احادیث و قصص مثنوی مولانا – دفتر دوم – شمارۀ ۲۷۱ تا ۲۸۰ – (بیت ۴۴۷ تا ۵۸۷)
۲۷۱-
زاهدی را گفت یاری در عمل
کم گری تا چشم را ناید خلل
مأخذ آن روایتی است که در طبقات ابن سعد، جزء دوم قسم دوم ص ۸۵ نقل شده است:
عن القاسم بن محمد ان رجلاً من اصحاب النبی ذهب بصره فدخل علیه اصحابه یعودونه فقال انما کنت اریدهما لانظر بهما الى رسول الله صلی الله علیه و آله فاما اذقبض الله نبیه فما یسرنی ان ما بهما بظبی من ظباء تبالة.
“قاسم بن محمد نقل کرده است که یکی از اصحاب پیامبر (ص) بینایی خود را از دست داد (ولی بیتابی نمیکرد). وی به عیادتکنندگان خود میگفت من چشمهایم را برای آن میخواستم که به وسیلۀ آنها رسول خدا (ص) را ببینم. اکنون که خداوند آن حضرت را از ما گرفته است دیگر داشتن چشمانی حتی چون چشم آهوانِ سرزمین تباله مرا خوشحال نخواهد کرد. (سرزمین تباله به داشتن آهو شهرت داشته است).”
و نظیر آن قصۀ ذیل است:
قیل لغالب بن عبدالله بن الجهضمی انما نخاف على عینیک العمى من طول البکا قال هولهما شهادة.[۱]
“به غالب بن عبدالله بن جهضمی گفتند این همه (از خوف خدا) گریه نکن میترسیم بینایی چشمان خود را از دست بدهی. وی در جواب گفت در آن صورت، توفیق شهادت نصیب چشمانم شده است!”
و این قصّه که در ربیع الابرار، باب الخلق و صفاتها و احوالها نقل شده هم مأخذ مولانا تواند بود.
کانت فی زمن الحسن فتاة عابدة اسمها بریرة و کانت بکاءة فقیل له عظها فانا نخشی على عینیها فقال لها ان لعینیک علیک حقا فاتقى الله فقالت ان اکن من اهل النار فابعدالله بصرى و ان اکن من اهل الجنة لیبدلنی الله بهما خیرا فبکی الحسن.
“در زمان حسن (بصری) دختری به نام بُریره زندگی میکرد. وی پارسا بود و از خوف خدا بسیار میگریست. مردم از حسن (بصری) خواستند تا به وی توصیه کند به خاطر حفظ بینایی چشم خود اینقدر نگرید. حسن (به همین منظور نزد بریره رفت و) به او گفت چشمهای تو برتو حقی دارند بنگر که حقشان را رعایت کنی. بریره پاسخ داد اگر من دوزخی شوم (هرچند بینا باشم) خداوند بینایی مرا از من خواهد گرفت. اما اگر بهشتی شوم (هرچند نابینا گردم) خداوند بهتر از این چشمها را به من خواهد داد. حسن (که از سخنان وی متأثر شده بود) به گریه افتاد.”
و نظیر آن قصۀ ذیل است:
آن نشنیدهای که روزی جان پاک مصطفى ص را وعده دررسید که تا پیش حق تعالی بَرَند، عبدالله انصاری را نزدیک پدر رفت و خبر کرد از رفتن پیغمبر. پدرش گفت که نخواهم که پس از مصطفی ص دیدۀ من کس را بیند. دعا کرد اللهم اعم عینای. گفت خدایا، چشم مرا کور گردان. از حق تعالی ندا آمد که فعمیت عیناه در ساعت کور شد.[۲]
*****
۲۷۲-
طعمه بنموده به ما و آن بوده شَست
آنچنان بنما به ما آن را که هست
مأخوذ است از حدیث ذیل:
اللهم ارنا الاشیاء کماهی.[۳]
“خدایا، اشیا را آن گونه که هست به من نشان ده.”
و این حدیث را بدین عبارت هنوز در کتب حدیث به دست نیاوردهام و نزدیک بدان روایت ذیل است:
اللهم ارنی الدنیا کما تریها صالحی عبادک.[۴]
“خدایا، دنیا را آن گونه که به بندگان صالحت نشان میدهی به من نشان ده.”
نظیر آن از قول عیسی (ع):
ارنی الاشیاء کما خلقتها.[۵]
“خدایا، اشیا را آن گونه که آفریدهای به من نشان ده.”
