غزل ۲۳۹۲ مولانا
۱ | ای کَهْرُبایِ عشقَت، دل را به خود کَشیده | دل رفته، ما پِیِ دلْ چون بیدلان دَویده | |
۲ | دُزدیده دل زِ حُسنَت، از عشقْ جامه واری | تا شِحْنهٔ فِراقَت دَستانِ دلْ بُریده | |
۳ | از بَس شِکَر که جانم از مصرِ عشق خورده | نِی را زِ نالهٔ من در جانْ شِکَر دَمیده | |
۴ | در سایههایِ عشقت، ای خوش هُمایِ عَرشی | هر لحظه بازِ جانها تا عَرشْ بَرپَریده | |
۵ | ای شادْ مَرغْزاری، کان جاست وَرْد و نسرین | از آبِ عشق رُسته، وین آهوانْ چَریده | |
۶ | دیده ندیده خود را، وَاکْنون زِ آیِنِهیْ تو | هر دیده خویشتن را در آینه بِدیده | |
۷ | سُرنایِ دولتِ تو، ای شَمسِ حَقِّ تبریز | گوشِ رَبابِ جانی بَرتافته شنیده |
حکایت مولانا است و شمس و عشق او؛ عاشق و معشوق و عشق.
در این غزل مولانا عشق را چون کهربایی میداند که عاشق را به معشوق میکشاند. در این تمثیل عشق از جنس کشش است، چیزی که وجود ما را به حرکت در میآورد. دل به سوی معشوق میرود و به واسطۀ زیبایی او متلبس به عشق میگردد؛ به تعبیر زیبای مولانا جامۀ حسن عشق را از او میدزدد. اما این دزدی بیپاسخ نمیماند، فراق چون پاسبانی است که دست دل را به خاطر این دزدی میبرد.
واژه مصر در بیت سوم به معنی مطلق شهر است. میگوید به قدری دل من از شکر شهر وجود تو خورده که نالهها و دمیدنهای من در نی جان، آن را پر از شکر کرده است (جانم چون شکر شیرین شده است).
آنگاه مولانا رو به معشوقش میکند و او را همای عرشی میخواند؛ میگوید جان من در سایه عشق تو، و به واسطۀ محبت تو، به اوج عرش رسیده است.
خوشا آن سبزه زاری که از آب عشق تو سیراب میشود و آهوی وجود ما از گلهای سرخ و نسرین آن میچرد.
هیچ کس بیداشتن آینهای نمیتواند خود را ببیند. دیدۀ من هم چنین است، قادر به دیدن و دانستن خود نیست. تو ای معشوق من چون آینهای، که هرکسی میتواند خود را در آن بیابد.
گوش جان من این موهبت و دولت را یافت که تاب شنیدن سرنای تو را، ای شمس تبریز، داشته باشد.
درود فراوان دارم . بنده در هر فرصتی شرح شما را می خوانم و سپاسگزارم اگر همت کرده نام شارح را در پایان هر شرح بیاورید.
درود به شما جناب بینش گرامی. مطالب سایت شمس و مولانا در قالب گروه تهیه می شود و افراد مختلفی در آن دخیل هستند.
☀️🌻