غزل ۲۲۹۴ مولانا

 

۱ زِ بَردابَردِ عشقِ او، چو بِشْنید این دلِ پاره بَرآمَد از وجودِ خویش و هر دو کَوْن یک باره
۲ به بَحْرِ نیستی در شُد، همه هستی مُحَقَّر شُد به ناگَهْ شُعْله‌یی بَر شُد شِگَرفْ از جانِ خونْ خواره
۳ کجا اسراربین آمد دَمی کَزْ کِبْر و کین آمد؟ حَیاتی کَزْ زمین آمد بُوَد در بَحْرْ بیچاره
۴ اَلا ای جانِ انسانی چو از اقلیمِ نُقْصانی به شب هنگامِ ظُلمانی، چو اَخْتَر باش سَیّاره
۵ چو از مَردانْ مَدَد یابی، یکی عیشِ اَبَد یابی سپاهِ بی‌عَدَد یابی به قَهرِ نَفْسِ اَمّاره
۶ چو هستی را هَمی‌روبی، سَرِ هر نَفْس می‌کوبی پدید آید یکی خوبی، نه رو باشد، نه رُخساره
۷ چه باشد صد قَمَر آن جا؟ شود هر خاکْ زَر آن جا به غیرِ دل مَبَر آن جا، که آن جا هست دلْ پاره
۸ زِهی دُربَخشْ دریایی برایِ جانِ بینایی شُمارِ ریگْ هر جایی زِ عشقش هست آواره
۹ خوشا مُشکا که می‌بیزی به راهِ شَمسِ تبریزی زِهی باده که می‌ریزی برایِ جانِ میْ خواره

 

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *