غزل ۱۳۴ مولانا
۱ | ساقیا در نوش آور شیرهٔ عُنْقود را | در صَبوح آور سَبُک، مَستانِ خواب آلود را | |
۲ | یک به یک در آب اَفْکَن، جُمله تَرّ و خُشک را | اَنْدَر آتش اِمْتِحان کُن چوب را و عود را | |
۳ | سویِ شورستان رَوان کُن شاخی از آبِ حَیات | چون گُلِ نسرین بِخَندان خارِ غَم فَرسود را | |
۴ | بُلبُلان را مَست گردان، مُطربان را شیرگیر | تا که دَرسازند با هم نَغمهٔ داوود را | |
۵ | بادپیما، بادپیمایانِ خود را آب دِه | کوریِ آن حِرصِ اَفْزون جوی کَم پیمود را | |
۶ | هم بِزَن بر صافیانْ آن دُردِ دَردانگیز را | هم بِخور با صوفیان، پالودهٔ بیدود را | |
۷ | میْ مَیاورَ، زان بیاور که میْ از وِیْ جوش کرد | آن که جوشَش در وجود آوَرْد هر موجود را | |
۸ | زان میی کَنْدَر جَبَل انداخت صد رَقْصُ اَلْجَمَل | زان میی کو روشنی بَخشَد دلِ مَردود را | |
۹ | هر صَباحی عید داریم از تو خاصه این صَبوح | کَزْ کَرَم بَر میفَشانی بادهٔ موعود را | |
۱۰ | بَرفَشان چندان که ما اَفْشانده گَردیم از وجود | تا که هر قاصِد بیابَد در فَنا مَقصود را | |
۱۱ | هَمچو آبی دیده در خود آفتاب و ماه را | چون اَیازی دیده در خود هستیِ محمود را | |
۱۲ | شَمسِ تبریزی بَرآر از چاهِ مَغرب مَشرقی | هَمچو صُبحی کو بَرآرَد خَنجَرِ مَغْمود را |
دیدگاه خود را ثبت کنید
آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!