مولوینامه – جلد دوم – فصل چهارم: عقاید عرفانی و مسلک خاص مولوی – ۶۴ – زندگانی بشر و آلام و مصائب درونی و بیرونی
بشر تا زنده است با آلام و مصائب درونی و بیرونی دست و گریبان است.
گرفتم از تعلقات جسمانی به تکلف و ریاضت دست شست و عالم فقر و تجرد را اختیار کرد؛ با افکار مشوش و اوهام پراکندۀ آسایشسوز چه میکند؛ از دست تناقضهای دل، اضطراب و قلق خاطر، وسوسههای نفس اماره و دوزخ جانگداز اخلاق زشت که در روح او راسخ و جایگزین است و هردم او را آزار میدهد و «هرکجا که میگریزی با تو هست، چگونه تواند گریخت، بالجمله از خودی خود به چه وسیله رهایی تواند یافت» خون به خون شستن محال است و محال»!
روح انسانی مهب اوهام و اندیشههای پراکندۀ گزنده و منبت شکوک و تردیدات جانفرساست؛ هر علف هرزۀ خارناکی را برکنی علف خودروی خارناک دیگر به جای آن برون میجوشد؛ بادهای تند تخیلات آشفته و افکار مشوش روحآزار، بر دل و مغز میخورد؛ بادی غبار انگیز که غبارش همه تیرگی و خستگی قلب، اضطراب و تشویش خاطر، بیقراری و ناآرامی روح است
صدهزاران کشتی با هول و سهم/ تختهتخته گشته در دریای وهم
***
دشمن این خواب خوش شد فکر خلق/ تا نخسبد فکرتش بسته است حلق
این امراض روحی را تنها به تکلف ریاضت؛ بدون عنایت حقتعالی و یاری و دستگیری پیر کامل نمیتوان معالجه کرد؛ اینجا «سوزنی باید کز پای برآرد خاری»
حیرتی باید که روبد فکر را/ خورده حیرت فکر را و ذکر را
خلاصه اینکه امراض روحی را به وسیلۀ ریاضت بدون معاونت شیخ راهبر که طبیب نفوس است معالجه و ریشهکن کردن، بسیار دشوار و نزدیک به سرحد امتناع عادی است؛ و معالجۀ بیماریهای اخلاقی و رفع شر و زحمت اوهام و اندیشههای ریشهدار درونی، هزار بار دشوارتر از قطع علایق دنیوی و پشت پا زدن و دامن در چیدن از تعلقات جسمانی است.
اینها نمونۀ مشکلاتی است که جویندگان کمال انسانی را رنج میدهد و هرکس اهل درد و جویای کمال باشد این آلام و مصائب را کموبیش احساس میکند؛ مگر کسی که عارف ربانی و مجذوب و اصل الهی باشد؛ یا اینکه در این جهان غافل بیاید و بیخبر بگذرد و عالم را در بیخبری بگذارند؛ گو اینکه اهل معرفت در مورد چنین کس گویند که حیوانی آمده و حیوانی رفته است.
اما عیب کار در اینجاست که عالم بیخبری را هم به اختیار وجد و جهد نمیتوان تحصیل کرد؛ کسانی که ننگ بنگ و چرس و خمر را بر خود مینهند تا دمی از خودی خود وارهند طالب همان عالم بیخبریاند؛ اما در واقع مصیبتی تازه بر گرفتاریهای خود میافزایند؛ بدون اینکه نتیجۀ مطلوب از آن گرفته باشند؛ برای اینکه مستی یکشبه را خمار دردآلود چندروزه در پی است، و همینکه از خواب مستی بیدار شدند میگویند «شب شراب نیارزد به بامداد خمار»
***
هست میهای شقاوت نفس را/ که ز رَه بیرون برد آن نحس را
هست میهای سعادت عقل را/ که بیابد منزل بینقل را
یعنی آرامگاه بهشتی و سعادت جاودانی که نقلوانتقال در آن نباشد
دیدگاه خود را ثبت کنید
آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!