غزل ۲۴۸ مولانا

 

۱ گوشِ من مُنْتَظِر پیامِ تو را جان به جانْ جُسته یک سلامِ تو را
۲ در دِلَم خونِ شوق می‌جوشَد منْتَظِربویِ جوشِ جامِ تو را
۳ ای زِ شیرینی و دلاویزی دانه حاجَت نبوده دامِ تو را
۴ کرده شاهان نِثارْ تاج و کَمَر مَر قَبایِ کَمین غُلام تو را
۵ زَ اَوَّلِ عشقْ من گُمان بُردم که تَصوّر کُنم خِتامِ تو را
۶ سِلْسِلَه م کُن به پایِ اُشْتُر بَند من طَمَع کِی کُنم سَنامِ تو را
۷ آن که شیری زِ لُطفِ تو خورده‌ست مرگ بیند یَقین فِطامِ تو را
۸ به حَقِ آن زبانِ کاشفِ غَیب که به گوشم رَسان پیامِ تو را
۹ به حَقِ آن سَرایِ دولَت بَخش بِنِمایَم زِ دورْ بامِ تو را
۱۰ گَر سَر از سَجده تو سود کُند چه زیان است لُطفِ عامِ تو را
۱۱ شَمس تبریز این دلْ آشفته بر جِگَر بسته است نامِ تو را

 

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *