احادیث و قصص مثنوی مولانا – دفتر دوم – شمارۀ ۳۰۱ تا ۳۱۰ – (بیت ۱۴۸۱ تا ۱۷۰۰)

۳۰۱-

بندگان خاص علام الغیوب
در جهان جان جواسیس القلوب

عبداللطیف عباسی اشاره می‌داند بدین عبارت:

احذروهم فانهم جواسیس القلوب.

“از آنان (بندگان خاص) برحذر باشید چون جاسوس دلهایند.”

که به عقیدۀ او حدیث است و در شرح تعرف، ج ۱، ص ۶۸ این جمله منسوب است به ابوعبدالله انطاکی به صورت ذیل:

قال ابو عبدالله الانطاکی اذا جالستم اهل الصدق فجالسوهم بالصدق فانهم جواسیس القلوب یدخلون فی اسرارکم و یخرجون من هممکم.

“ابوعبدالله انطاکی گفته است: هنگامی که با اهل صدق مجالست می‌کنید از روی صداقت باشد چون ایشان جاسوس دل‌ها هستند، به رازهای شما دست می‌یابند و تسلیم مقاصد شما نمی‌شوند.”

*****

۳۰۲-

هر طعامی کاوریدندی به وی
کس سوی لقمان فرستادی ز پی

مأخذ آن حکایتی است که در کتاب الامتاع والموانسة از ابوحیان توحیدی، طبع مصر، ج ۲، ص ۱۲۱ به صورت ذیل نقل شده است:

و یقال ان عبداً حبشیا ناولة مولاه [شیئا یأکله] و قال اعطنی قطعة منه فاعطاه فلما اکله وجده مرا فقال یا غلام کیف اکلت هذا مع شدة مرارته قال یا مولای قد اکلت من یدک حلوا کثیرا ولم احب ان اریک من نفسی کراهة لمرارته.

“گفته‌اند خواجه‌ای به غلام حبشی خود چیزی (میوه‌ای) داد تا بخورد. (وی طوری آن میوه را با رغبت می‌خورد که مولایش به هوس افتاد. به همین جهت) از غلام خواست قسمتی از میوه را به وی برگرداند. خواجه وقتی از آن خورد متوجه شد بسیار تلخ است. به غلام گفت چرا آن را با همۀ تلخ بودنش (با میل و رغبت) خوردی؟ غلام پاسخ داد مولای من، از دست تو من شیرینی، بسیار خورده‌ام. شایسته ندیدم اکنون به خاطر تلخی این میوه به نشانۀ بی‌میلی و کراهت چهره درهم کشم.”

و نظیر آن حکایت ذیل است:

روزی دهقانی نشسته بود. برزگر او، او را خیار نوباوه آورده بود. دهقان حساب خانه برگرفت هر یکی را یکی بنهاد و یکی را به غلام داد که بر پای ایستاده بود. دهقان را هیچ نمانده بود و غلام خیار می‌خورد. خواجه را آرزو کرد. غلام را گفته پاره‌ای از آن خیار به من ده. غلام، پاره‌ای از آن خیار به خواجه داد دهقان چون به دهان برد تلخ یافت. گفت ای غلام، خیاری بدین تلخی را بدین خوشی می‌خوری؟ گفت از دست خداوندی که چندین‌گاه شیرین خورده باشم، به یک تلخی چه عذر دارم که رد کنم.[۱]

و شیخ عطار این حکایت را بدین گونه نظم کرده است:

پادشاهی بود نیکو شیوه‌ای/ چاکری را داد روزی میوه‌ای/ میوۀ او خوش همی خورد آن غلام/ گوییا خوش‌تر نخورده است زان طعام/ از خوشی کان چاکرش می‌خورد آن/ پادشا را آرزو می‌کرد آن/ گفت یک نیمه به من ده ای غلام/ زان‌که بس خوش می‌خوری این خوش طعام/ داد شه را نیمه‌ای چون شه چشید/ تلخ بود و ابروان برهم کشید/ گفت هرگز ای غلام این خود که خورد؟/ و این چنین تلخی چنین شیرین که خورد؟/ آن رهی با شاه گفت ای شهریار/ چون ز دستت تحفه دیدم صدهزار/ گر ز دستت تلخ افتد میوه‌ای/ باز دادن را ندانم شیوه‌ای/ چون ز دستت هردمم گنجی رسد/ کی به یک تلخی مرا رنجی رسد[۲]

و عوفی در جوامع الحکایات بدین طریق می‌آورد:

و از فضایل عادات و محاسن سِیر نظام الملک حسن اسحاق رحمة الله علیه آن بود که هرگاه نواله‌ای به خدمت او آوردند او هرکس را که آنجا بودی از آن نصیبی کردی. روزی یکی از باغبانان به حضرت او سه خیار بالنگ آورد. نظام الملکی آن هرسه را تمام بخورد و هیچ‌کس را از آن نصیب نداد. و آورنده را صد دینار و تشریفی فاخر بداد و آن مرد بازگشت. یکی از خاصگیان که در پیش وی گستاخ بود از وی سؤال کرد که سبب چه بود که ازین نوباوه حاضران را محروم ماندند؟ گفت زیرا که خیار او بچشیدم و تلخ بود و دوم و سوم هم تلخ بود؟ گفتم اگر کسی دیگر را دهم روا بود که او به مرارت آن صبر نکند و بگویند که تلخ است و آن بیچاره از تحفۀ خود شرم دارد و مرا حیا مانع آید که کسی به خدمت من تحفه آرد و عرق حیا و خجلت برو نشیند. من به مرارت آن خیار صبر کردم تا عیش آن بیچاره تلخ نگردد.[۳]

*****

۳۰۳-

چونکه ملعون خواند ناقص را رسول
بود در تأویل، نقصان عقول

زان‌که ناقص تن بود مرحوم رحم
نیست بر مرحوم، لایق طعن و زخم

اشاره است بدین حدیث:

الناقص ملعون.

“کسی که (عقلش) نقصان دارد (و در صدد رفع آن نیست) از رحمت خدا دور است.”

شرح خواجه ایوب، المنهج القوی (شرح یوسف بن احمد بر مثنوی) طبع مصر، ج ۲، ص ۳۵۲٫ و بیت دوم را یوسف بن احمد اشاره به حدیث ذیل (که در جامع صغیر، ج ۲، ص ۱۹ نیز نقل شده) گرفته است:

ذهاب البصر مغفرة للذنوب و ذهاب السمع مغفرة للذنوب و ما نقص من الجسد فعلی قدر ذلک.

“نقص عضوهایی چون نابینایی و ناشنوایی موجب آمرزش گناه هستند. هر نقص عضو دیگری اینچنین است و به تناسب آن آمرزش گناه را سبب می‌شود.”

*****

۳۰۴-

شیخ کاو ینظر بنور الله شد
از نهایت و از نخست آگاه شد

چشم او ینظر بنورالله شده
پرده‌های جهل را خارق بده

مستند آن در ذیل شمارۀ [۱۰۳] گذشت.

*****

۳۰۵-

گویم ای خورشید مقرون شو به ماه
هر دو را سازم چو دو ابر سیاه

مقتبس است از حدیث مفصلی که دربارۀ پایان کار جهان و ظهور علایم قیامت روایت می‌کنند و آنچه مرتبط بدین بیت است در اینجا می‌آوریم:

آن‌گه آفتاب و ماه را بیارند نور از ایشان بستده بمانند دو جرم سیاه.[۴]

*****

۳۰۶-

آفتاب و مه چو دو گاو سیاه
یوغ بر گردن ببنددشان اله

مستفاد است از این روایت:

الشمس و القمر ثوران عقیران فی النار ان شاء اخرجهما و ان شاء ترکهما.[۵]

“خورشید و ماه همچون دو گاوی که پایشان پی شده باشد در آتش جهنم خواهند ماند. اگر خدا خواست نجاتشان می‌دهد وگرنه همچنان در آتش می‌مانند.”

*****

۳۰۷-

مقریی می‌خواند از روی کتاب
ماءکم غَوراً ز چشمه بندم آب

مأخذ آن حکایتی است که در ذیل آیۀ (قل ارایتم ان اصبح ماءکم غورا) در تفسیر ابوالفتوح رازی نقل شده است:

در آثار می‌آید که یکی از جمله زنادقه بگذشت. به یکی که می‌خواند: قل ارایتم ان اصبح ماءکم غورا فمن یاتیکم بماء معین.
“بگو اگر آب چشمۀ شما در زمین فرو رفت، چه کسی شما را آب روان خواهد داد؟”[۶]

گفت رجال شداد و مَعاول حِداد، مردان قوی و کلنگ‌های تیز. به شب بخفت آب سیاه در چشم او آمد. هاتفی آواز داد که بیار آن مردان سخت و آن کلنگ‌های تیز را تا این آب بگشایند.[۷]

و در تفسیر القرآن الاوسط از امام موفق الدین احمد بن یوسف بن حسن بن رافع الکواشی (متوفی ۶۸۰) در ذیل آیۀ مذکور چنین آمده است:

و تلیت هذه الآیة عند بعض المجوس فقال یأتی به النفوس والمعاول فذهب ماء عینیه و عمى.[۸]

“این آیه، نزد یک نفر زردشتی تلاوت شد. وی گفت به کمک مردم و با استفاده از کلنگ، آب را (از زیر زمین) بالا می‌آوریم. در حال آب چشمانش خشکید و به کوری دچار شد.”

در تفسیر جلاء الاذهان و در تفسیر زواری و مواهب علیه نیز این حکایت با مختصر تفاوتی نقل شده است.

در تفسیر خطی که از روی قراین در نیمۀ قرن نهم هجری تحریر شده و در تصرف آقای محیط طباطبایی است در ذیل آیۀ فوق چنین نوشته است:

حکایت

آورده‌اند محمدبن زکریا طبیب فلسفی این آیه خواند و از بیخودی خویش بر زبان راند:

یأتینا به المعاول الحداد والسواعد الشداد.
“کلنگ‌های تیز و بازوان ستبر را به کار می‌گیریم.”

کور گشت و چشم‌های او به نابینایی پیوست از غیب آواز شنید این چشم تو رفته است و چشم تو کور گشته است. هست کسی که باز آرد و کوری از چشم تو باز دارد؟ از این‌چنین جرأت که او کرد همین آید و از این‌چنین بی‌ادبی چنین بلا زاید.

داستان مذکور به طرز دیگر در اسکندرنامۀ منثور که ظاهراً در اواخر قرن پنجم یا اوائل قرن ششم تألیف شده نیز مذکور است و گمان می‌رود که یکی از این روایات از دیگری گرفته شده باشد. اینک روایت اسکندرنامه:

پس به شهر دیگر رسید (اسکندر) بپرسید که این شهر را چه خوانند؟ گفتند پارس خوانند. گفت شهری بزرگ است. گفتند شاها بزرگ نیست. پس گفتند در این شهر هیچ‌کس بینا نباشد الا همه کس نابینا باشند. کودکان و مردان و زنان همه چشم‌ها بر کرده‌اند اما هیچ نبینند و آب چشمه و کاریز ایشان خشک شده است. شاه گفت، عجب و معیشت کار ایشان چون باشد. گفتند این کودکان خرد دلیل ایشان باشند و دست‌های ایشان گرفته باشند و می‌آورند. پس شاه اسکندر آنجا فرود آمد. آن شهری بود ویران و سهمناک نه کشت بود و نه ورز و نه درخت. پس شاه کس فرستاد از شهر بیرون آمدند. سه کس بینا و هفت کس نابینا و آن بینایان دست نابینایان گرفته بودند. و اینها که بینا بودند مسلمان بودند و آن هفت که نابینا بودند کافر بودند. پس چون پیش شاه آمدند خدمت کردند و بایستادند. شاه گفت بگویید تا عجایب شهر شما چیست و این نابینایی شما از چیست؟ کوران گفتند بلایی بود که به ما آمد. پس بینایان گفتند بدان ای شهریار که در این شهر ما همه بت‌پرست بودند الا اندکی. مسلمانی از پیغمبر ما گرفته بودند و قدر بیست مرد بودند. و پادشاهی بود ظالم. روزی الیاس پیغمبر علیه السلام بدین شهر ما گذر کرد و این بت‌پرستی و کافری ایشان بدید. ایشان را گفت از خدای بترسید و از این بت‌پرستی بیزار شوید. فرمان نکردند. پس ما بیست مرد ایمان آوردیم و آن دیگران ایمان نیاوردند. الیاس علیه السلام ایشان را گرفت خدای تعالی می‌گوید ایمان آورید و از این بت‌پرستی بیزار شوید و این نعمت را شکر کنید. و اگر شکر نکنید شما را عذاب فرستم. ایشان البته ایمان نیاوردند. پس الیاس علیه السلام گفت اگر روزی که شما بازنشینید این آب‌های شما خشک شده باشد شما چه خواهید کردن؟ گفتند کلنگ و تیشه را کارفرماییم. آن شب همه بخفتند. بامداد که باز نشستند همه را آب چشم فرو آمده بود و چشم‌ها خشک شده. و چندین سال باشد که ایشان چنین آمده‌اند. پس آن پیغمبر ایشان را گفت کلنگ و تیشه را کار فرمایید.

*****

۳۰۸-

چون شعیبی کو که تا او از دعا
بهر کِشتن خاک سازد کوه را

یا به دریوزۀ مُقَوقسِ از رسول
سنگ‌لاخی مزرعی شد با اصول

ظاهرا گفته مولانا مأخوذ است از مطلبی که در کتاب معارف از سلطان العلما بهاء الدّین ولد می‌بینیم به طریق ذیل:

قوم لوط مواشی لوط را به کوه سنگ‌ناک بی‌نیات اندر راندند. دعا کرد الله آن را کلوخ گردانید و پر نبات. قومش چهارپایان خود را در آنجا راندند. آن چهارپایان ایشان چو آن را می‌خوردند هلاک می‌شدند. نیز رسول علیه السلام موضعی را که کوه بود دعا گفت کلوخ با نبات شد.

و این مطلب که مولانا دربارۀ شعیب نقل می‌کند و نیز آنچه پدر وی در کتاب معارف از معجزات لوط روایت کرده است تا کنون در تفاسیر و تواریخ و دیگر کتب نیافته‌ام. و گمان می‌رود مطلبی که در بیت دوم بدان اشاره می‌کند ترکیب یافته از روایتی باشد که از معارف بهاءولد آوردیم. و روایتی که در عجایب‌نامه از مؤلفات قرن ششم (در عهد طغرل بن ارسلان ۵۹۰-۵۷۳) و در معجم البلدان (طبع مصر، ج ۸، ص ۱۲۶، ذیل کلمۀ المُقَطَّم) آمده و ما آن را از مأخذ اخیر نقل می‌کنیم:
سال المقوقس عمرو بن العاص ان یبیعه سفح المقطم بسبعین الف دینار فتعجب عمرو من ذلک و قال اکتب بذلک الى امیرالمؤمنین فکتب بذلک الى عمر فکتب الیه ان سله لم اعطاک به ما اعطاک و هی ارض لا تزرع ولا یستنبط فیها ماء ولا ینتفع بها فقال انا نجد صفتها فی الکتب و انها غراس الجنة فکتب الى عمر بذلک فکتب الیه عمر انا لا نجد غراس الجنة الا للمؤمنین فاقبر فیها من مات قبلک من المؤمنین ولا تبعة بشیء فکان اول من قبر فیها رجل من المعافر یقال له عامر فقیل عمرت.