*****
۲۷۳-
هین سگ نفس تو را زنده مخواه
کاو عدوَ جان توست از دیرگاه
مستند آن در ذیل شمارۀ [۶۵] گذشت.
*****
۲۷۴-
روستایی گاو در آخور ببست
شیر گاوش خورد و برجایش نشست
مأخذ آن داستان ذیل است:
آوردهاند که در مواضی دهور و سوالف سنین و شهور، جماعتی کاروانیان بر در رباطی مقام کردند. و هرکس به مایحتاج وقت خویش مشغول شدند. و مالی فاخر و تجمّلی وافر با آن جماعت همراه بود. و در آن رباط صعلوکی متوطّن بود و چون آن عدت و ابّهت و مال و منال بدید، طمع بربست که چون عالم به ردای قیری متردی شود، خود را در کاروان او کند و دست ظفر به غنیمت رساند. که چنین فرصتی در مدتی دست ندهد و چنین حالی در حولی روی ننماید. و اگر غفلت و تقصیری در راه آید، فرصت فایت گردد. بعد از فوات اوقات ندامت دستگیر نبود و پشیمانی مریح نباشد. چون روی زرد و موی سپید آفاق را به دوده خضاب کردند و طناب خیام ظلام به اوتاد ثوابت و سیارات درکشیدند، و سراپردۀ خسرو سیّارگان از ساحت چهار ارکان فرو گشادند،
کَانَ الجو حب مستزار/ یُراعی من دجنته رقیبا/ کان الجو قاسی ما اقاسی/ فصار سواده فیه شحوبا.
“هوا مانند محبوبی که مشتاق زیارتش هستیم رقیب را در تاریکی میپاید. او هم مانند من رنج بسیار کشیده به همین جهت پیکرش زرد و لاغر شده است.”
صعلوک استعداد راست کرد و با سلاح تمام گام از در آن رباط بیرون نهاد. و آن، شبی بود به غایت تیره و تاریک.
شبی چون شَبَه روی شسته به قیر/ نه بهرام پیدا نه کیوان نه تیر/ نه آوای مرغ و نه هُرای دد/ زمانه زبان بسته از نیک و بد
و قصد آن کرد که در میان کاروان رود و چیزی بیرون آرد. پاسبان دید که گِرد کاروان میگشت و در تیقّظ و تحفّظ شرط حراست و بیداری مینمود. صعلوک هرچند حیله کرد تا فرجه کند و بر طرفی زند ممکن نگشت. با خود اندیشید که اگر از تک اندر مانم باری مراغه بکنم. اگر از صامت نصیب نمیشود از ناطق چیزی به چنگ آرم. مصلحت آن بود که در طویلۀ چهارپایان روم و ستوری نیکو بگیرم. تا رنج من ضایع و سعی من باطل نگردد و به فال فرخنده باز گردم. پس در میان ستوران رفت و آن شب به اتفاق، شیری به عزم شکار بیرون آمده بود و در پایگاه چهارپایان از هول و فزع پاسبان میترسید. و منتظر و مترصد میبود تا مگر مشغلۀ پاسبان بنشیند و مشعلۀ کاروانیان فرو میرد، دستوری بشکند و جراحت مجاعت را شفا و مرهم سازد. که:
الجوع یرضى الاسود بالجیف. “گرسنگی کاری میکند که شیرها حتی به خوردن مردار راضی میشوند!”
صعلوک به احتیاط تمام گام بر میداشت و دست بر پشت ستوران مینهاد تا کدام فربهتر یابد، برنشیند و از میان بیرون آرد. در اثنای آن جست و جوی، دست بر پشت شیر نهاد، به دست او از دیگر ستوران بهتر نمود و فربهتر آمد. بر فور پای در پشت شیر آورد و بروی سوار شد و به تعجیل از میان ستوران بیرون راند. و شیر از بیم شمشیر صعلوک روان گشت. و صعلوک آن را در جرو جوی بشتاب میراند و شیر در نشیب و فراز از خوف جان، سهل العنان و سلس القیاد او را منقاد مینمود.
حتى اذا نثر التبلج ورده/ متدارکاً فطفا على الریحان
“تا اینکه طلوعِ (خورشید) اشعۀ سرخگون خود را در سطح زمین بپراکند و گلها خود را از آن لبریز کردند.”
صبح آمد و علامت مصقول برکشید/ وز آسمان شمامۀ کافور بردمید/ در شد به چتر ماه سنانهای آفتاب/ وز حیف، شخص ماه سر اندر سپر کشید
صرصر عواصف سپیده، بوزید و شکوفههای گلزار شام فرو ریخت، گفتی ید بیضای کلیم، از جیب افق برآمد و عصای او حبایل سحرۀ فرعون، بیوبارید، مرد نگاه کرد خود را بر پشت شرزه شیری دید، نشسته با خود گفت اگر درین صحرا پیاده گردم شیر قصد من کند و مرا با او امکان مقاومت نباشد همچنان میراند تا به درختی رسید چنگ در شاخ درخت زد و بردوید. و شیر از رنج او خلاص یافت.[۶]
*****
۲۷۵-
صوفیی در خانقاه از ره رسید
مرکب خود برد و در آخور کشید
مأخذ آن حکایت ذیل است:
و کان ابوالحسن العلاف والد ابی بکربن العلاف الشاعر المحدث اکولا دخل یوما على الوزیر ابی بکر محمدبن المهلبی فامر الوزیر ان یؤخد حماره فیذبح و یطبخ بماء و ملح ثم قدم له على مائدة الوزیر فاکل فهو یظنه لحم البقر و یستطیبه حی اتى علیه فلما خرج لیرکب طلب الحمار فقیل له فی جوفک.[۷]
“ابوالحسن علاف، پدر ابوبکربن علاف شاعر محدث، از کسانی بود که به پرخوری شهرت داشت. روزی به حضور ابوبکر محمدبن مهلبی وزیر رسید. وزیر دستور داد الاغ وی را ذبح کردند و همراه با آب و نمک پختند و بر سرسفره حاضر کردند. ابوالحسن همچنان میخورد و به این گمان که گوشت گاو است، برایش لذتبخش بود. هنگام بازگشت مرکبش را خواست، به وی گفتند مرکبت هم اکنون در شکمت جای دارد!”
و نظیر آن حکایتی است که در المستطرف ج ۱ صفحۀ ۱۶۴ نقل شده است.
و مر میسرة المذکور یوما بقوم و هو راکب حماره فدعوه للضیافة فذبح له حماره و طبخوه و قدموه له فاکله کله فلما اصبح طلب حماره لیرکبه فقیل له هو فی بطنک.
“یکروز همین «میسره» سوار بر الاغش بر قومی گذشت. او را به ضیافت فراخواندند اما در غیاب وی الاغش را ذبح کردند و پختند و با آن، از وی پذیرایی کردند. او طعام مفصلی خورد (و شب را آنجا ماند) فردا به عزم رفتن الاغش را طلبید. گفتند هم اکنون الاغ در شکمت جای دارد!”
*****
۲۷۶-
احتیاطش کرد از سهو و خُباط
چون قضا آید چه سود است احتیاط
مستند آن در ذیل شمارۀ [۹۷] ذکر شده است.
*****
۲۷۷-
صوفیان تقصیر بودند و فقیر
کادَ فَقرٌ اَن یَکُن کُفرا یُبیر
اشاره است بحدیث:
کادالفقر ان یکون کفرا.[۸]
“نزدیک است که فقر به کفر انجامد.”
و با ذیل:
و کاد الحسد ان یغلب القدر.[۹]
“نزدیک است که حسد بر تقدیر غلبه کند. (حسد: زوال نعمت دیگری را خواستن).”
و با تعبیر:
و کادالحسد ان یکون سبق القدر.[۱۰]
“نزدیک است که حسد بر تقدیر سبقت گیرد.” حسد موجب میشود که سرنوشتِ (مطلوب) تغییر کند.
*****
۲۷۸-
گفت پیغمبر که دستت هرچه بُرد
بایدش در عاقبت واپس سپرد
مقصود این حدیث است:
على الید ما اخذت حتى تودیه.[۱۱]
“دست آنچه را گرفت باید بَرَش گردانَد.”
*****
۲۷۹-
چیست مزد کار من، دیدار یار
گرچه خود بوبکر بخشد چل هزار
مأخذ آن روایتی است که به طرق متعدد در کتب محدثین و صوفیه نقل شده است. از آن جمله در طبقات ابن سعد جزء ۳ قسم اول صفحۀ ۱۲۲:
کان ابوبکر معروفاً بالتجارة لقد بعث النبی و عنده اربعون الف درهم فکان ینفق منها و یقوی المسلمین حتى قدم المدینة بخمسة آلاف درهم ثم کان یفعل فیها ما کان یفعل بمکة.[۱۲]
“ابوبکر در کار تجارت سرشناس بود. به هنگام بعثت پیامبر (ص) چهل هزار درهم داشت. و از آن، در راه پیامبر و تقویت مسلمانان هزینه میکرد. به طوریکه در مدینه، تنها پنج هزار درهم برایش ماند. در آنجا نیز مانند مکه به هزینه کردن دارایی خود ادامه داد.”
*****
۲۸۰-
بود شخصی مفلسی بیخان و مان
مانده در زندان و بند بیامان
مأخذ آن قصۀ ذیل است:
و فلس القاضی رجلاً فارکبه حماراً فطوف به ونودی علیه ان لا یبایع فانه مفلس فلما انزل قال له صاحب الحمار هات الکراء فقال له فیم کنا من اول النهار یا ابله.[۱۳]
“یکنفر قاضی حکم افلاس مردی را اعلام کرد و دستور داد، او را بر الاغی سوار کنند و بگردانند و به اطلاع همه برسانند که او مفلس شده است و کسی با او معامله نکند. در پایان وقتی از الاغ، پیادهاش کردند صاحب الاغ کرایهاش را طلب کرد. وی گفت ای احمق از صبح تا حالا متوجه نشدی که از من مفلس، کمترین انتظاری نباید داشت!”
واین حکایت را با تفصیل بیشتر در کتاب اخبارالظراف والمتماجنین، تألیف ابن جوزی، طبع دمشق ص ۸۸ هم توان دید بدین صورت:
قدم قوم غریماً لهم الى الحاکم فادعوا علیه فقال صدقوا الا انی سألتهم ان یوخرونی حتى ابیع عقاری و ادفع الیهم فان لی مالاً و عقاراً و رقیقاً و ابلاً فقالوا کذب مایملک شیئاً انما یرید دفعنا عن نفسه فقال ایها القاضی اشهد لی علیهم فعدمه ثم قال لخصومه قد عدمته فارکب حماراً و نودى علیه هذا معدم فلایعامله احد الا بالنقد فلما کان العشاء نزل عن الحمار فقال له المکاری هات اجرة الحمار قال ففیم کناالغداة.
“گروهی، بدهکاری را نزد قاضی وقت بردند و مدعی شدند که وی طلبشان را نپرداخته است. متهم گفت اینها راست میگویند ولی من از آنان مهلت خواستهام تا خانهام را بفروشم و طلبشان را بدهم. چون به هرحال مقداری مال، خانه، برده و شتر دارم. حاضران همگی گفتند دروغ میگوید او چیزی ندارد و میخواهد ما را سربگرداند. آنگاه متهم رو به قاضی کرد و گفت شاهد باش که چگونه اینها بر افلاس من گواهی میدهند. قاضی هم حکم به افلاس وی داد و به شاکیانش گفت او را بر الاغی سوار کنید و بگردانید و به همه اطلاع دهید که این شخص مفلس است و کسی نباید جز به صورت نقدی با وی معامله کند. شب که شد پیادهاش کردند. صاحب الاغ آمد و از وی کرایه خواست. مرد جواب داد عجیب است که از صبح تاکنون موقعیت مرا درنیافتهای! (وگرنه چنین درخواستی نمیکردی)”.
——
[۱] البیان و التبیین، ج ۳، ص ۱۵۰ طبع مصر.
[۲] تمهیدات عین القضات، طبع شیراز، ص ۱۰٫
[۳] شرح خواجه ایوب.
[۴] کنوزالحقائق، ص ۱۸٫
[۵] نوادرالاصول، ص ۲۷۶٫
[۶] سندبادنامه، طبع استانبول، ص ۲۲۱ – ۲۱۸٫
[۷] شرح نهج البلاغة، طبع مصر، ج ۴، ص ۳۲۵٫
[۸] کنوزالحقائق، ص ۹۳٫
[۹] احیاء العلوم، ج ۳، ص ۱۲۹٫
[۱۰] جامع صغیر، ج ۲، ص ۸۸٫ نیز رجوع کنید به:اتحاف السادة المتقین، ج ۸، ص ۵۲ که اقوال محدثین را دربارۀ این خبر به تفصیل نقل کرده است.
[۱۱] جامع صغیر، ج ۲، ص ۶۰، کنوزالحقائق، ص ۸۱٫
[۱۲] نیز رجوع کنید به: صحیح مسلم، ج ۷، صفحه ۱۰۸ و صفة الصفوة، چاپ حیدرآباد، ج ۱، ص ۹۱ و تذکرة الاولیاء، ج ۲، ص ۴۹ که آنجا چهل هزار دینار روایت شده است.
[۱۳] محاضرات راغب، ج ۱، ص ۲۹۷٫
دیدگاه خود را ثبت کنید
آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!