مولوینامه – جلد دوم – فصل چهارم: عقاید عرفانی و مسلک خاص مولوی – ۷۲- ملت عشق از همه دینها جداست
اصناف و طوایف خداجویان و خداپرستان را از عابد و زاهد و عارف و صوفی در گفتههای قبل شناختیم[۱] اما از کیش و مذهب عاشق آنجا سخن نگفتیم.
در اوایل کتاب هم شمهای از عشق و عاشقی گفتیم اما گمان میکنم خوانندگان و شنوندگان هنوز تشنۀ آن گفتوگو باشند «از هرچه بگذری سخن عشق خوشتر است». باید این مبحث را چاشنی گفتههای دیگر ساخت تا کام شنوندگان شیرین، و دماغها تازه و آماده شود و از خمود و افسردگی بیرون بیاییم
علت عاشق ز علتها جداست/ عشق اسطرلاب اسرار خداست
آخرین حد مراحل سیر و سلوک که سالک گرمسیر را به مقصود اصلی و مقصد اقصی میرساند به عقیدۀ مولوی همین عشق است، عشق.
شنیدید که مولوی سعادت بشر را در پیوستن به مردان حق میداند، و طی این مرحله را جز با بالوپر عشق میسر نمیشمارد؛ یعنی باید به مردان حق و اولیای خدا عشق به هم برسانیم و به وسیلۀ همین عشق در وجود آنها فانی شویم تا بقای ابدی و سعادت جاودانی نصیب ما بشود.
بازهم شنیدید که تحصیل کمال نفسانی برای بشر جز از راه تبدیل مزاج روحانی و ولادت دوم ممکن نیست؛ و اگر قوه و قدرتی باشد که از عهدۀ تبدیل مزاج روحانی و قلب ماهیت اخلاقی بشر برآید همین عشق است و بس.
علمای اخلاق در حکمت علمی مسلم داشتهاند که بالاترین درجات اخلاق انسانی، محبت است؛ یعنی جایی که محبت حاصل شده باشد دیگر اخلاق فاضله نیز مانند عفت و سخاوت و حکمت و شجاعت خودبهخود وجود خواهد داشت.
میدانیم که عشق بالاتر از محبت است؛ یعنی درجۀ عالی و پرشور و حرارت محبت را عشق و عاشقی میگویند؛ عشق کیمیایی است که خاک را مبدل به زر میکند؛ در قلب ماهیت و تبدیل مزاج روحانی بشر چنان است که بخیل ممسک را، سخی جواد؛ لئیم را کریم؛ جبان را، شجاع؛ ناپاک را، پاک؛ کافر ملحد را، خداپرست دیندار میسازد.
قدرت و قوت عشق چنان است که از مولانا شنیدید
***
طرق و مسالک دیگر از مقام تشرع و تعبد تا عرفان و تصوف، همه جزو مکاتب و مدارس اختیاری دینداری است؛ یعنی هرکس که درد دین داشته باشد میتواند به اختیار وارد یکی از آن مکتبها شود و به رسوم و آیینهای معمول آن درس بخواند و کار کند تا به درجۀ اجتهاد و تخصص نائل گردد؛ اما عشق و عاشقی موقوف عنایت و جذبۀ الهی است؛ اختیار بشر در آن تأثیر ندارد
ای شیخ برو مسألۀ عشق بیاموز/ هرچند که این مسئله آموختنی نیست[۳]
بلکه دفتر آموختنیها را اینجا باید شست «که درس عشق در دفتر نباشد»
نیست از عاشق کسی دیوانهتر/ عقل از سودای او کور است و کر
زانکه این دیوانگی عام نیست/ طب را ارشاد این احکام نیست
هیچکس نمیتواند عاشقی و معشوقی را به جدوجهد تحصیل کند؛ عشق و عاشقی دبستان و دانشگاه ندارد؛ دانشکدۀ این هنر فقط قلب صافی و دل روشن صاحبدلان است، اینجا کشش به کار است نه کوشش، باید دست آفرینش این ودیعۀ الهی را که مصداق کامل «اِنّٰا عَرَضْنَا الْأَمانَةَ عَلَی السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ» است در فطرت و سرشت بنیآدم نهاده یکی را با نیاز عاشقی، و یکی را با ناز معشوقی آفریده باشد.
طبقۀ عباد و زهاد جزو «مخلصان» اند «به کسر لام» «و المخلصون علی خطر عظیم» «مخلصان هستند دایم در خطر» اما عاشق عارف یعنی عارفی که در درجات روحانی ترقی کرده به مقام عشق رسیده باشد جزو بندگان «مخلص» است «به فتح لام» که در آیۀ کریمه فرمود «اِلاّٰ عِبادَک مِنْهُمُ الْمُخْلَصِینَ»
زانکه مخلص در خطر باشد مدام/ تا ز خود خالص نگردد او تمام
فرق دیگر عاشق با گروه عابد و زاهد این است که عابد و زاهد پیوسته در خوف و بیماند؛ بر روی جهان و جهانیان با تلخی و ترشرویی مینگرند؛ اما عاشق عارف نهتنها بر این جهان و اهل جهان که بر دو جهان میخندد؛ کسی که بدین مقام رسیده باشد به منزل امن و آسایش روح رسیده و تکیه بر بالش نعمت سلوت و سکینۀ قلب زده است؛ ذرهای خوف و ترس از هیچکس و هیچ امری در روح او راه ندارد. «اَلا اِنَّ اَوْلِیاءَ اللّٰهِ لا خَوْفٌ عَلَیهِمْ وَ لا هُمْ یحْزَنُونَ»
علامت عاشق عارف این است که از پیشآمد حوادث نمیهراسد؛ از نشیب و فراز زندگی نمیاندیشد؛ از مرگ نمیترسد و از هیچکس و هیچچیز شکایت و گله ندارد؛ پستی و زفتی و کوتاهنظری و تنگچشمی و بدخواهی را در پیرامن او راه نیست؛ در جهان به نظر بدبینی نمینگرد هر چیزی را به جای خویش نیکو میبیند.