“مقوقس (وزیر هرقل و فرماندار اسکندریه بود، گویند رسول اکرم ص نامه‌ای به وی نوشت و او را به اسلام خواند. وی ماریۀ قبطیه را برای آن حضرت فرستاد. اعلام فرهنگ معین) از عمرو بن عاص خواست تا دامنۀ کوه مقطَّم را (در مصر) به مبلغ هفتاد هزار دینار خریداری کند. عمرو از این پیشنهاد تعجب کرد و گفت باید از خلیفۀ وقت کسب تکلیف کنم. آن گاه نامه‌ای به عمر نوشت و این‌چنین پاسخ دریافت کرد: از مقوقس سؤال کن محلی را که نه قابل زراعت است و نه آب دارد برای چه می‌خواهد بخرد؟ مقوقس پاسخ داد اوصاف این محل در کتاب‌ها آمده است و گفته شده در این محل درخت‌های بهشت خواهد رویید. عمرو موضوع را به اطلاع خلیفه رسانید. خلیفه پاسخ داد: چنین مکانی باید مختص مؤمنان باشد. لازم است مؤمنانی هم که قبلاً فوت کرده‌اند در همانجا دفن شوند و مجاز به فروش آن محل نیستی.
گفته‌اند اول کسی که در آنجا دفن شد شخصی بود به نام عامر یا عمرت، که از سرزمین معافر بود.”

و جهت این احتمال آن است که در هیچ یک از کتب که متضمن سیره و تاریخ احوال حضرت رسول است و همچنین در کتبی که بر قصص و معجزات آن حضرت مشتمل است چنین قصه‌ای ملاحظه نمی‌شود. و در مواضعی که ذکری از نامه نوشتن سید عالم (ص) به مقوقس در میان می‌آید هرگز چنین مطلبی نقل نشده است.

*****

۳۰۹-

زان‌که حکمت همچو ناقۀ ضاله است
همچو دلّاله شهان را دالّه است

اشاره است به حدیث:

الحکمة ضالة المؤمن فحیث وجدها فهو احق بها.

“حکمت، گمشدۀ مؤمن است و اولویت برای تملک آن -هرجا که پیدا شود- با اوست.”

که در جامع صغیر، ج ۲، ص ۹۷ و با حذف ذیل روایت در کنوزالحقائق، ص ۵۸ جزء احادیث نبوی و در نهج البلاغه بدین صورت:
الحکمة ضالة المؤمن فخذ الحکمة و لو من اهل النفاق.[۹]

“حکمت گمشدۀ مؤمن است. آن را هرچند نزد منافقان باشد به دست آور.”

به امیر مؤمنان علی علیه السلام منسوب است.

*****

۳۱۰-

چون طلب کردی به جِد آمد نظر
جِد خطا نکند چنین آمد خبر

مستند آن را در ذیل شمارۀ [۱۱۲] ملاحظه کنید.

——

[۱]  اسرارالتوحید، طبع تهران به اهتمام دکتر صفا، ص ۷۷-۷۶٫

[۲]  منطق الطیر.

[۳]  جوامع الحکایات، باب اول از قسم دوم.

[۴]  تفسیر ابوالفتوح، ج ۲، ص ۳۶۰٫

[۵] جامع صغیر، ج ۲، ص ۴۱ و با حذف ذیل روایت کنوزالحقائق، ص ۷۴ و جامع صغیر، ج ۱، ص ۸۰ و تفسیر ابوالفتوح، ج ۵، ص ۴۳۴ نیز رجوع کنید به: اللالی المصنوعه، ج ۱، ص ۴۶، ۵۶، ۸۴ که این حدیث را جزو موضوعات آورده است.

[۶]  سورۀ ملک آیۀ ۳۰٫

[۷]  تفسیر ابوالفتوح، جلد پنجم، ص ۳۷۰٫

[۸]  تفسیر القرآن الاوسط، نسخۀ کتابخانۀ مجلس، شمارۀ ۹۷۶٫

[۹]  شرح نهج البلاغه، ج ۴، ص ۲۷۸٫

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *