غزل ۳۲۵ مولانا
۱ | که دید ای عاشقانْ شهری که شهرِ نیکْبَختانست؟ | که آنجا کَم رَسَد عاشق وَ معشوقِ فراوانست | |
۲ | که تا نازی کنیم آنجا و بازاری نَهیم آنجا | که تا دلها خُنَک گردد، که دلها سَختْ بِریانست | |
۳ | نباشد این چُنین شهری، ولی باری کَم از شهری | که در وِیْ عَدل و اِنْصافست و معشوقِ مُسلمانست | |
۴ | که این سو عاشقانْ باری، چو عودِ کُهنه میسوزد | و آن معشوقِ نادرتَر، کَز او آتشْ فُروزانست | |
۵ | خداوندا به اِحْسانَت، به حَقِّ نورِ تابانَت | مَگیر، آشفته میگویم که دلْ بیتو پَریشانست | |
۶ | تو مَستان را نمیگیری، پَریشان را نمیگیری | خُنُک آن را که میگیری، که جانَم مَستِ ایشانست | |
۷ | اگر گیری وَرْ اَنْدازی، چه غَمْ داری؟ چه کَم داری؟ | که عاشق چون گیا، اینجا بیابان در بیابانست | |
۸ | بِخَندد چَشمِ مِرّیخَش، مرا گوید نمیتَرسی؟ | نِگارا بوی خون آید، اگر مِرّیخْ خندانست | |
۹ | دِلَم با خویشتن آمد، شِکایَت را رَها کردم | هزاران جانْ هَمیبَخشَد، چه شُد گَر خَصمِ یک جانست | |
۱۰ | مَنَم قاضیِّ خَشمآلود و هر دو خَصْم خُشنودند | که جانانْ طالِبِ جانست و جانْ جویایِ جانانست | |
۱۱ | که جانْ ذَرّهست و او کیوان، که جانْ میوهست و او بُستان | که جانْ قطرهست و او عُمّان، که جانْ حَبّهست و او کانست | |
۱۲ | سُخَن در پوست میگویم، که جانِ این سُخَن غَیبست | نه در اندیشه میگنجد، نه آن را گفتن امکانست | |
۱۳ | خَمُش کُن، هَمچو عالَم باش، خَموش و مَست و سَرگَردان | وَگَر او نیست مَستِ مَست، چرا اُفتان و خیزانست؟ |
#دکلمه_غزل_مولانا با صدای #عبدالکریم_سروش دانلود فایل
معشوقِ فراوان: در فیه مافیه می¬گوید: «شخصی گفت در خوارزم کسی عاشق نشود. زیرا در خوارزم، شاهدان بسیارند. چون شاهدی بینند و دل بر او بندند، بعد از او، بهتر بینند، آن بر دلِ ایشان سرد شود. فرمود اگر بر شاهدانِ خوارزم نتوان عاشق شدن، آخر بر خوارزم عاشق باید شدن که در او شاهدان بی¬حدّند.»