سالک گرمسیر چون به سرمنزل عشق و وصال رسید، همچون قطرهای است که به دریا ریخته، یا ذرهای است که به خورشید جهانتاب پیوسته و جزوی است که در کل فانی شده باشد؛ اکنون آرامش او آرامش ابدی و گرمی و نشاطش همیشگی، و حیاتش حیات جاویدان الهی است
سیل چون آمد به دریا بحر گشت/ دانه چون آمد به مزرع گشت کشت
اگر نالهای از عاشق شنیده شود همه از درد فراق است برای اینکه پیش او زندگانی بیدوست، جان فرسودن است
زندگی بیدوست جان فرسودن است/ مرگ حاضر، غایب از حق بودن است
عاشق هر رنج و عذابی را تحمل میکند جز درد جدایی «هبنی صبرت علی عذابک فکیف اصبر علی فراقک»[۴]
عشق و درویشی و انگشتنمایی و ملامت/ همه سهل است، تحمل نکنم بار جدایی
***
بهر سلاح که خون مرا بخواهی ریخت/ حلال کردمت الا بتیغ بیزاری[۵]
***
جز به شمشیر خود ای شاهم مکش/ بیش ازین از دوری ای ماهم مکش
***
از جدایی باز میرانی سخن/ هرچه خواهی کن و لیکن این مکن
***
تا توانی پا منه اندر فراق/ اَبغَضُ الاَشیاءِ عِندی الطَلاق
***
پس ز شرح سوز او کم زن نفس/ رَبَ سَلّم رَبَ سَلّم گوی و بس
اما چون به وصال محبوب رسید دیگر او را هیچ غم و غصه و تزلزل و ناآرامی و دغدغۀ ضمیر نیست
دیگر طرق و مسالک خداجویان که با عقل و زیرکی توأم باشد اکثر با خطر گمراهی و آفت هلاکت توأم است؛ و این قبیل رهروان کمتر به مقصود میرسند، اما عشق کشتیای است که نجاتش بیشتر از آفت غرق شدن است
***
عاشقم من بر فن دیوانگی/ سیرم از فرهنگ و از فرزانگی
***
در همان فصل مخصوص معرفی عابد و زاهد و عارف بود که:
یعنی زاهد، راه یک روزۀ عارف را در مدت یک ماه میپیماید اما عارف در یک دم به سرمنزل مقصود میرسد.
موافق نسخ معمول مثنوی[۷] باز آن معنی را جای دیگر میگوید:
سیر زاهد هر مهی تا پیشگاه/ سیر عارف هردمی تا تخت شاه
بارگاه قدس الهی را به دربار و تخت پادشاهی تمثیل نموده و گفته است که غایت سیر و سلوک زاهد این است که بعد از یک عمر راهپیمایی تازه خود را به دربار پادشاه میرساند که هنوز تا حضور پادشاه مسافتی دراز و دشوار باقی مانده است اما عارف در یکدم پیش تخت و به حضور پادشاه میرسد.
در این بیان که شنیدید حد زهد و عرفان پیدا شد؛ اما عاشق به کجا میرسد؛ و نهایت سیر عشاق تا کجاست؛ این مرحله را باز از همان سر حلقۀ عاشقان بشنوید
***
جز مگر مردی که پیش از مرگ مرد/ رخت هستی را بسوی یار برد
هرکه عاشق دیدیش معشوق دان/ کو به نسبت هست هم این و هم آن
***
اوی او رفته پری خود او شده/ ترک بیالهام تازیگو شده
یعنی عاشق از تخت و حضور پادشاه هم میگذرد و خود پادشاه میشود به حکم «فناء فی الله» و «بقاء بالله» که مکرر شنیدهاید؛ و بالجمله:
ملت عشق از همه دینها جداست/ عاشقان را مذهب و ملت خداست
***
[۱] ص ۴۴۷ مجلد اول و حواشی ص ۷۹۷ چاپ شده مجلد دوم.
[۲] ممالۀ «اشتها» با تبدیل الف به یا موافق قاعدۀ قدیم فارسی.
[۳] این بیت از استاد غلامرضا شیشهگر صوفی عارف قرن اخیر است.
[۴] اقتباس از دعای کمیل منسوب به حضرت مولی المولی علی بن ابی طالب علیه السلام.
[۵] این بیت و بیت قبل از غزلیات شیخ سعدی است.
[۶] بید – خ.
[۷] در نسخههای خطی که من دیدهام و در طبع نیکلسون نیز ندارد.
دیدگاه خود را ثبت کنید
آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!