احادیث و قصص مثنوی مولانا – دفتر دوم – شمارۀ ۲۹۱ تا ۳۰۰ – (بیت ۹۳۳ تا ۸۹۸)

۲۹۱-

صد هزاران پادشاهان نهان
سر فرازانند ز آن سوی جهان
نامشان از رشک حق پنهان بماند
هر گدایی نامشان را بر نخواند

مستفاد است از مضمون حدیث قدسی:

اولیائی تحت قبابی لا یعرفهم غیری.[۱]

“حدیث قدسی: دوستان من زیر سقف و گنبدهای خاص من به سر می‌برند و کسی جز من از آنان خبر ندارد.”

*****

۲۹۲-

روح او با روح شه در اصل خویش

پیش از این تن بود هم پیوند و خویش

مقتبس است از مفاد این حدیث:

الارواح جنود مجندة فما تعارف منها ائتلف و ما تناکرمنها اختلف.[۲]

“ارواح به منزلۀ تجمعی از لشکریانند. هرکدامشان با هم آشنا باشند بینشان الفت و انس برقرار می‌شود و آنان که نا آشنایند از هم دور می‌شوند.”

*****

۲۹۳-

هست دست راست اینجا ظنّ راست

کاو بداند نیک و بد را کز کجاست

نیزه گردانی است ای نیزه که تو
راست می‌گردی گهی گاهی دو تو

با گفتۀ مولای متقیان علی علیه السلام مناسبت دارد:

عرفت الله سبحانه بفسخ العزائم و حل العقود و نقض الهمم.[۳]

“از آنجا خدای سبحان را شناختم که می‌بینم اراده‌ها، پیمان‌ها و تصمیمات (بندگان خدا) فسخ، لغو و شکسته می‌شود.”

*****

۲۹۴-

مصطفی فرمود از گفت جحیم
کاو به مؤمن لابه‌گر گردد ز بیم

گویدش بگذر ز من ای شاه، زود
هین که نورت سوز نارم را ربود

اشاره است به حدیث ذیل:
تقول النار للمؤمن جز یا مؤمن فقد اطفأ نورک لهبی.[۴]

“آتش جهنم خطاب به مؤمن می‌گوید از اینجا بگذر وگرنه نور تو شعله‌ام را خاموش می‌کند.”

ان المؤمن اذا وضع قدمه على الصراط یقول النار جزیا مؤمن فقد اطفأ نورک ناری.[۵]

“وقتی مؤمن قدم در صراط می‌گذارد آتش جهنم خطاب به او می‌گوید از اینجا بگذر وگرنه نور تو شعله‌ام را خاموش می‌کنند.”

*****

۲۹۵-

این سخا شاخی است از سرو بهشت
وایِ او کز کف چنین شاخی بهشت

مقتبس است از این روایت:

السخاء شجرة من اشجار الجنة اعصانها متدلیات فی الدنیا فمن اخذ بغصن منها قاده ذلک الغصن الى الجنة والبخل شجرة من شجر النار اغصانها متدلیات فی الدنیا فمن اخذ بغصن من اغصانها قاده ذلک الغصن الی النار.[۶]

“سخا درختی از درختان بهشت است و شاخه‌هایش در همین دنیا آویزان است. کسی که به شاخه‌ای از آن تمسک جوید او را به بهشت می‌رساند. اما بخل درختی از درختان جهنم است و شاخه‌های آن نیز در دنیا آویزان است. هرکس به شاخه‌ای از آن تمسک جوید سرانجام او را به جهنم می‌کشاند.”

*****

۲۹۶-

زان‌که مخلص در خطر باشد ز دام
تا ز خود خالص نگردد او تمام

اشاره است به جملۀ:
و المخلصون على خطر عظیم[۷]

افراد با اخلاص هر لحظه در معرض خطرهای بزرگند. (چون ممکن است اخلاص خود را از دست دهند و چه خطری بالاتر از این.)

*****

۲۹۷-

زآب هر آلوده کاو پنهان شود
اَلحیاءُ یَمْنَعُ الْایمان بود

در حاشیۀ عبداللطیف عباسی بر مثنوی (نسخۀ خطی متعلق به کتابخانۀ ملی) و حاشیۀ مثنوی چاپ علاءالدوله ذکر شده که:
الحیاء یمنع من الایمان.

“حیا مانع از (دست‌یابی به) ایمان است.”

حدیث است ولی مأخذ آن به دست نیامد و نزدیک بدان گفتۀ امیرمؤمنان علی علیه السلام است:

قرنب الهیبة بالخیبة و الحیاء بالحرمان.[۸]

“ترس (از اقدام به کارها) با نومیدی قرین است و حیا با محرومیت.”

و از عایشه نقل کرده‌اند:

نعم النساء الانصار لم یمنعهن الحیاء ان یتفقهن فی الدین.[۹]

“بهترین زنان، زنان انصارند زیرا حیا مانع از دین‌شناسی آنان نشده است.”

و در حدیث آمده است:

الحیاء من الایمان.[۱۰]

“حیا جزئی از ایمان است.”

که مضمون آن مخالف است با جمله‌ای که به عنوان حدیث ذکر کرده‌اند.

*****

۲۹۸-

این چنین ذوالنون مصری را فتاد
کاندر او شور و جنون نو بزاد

مأخذ آن قصه‌ای است که در لمع ابونصر سراج، صفحه ۵۰ و در رسالۀ قشیریه، ص ۸۶ و ص ۱۴۶ و در کشف المحجوب، ص ۴۰۴ و در احیاء العلوم، ج ۴، ص ۵۳ و در کیمیای سعادت و نیز در تذکرة الاولیاء، ج ۲، ص ۱۶۳ نقل شده و ما آن را از کتاب کیمیای سعادت در اینجا می‌آوریم:

شبلی را در بیمارستان بازداشته بودند که دیوانه است. قومی نزد او شدند. گفت کیستید؟ گفتند دوست‌داران توییم. سنگ بر ایشان انداختن گرفت. بگریختند. گفت دروغ گفتید اگر دوستان بودید بربلای من صبر کردید.

*****

۲۹۹-

دوست همچون زر بلا چون آتش است
زرِّ خالص در دل آتش خوش است

مستفاد است از حدیث ذیل:

ان الله تعالى یجرب عبده بالبلاء کما یجرب احدکم ذهبه بالنار فمنهم من یخرج کالذهب الابریز لا یربد و منهم دون ذلک و منهم من یخرج اسود محترقاً.[۱۱]

“خداوند متعال بنده‌اش را با بلا می‌آزماید همان‌طوری که شما طلا را با حرارت دادن می‌آزمایید. بین شما کسانی هستند که از بوتۀ آزمایش همچون طلای خالص بیرون می‌آیند. گروه دیگر در درجۀ پایین‌تر هستند و عدۀ دیگری همچنان تیره و سیاه در حال سوختنند.”

و در حاشیۀ عبداللطیف بدین صورت ذکر شده است:

البلاء للولاء کما اللهب للذهب.

“دوست خدا شدن بلاکشیدن دارد. همان‌طوری که طلا ناگزیر از حرارت دیدن است.”

*****

۳۰۰-

گفت شاهی شیخ را اندر سخن
چیزی از بخشش زمن درخواست کن

مأخذ آن قصه‌ای است که شهرستانی در ملل و نحل، طبع مصر، حاشیۀ ملل و نحل ابن حزم، ج ۳، ص  ۷۱ از دیوجانس نقل کرده و در اخبارالحکماء قفطی، طبع مصر، ص ۱۳۵ به سقراط نسبت داده شده و هجویری در کشف المحجوب ص ۲۳ بدین‌گونه آورده است:

درویشی را با ملکی ملاقات افتاد. ملک گفت حاجتی بخواه. گفت من از بندۀ بندگان خود حاجت نخواهم. گفت این چگونه باشد؟ گفت مرا دو بنده‌اند که هردو خداوندان تواند: یکی حرص و دیگر طولی امل.

و ابوسعد آبی در کتاب نثرالدّر این حکایت را بدین صورت روایت می‌کند:

بعث ملک الى عابد مالک لاتخدمنی و انت عبدی فقال لو اعتبرت لعلمت انک عبد لعبدی لانی لا اتبع الهوى فهو عبدی و انت تتبع الهوى فانت عبده.

“پادشاهی عابدی را احضار کرد و گفت تو که از بندگان ما هستی چرا به خدمت حاضر نمی‌شوی؟ گفت اگر خوب بنگری درمی‌یابی (قضیه برعکس است) تو بندۀ بندۀ منی. برای اینکه من با تبعیت نکردن از هوس آن را بندۀ خود کرده‌ام و تو با تبعیت کردن از آن، بندۀ او شده‌ای.”

و حکیم سنایی مضمون این حکایت را در ابیات ذیل گنجانیده است:

حرص و شهوت خواجگان را شاه و ما را بنده‌اند/ بنگر اندر ما و ایشان گرت ناید باوری/ پس تو گویی این گُره را چاکری کن چون کنند/ بندگان بندگان را پادشاهان چاکری

و حکیم نظامی در بیان احوال سقراط با اسکندر مضمون این حکایت را بدین‌گونه آورده است:

دگر باره پرسید از او شهریار/ که تو کیستی من کیم در شمار/ چنین داد پاسخ سخنگوی پیر/ که فرمان دهم من تو فرمان پذیر/ برآشفت شه زان حدیث درست/ نهانی سخن را ازو باز جست/ خردمند پاسخ چنین داد باز/ که بر شه گشایم دَرِ بسته باز/ مرا بنده‌ای هست نامش هوی/ دل من بدان بنده فرمانروا/ تو آنی که آن بنده را بنده‌ای/ پرستار ما را پرستنده‌ای/ شه از رأی دانای باریک بین/ ز خجلت سرافکنده شد برزمین[۱۲]

شیخ عطار این حکایت را به صورت ذیل منظوم ساخته است:

ژنده‌ای پوشیده می‌شد پیر راه/ ناگهان او را بدید آن پادشاه/ گفت من به یا تو هان ای ژنده‌پوش/ گفت پیر ای بی‌خبر تن زن خموش/ گرچه ما را خود ستودن راه نیست/ آن‌که او خود را ستود آگاه نیست/ لیک چون شد واجبم چون من یکی/ به ز چون تو صدهزاران بی‌شکی/ زان‌که جانت ذوق آن نشناخته است/ نفس تو از تو خری برساخته است/ وآنگهی بر تو نشسته ای امیر/ تو شده در زیر بار او اسیر/ بر سرت افسار کرده روز و شب/ تو به افسار اوفتاده در طلب/ هرچه فرماید تو را ای هیچ‌کس/ کام و ناکام آن توانی کرد و بس/ لیک چون من سرّ دین بشناختم/ نفس را همچون خر خود ساختم/ چون خرم شد نفس، بنشستم بر او/ نفس سگ بر توست و من هستم بر او/ چون خر ما بر تو می‌گردد سوار/ چون منی بهتر ز چون تو صدهزار[۱۳]

و امیرحسینی هروی این داستان را در زادالمسافرین به نظم آورده و این گفت وگو را میانۀ یکی از حکماء یونان و اسکندر پنداشته است.[۱۴]

——

[۱]  احیاء العلوم، ج ۴، ص ۲۵۶، کشف المحجوب هجویری، طبع لنینگراد، ص۷٫

[۲]  مسلم، جلد ۸، ص ۴۱، بخاری، ج ۲، ص ۱۴۷، مسنداحمد، ج ۲، ص ۲۹۵، ۵۲۷، جامع صغیر، ج ۱، ص ۱۲۱، احیاء العلوم، ج ۲، ص ۱۱۱٫

[۳]  شرح نهج البلاغه، ج ۴، ص ۳۵۰٫

[۴]  جامع صغیر، ج۱، ص ۱۳۲٫

[۵]  شرح تعرف، ج ۲، ص ۱۷۷٫

[۶]  جامع صغیر، ج ۲، ص ۳۶، احیاء العلوم، ج ۳، ص ۱۶۸، شرح نهج البلاغه، ج ۴، ۴۱۴ با اختلاف در تعبیر.

[۷]  که در شرح خواجه ایوب حدیث نبوی و در اتحاف السادة المتقین، ج ۹، ص ۲۴۳ منسوب به سهل بن عبدالله تستری ذکر شده است.

[۸]  شرح نهج البلاغه، ج ۴، ص ۲۵۲٫

[۹]  بخاری، ج ۱، ص ۲۴٫

[۱۰]  مسلم، ج ۱، ص ۴۶، بخاری، ج ۱، ص ۸٫

[۱۱]  احیاء العلوم، ج ۴، ص ۲۰۵، اتحاف السادة المتقین، ج ۹، ص ۵۲۳ با ذکر اسناد و وجوه روایت.

[۱۲]  اسکندرنامۀ نظامی، طبع تهران ۱۳۱۶، ص ۵۹۵٫

[۱۳]  منطق الطیر.

[۱۴]  زادالمسافرین، چاپ تهران، ص ۵۷-۵۴٫

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *