غزل ۱۳۰ مولانا

 

۱ بیدار کنید مَستیان را از بَهرِ نَبیذِ هَمچو جان را
۲ ای ساقیِ بادهٔ بَقایی از خُمّ قدیم گیر آن را
۳ بر راهِ گِلو گُذَر ندارد لیکِن بِگُشایَد او زبان را
۴ جان را تو چو مَشک ساز ساقی آن جانِ شریفِ غَیب دان را
۵ پَس جانبِ آن صَبوحیان کَش آن مَشکِ سَبُک دلِ گِران را
۶ وَزْ ساغَرهایِ چَشمِ مَستَت دَردِه تو فُلانِ بِنْ فُلان را
۷ از دیده به دیده باده‌یی دِهْ تا خود نشود خَبَر دَهان را
۸ زیرا ساقی چُنان گُذارَد اَنْدَر مَجلِس میِ نَهان را
۹ بِشْتاب که چَشمْ ذَرّه ذَرّه جویا گشته‌ست آن عِیان را
۱۰ آن نافه مُشک را به دست آر بِشْکاف تو نافِ آسْمان را
۱۱ زیرا غَلَباتِ بویِ آن مُشک صَبری بِنَهِشْت یوسُفان را
۱۲ چون نامه رَسید سَجده‌یی کُن شَمسِ تبریزِ دُرفَشان را

 

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *