مولوی‌نامه – جلد دوم – فصل چهارم: عقاید عرفانی و مسلک خاص مولوی – ۷۱ – تجلی و ظهور حق در انسان کامل به طریق اتحاد ظاهر و مظهر

این مسئله را هم در فصول قبل گفته‌ایم؛ اینجا برای این‌که رشتۀ مطالب به هم پیوسته شود آن بحث را تجدید کردیم.

مسئلۀ تجلی و ظهور حق در انسان کامل به طریق اتحاد ظاهر و مظهر یکی از مواضع حساس و نکات بسیار دقیق مهم طریقۀ مولوی است که درک حقیقت آن برای اکثر اشخاص حتی طبقۀ درس‌خواندۀ باسواد هم دشوار است؛ و چون به قول خود مولوی «دیگ ادراکات خُرد است و فرود» و حوصلۀ تنگ عقول عادی ظرفیت فهم آن لطیفۀ عرفانی و گنجایش درک آن حقیقت آسمانی را ندارد، ممکن است مزلۀ اقدام و لغزشگاه اوهام واقع شده پاره‌ای از کوتاه‌نظران را به راه کج‌اندیشی و بدبینی انداخته باشد؛ تا زنهار نسبت ضلالت کفر و الحاد به مولوی داده باشند!

گفتیم که عظمت مقام انسان کامل اعم از انبیا و اولیا در نظر مولوی به حدی است که آن گروه را نوعی ممتاز و صنفی جدا و دارای روح و جانی جدا از سایر افراد بشر می‌شمارد.

موضوع بحث فعلی درواقع دنبالۀ همان فکر و تتمه و تکملۀ همان مطالب است؛ با این تقریر که اگر از مولوی بپرسید که آن ولی کامل که منظور شماست، چه خصوصیت دارد که او را برگزیدۀ حق و نوعی جدا و مستثنی از سایر اصناف و اشخاص انسانی می‌دانید؟ در جواب می‌گوید: اینجا حق در هیکل و حلیۀ بشری ظاهر و متجلی شده و وجود انسانی به حق پیوسته و با او متحد شده است؛ نه از راه حلول و نه به طریق وحدت ذاتی شخصی؛ بلکه از جهت وحدت نوری و اتحاد شأنی اتصالی، و فنای تاریکی در روشنایی و زوال شخصیت و جدا شدن تعین از هستی مطلق؛ و به قول گلشن راز:

تعین بود کز هستی جدا شد/ نه حق بنده و نه بنده خدا شد
چو ممکن گرد امکان برفشاند/ به جز واجب دگر چیزی نماند

مقصود مولوی بیان این لطیفۀ عرفانی است که انسان کامل مظهر تام و تمام الهی و آیینۀ سرتاپانمای حق و نایب و خلیفۀ خداوند است.

مولوی می‌گوید حق‌تعالی برای هدایت خلق و تکمیل نفوس بشری از غیب وحدت به شهود کثرت در هیکل ناسوتی بشریت متجلی شده است تا به مقتضای جنسیت جسمانی جاذب و هادی خلایق باشد، پس انسان کامل عین حق است از راه اتحاد ظاهر و مظهر، و به وحدت تجلی نه به اتحاد ذاتی یا حلول خدا در هیکل انسانی «تعالی الله عما یقول الظالمون علوا کبیرا»

می‌فتد این عقل‌ها در اِفتقاد/ در مغا کی حلول و اتحاد 

و به عبارت دیگر وحدت حق با خلق، یا ظهور حق به جلوۀ بشری در مقام تجلی است که به اصطلاح عرفا آن را فیض مقدس[۱] می‌گویند نه در مرتبۀ ذات «غیب الغیوب» و نیز از جهت ظهور صفت ربوبیت است نه از جنبۀ الوهیت و خالقیت که مخصوص ذات واجب قدیم است تعالی شأنه و تقدس؛ زیرا که اتحاد بشر با حق در مرتبۀ ذات عقلا ممتنع و اعتقادش عین کفر و ضلالت است؛ و از جملۀ لوازم و توالی باطلش انقلاب وجوب و قدم ذاتی، به امکان و حدوث ذاتی؛ و ظهور صفت بی‌زوال سرمدی است در پیکر زوال‌پذیر انسانی؛ اما در مقام تجلی و ظهور، مظهر با ظاهر متحد می‌شود تا جایی که مولوی می‌گوید

چون جدا دانی ز حق این خواجه را/ گم کنی هم متن و هم دیباجه را

مدحت و تسبیح او تسبیح حق/ میوه می‌روید ز عین این طبق

دو مگوی و دو مخوان و دو مدان/ بنده را در خواجۀ خود محو دان 

بعدازآنکه گفته است چون خداوند را به چشم نمی‌شود دید «نایب حق‌اند این پیغمبران» می‌گوید:

نی غلط گفتم که نایب با منوب/ گر دو پنداری قبیح آیه نه خوب
نی دو باشد تا تویی صورت‌پرست/ پیش او یک گشت کز صورت برست

[۱] در مقابل «فیض اقدس» یعنی تجلی حق در اسماء و صفات و بالاتر از آن مقام ذات حق است که آن را «غیب الغیوب» و «کنز مخفی» و تجلی ذاتی» یا«تجلی ذات للذات» می‌گویند؛ و اختلاف این مراتب به حسب تعین و تجلی است نه به تمایز عینی و کثرت عددی.

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *