غزل ۳۰۸ مولانا
۱ | خوابم بِبَستهیی، بِگُشا ای قَمَر نِقاب | تا سَجدههایِ شُکر کُند پیشَت آفتاب | |
۲ | دامانِ تو گرفتم و دستم بِتافتی | هین دست دَرکَشیدم، روی از وَفا مَتاب | |
۳ | گفتی مَکُن شتاب که آن هست فِعْلِ دیو | دیو او بُوَد که مینکُند سویِ تو شِتاب | |
۴ | یا رَب کُنم، بِبینَم بر دَرگَهِ نیاز | چندین هزار یا رَب، مُشتاقِ آن جواب | |
۵ | از خاکْ بیش تَر دل و جانهایِ آتشین | مُسْتَسْقیانه کوزه گرفته که آب آب | |
۶ | بر خاکْ رَحم کُن که از این چار عُنصر او | بی دست و پاتَر آمد، در سَیر و انقلاب | |
۷ | وقتی که او سَبُک شود، آن باد، پایِ اوست | لَنْگانه بَرجَهَد دو سه گامی پِیِ سَحاب | |
۸ | تا خنده گیرد از تَکِ آن لَنْگْ بَرق را | وَنْدَر شَفاعَت آید، آن رَعْدِ خوش خِطاب | |
۹ | با ساقیانِ ابر بگوید که بَرجَهید | کَزْ تشنگانِ خاکْ بِجوشید اِضْطِراب | |
۱۰ | گیرم که من نگویم آخِر نمیرَسَد | اَنْدَر مشامِ رَحْمَت، بویِ دلِ کباب؟ | |
۱۱ | پس ساقیانِ ابر همان دَم رَوان شوند | با جَرِّه و قِنینه و با مَشکِ پُرشراب | |
۱۲ | خاموش و، در خراب هَمیجویْ گنجِ عشق | کاین گنج در بهار بِرویید از خراب |
دیدگاه خود را ثبت کنید
آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!