمل نکنی. و نیز گفته اند پدر را گفت موی پیشانی من بگیر. میان دو کتف من بنشین. تا چون کارد به من رسد تو پر خون نشوی و من نتپم. چون کارد بر حلق او نهاد کارد بگشت. تیزی سوی ابراهیم شد و پشتش سوى ذبیح. گفت ای پدر من، سر کارد در حلق من زن که تیزش نمیبرد. ابراهیم سر کارد در حلق او زد کارد دوتا شد. خدای تعالی صدق ابراهیم و فرزندش بدینفرمان که داد پدید کرد.
*****
۲۷۰-
ما چو کرّان ناشنیده یک خطاب
هرزه گویان از قیاس خود جواب
اشاره به قصّۀ آن کر است که به عیادت رفت، مذکور در مثنوی، جلد اول [۱/۳۳۶۰ به بعد]. و نظیر آن قصّۀ ذیل است:
کری از آسیا میآمد. یکی را دید که به سوی آسیا میرسید. با خود قیاس کرد که بخواهد پرسید که از کجا میآیی؟ سلام را فراموش کرد. چو اول غلط کرد من اوله الى آخره غلط شد. قیاس کرد که بگوید از کجا میآیی بگویم از آسیا. بگوید چند آرد کردی بگویم کیلهای و نیم. بگوید آب نیکو بود بگویم تا اینجا که میان است. او آمد گفت سلامٌ علیک. گفت از آسیا. گفت خاکت بر سر! گفت کیله ای و نیم به جد. میگویدش به… زن وارَو. اشارت کرد تا میان![۸]
—–
[۱] کنوزالحقائق، ص ۴۳٫
[۲] و این خبر در مجموعۀ امثال از شخصی به نام محمدبن محمود که از علما و ادبای عصر خویش بوده و به زبان تازی شعر نیکو میسروده است جزء احادیث نبوی مذکور است. و نسخۀ خطی این کتاب که در روز شنبه ۲۷ رجب سال ۵۷۵ نوشته شده متعلق است به دانشمند محترم آقای جلال همایی استاد فاضل دانشگاه تهران.
[۳] ربیع الابرار، باب العلم و الحکمة، شرح نهج البلاغة، ج ۴، ص ۲۷۸٫
[۴] اسرارنامۀ عطار.
[۵] سورۀ اعراف آیۀ ۱۴۴٫
[۶] اسرارالتوحید، چاپ تهران، به اهتمام بهمنیار، ص ۷۸٫
[۷] تفسیر ابوالفتوح، ج ۴، ص ۴۴۰٫
[۸] مقالات شمس، نسخۀ کتابخانۀ فاتح استانبول.
دیدگاه خود را ثبت کنید
آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!