غزل ۳۴۲ مولانا

 

۱ مرا چون تا قیامَت یار این است خَراب و مَست باشم، کار این است
۲ زِ کار و کَسب مانْدم، کَسْبَم این است رُخا زَر زَن تو را دینار این است
۳ نه عقلی مانْد و نی تمیز و نی دل چه چاره؟ فِعلِ آن دیدار این است
۴ گُلِ صَدبرگ دید آن رویِ خوبَش به بُلبُل گفت گُل گُلزار این است
۵ چو خوبان سایه‌هایِ طَیرِ غَیب‌اَند به سویِ غَیب‌آ، طَیّار این ست
۶ مُکَرَّر بِنْگَر آن سو، چَشمْ می‌مال که جان را مدرسه و تَکرار این است
۷ چو لب بُگْشاد جان‌ها جُمله گفتند شِفایِ جانِ هر بیمار این است
۸ چو یک ساغَر زِ دستِ عشق خوردند یَقینْ‌شان شُد که خود خَمّار این است
۹ گِرو کَردی به مِی دَستار و جُبّه سِزایِ جُبّه و دَستار این است
۱۰ خَبَر آمد که یُوسف شُد به بازار هَلا کو یوسُف اَرْ بازار این است؟
۱۱ فُسونی خواند و پِنهان کرد خود را کَمینه لَعْبِ آن طَرّار این است
۱۲ زِ مُلک و مالِ عالَم چاره دارم مرا دین و دل و ناچار این است
۱۳ میان گَر پیشِ غیرِ عشق بَندَم مسیحی باشم و زُنّار این است
۱۴ به گِردِ حوض گشتم درفُتادم جَزایِ آن چُنان کِردار این است
۱۵ دِلا چون دَرفُتادی در چُنین حوض تو را غُسلِ قیامت‌وار این است
۱۶ رُخِ شَهْ جُسته‌یی شَهْمات این است چو دُزدی کردی ای دل، دار این است
۱۷ مَشین با خود، نِشین با هرکِه خواهی زِ نَفْسِ خود بِبُر، اَغْیار این است
۱۸ خَمُش کُن خواجه، لاغِ پار کَم گو دِلَم پاره‌ست و لاغِ پار این است
۱۹ خَمُش باش و دَرین حیرت فُرورو بِهِل اسرار را کَاسْرار این است

 

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *