غزل ۲۵۱۶ مولانا
۱ | اگر اَلْطافِ شَمسُ الدّین به دیده بَرفُتادهسْتی | سویِ افلاکِ روحانی، دو دیده بَرگُشادهسْتی | |
۲ | گُشاده سْتی دو دیده پَر، قَدَم را نیز، از مَستی | ولی پَرِّسعادت او دَران عالَم نَهادهسْتی | |
۳ | چو بِنْهادی قَدَم آن جا، بِرَفتی جسم از یادش | که پِنْداری زِمادر او دَران عالَم نَزادهسْتی | |
۴ | میانِ خوب رویانْ جان شُده چون ذَرّهها رَقصان | گَهی مَستِ جَمالَسْتی، گَهی سَرمَست بادهسْتی | |
۵ | رُخِ خوبانِ روحانی که هر شاهی که دید آن را | زِفَرزین بَندِ سوداها زِاسبِ خود پیادهسْتی | |
۶ | چو از مَخْدومْ شَمسُ الدّین زدی لُطفی به رویِ دل | ازینها جُمله رویِ دل شُدی بیرنگ و سادهسْتی | |
۷ | بِدیدی جُمله شاهان را و خوبان را و ماهان را | کَمَربَسته به پیشِ او، نشسته بر وَسادهسْتی | |
۸ | اگر نه غَیرتِ حَضرت گرفتی دامَنِ جاهَش | سِزایِ جُمله کَردهسْتیّ و دادِ حُسنْ دادهسْتی | |
۹ | نه نَفْسی رَه زنی کردی، نه آوازهیْ فَنا بودی | دلِ ذَرّاتِ خاک از جان و جان از شاهْ شاده سْتی | |
۱۰ | اگر در آب میدیدی خیالِ رویِ چون آتش | همه اَجْزایِ جِرمِ خاکْ رَقصانْ هَمچو بادسْتی | |
۱۱ | ایا تبریز اگر سِرَّت شُدی مَحسوسِ هر حسیّ | غُلامِ خاکِ تو سَنْجَر اسیرت کِیْقُبادسْتی |
دیدگاه خود را ثبت کنید
آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!