غزل ۲۴۸۷ مولانا

 

۱ هست به خِطّه عَدَم شور و غُبار و غارتی آتشْ عشق دَرزده تا نَبُوَد عِمارتی
۲ زان که عِمارت اَرْ بُوَد سایه کُند وجودِ را سایه زِ آفتابِ او کِی نِگَرَد شَرارتی
۳ روح که سایگی بُوَد سرد و مَلول و‌ بی‌طَرَب مُنْتَظِرَک نشسته او تا که رَسَد بِشارتی
۴ جان که در آفتاب شُد هر گُنَهی که او کُند بَرق زد از گناهِ او هر طَرَفی کَفارتی
۵ شُعله آفتاب را بر کُهْ و بر زمینْ‌ست رنگ نیست پَدید در هوا از لَطَف و طَهارتی
۶ جانْ به مِثالِ ذَرّه‌ها رَقص کُنان در آفتاب نورپَذیری‌اَش نِگَر لَعْل وَش و مَهارتی
۷ جانِ چو سنگ می‌دَهَد جانِ چو لَعْل می‌خَرَد رَقص کُنان تَرانه زَن گشته که خوشْ تجارتی
۸ قُرصِ فَلَک دَرآیَد و رویْ به گوشِ جان‌ها سِرِّ اَزَل بِگویَدَش‌ بی‌سُخَن و عبارتی
۹ آن که به هر دَمی نَهان شُعله زَنَد به روحْ بر آن دل و زَهره کو کَزان دَمْ بِزَنَد اشارتی
۱۰ مَحْرَمِ حَقِّ شَمسِ دین ای تبریز را تو شَهْ کُشته عشقِ خویش را شاهِ اَزَل زیارتی

 

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *