غزل ۴۵۹ مولانا
۱ | ای مُردهیی که در تو زِ جانْ هیچ بوی نیست | رو رو که عشقِ زندهدلانْ مُردهشوی نیست | |
۲ | مانندهٔ خَزانی هر روز سَردتر | در تو زِ سوزِ عشقْ یکی تایِ موی نیست | |
۳ | هرگز خَزان بهار شود؟ این مَجو مُحال | حاشا بهار هَمچو خَزانْ زشتخوی نیست | |
۴ | روباهِ لَنْگ رفت که بر شیر عاشقم | گفتم که این به دَمْدَمه و های هوی نیست | |
۵ | گیرم که سوز و آتشِ عُشّاق نیستَت | شَرمَت کجا شُدهست تو را هیچ روی نیست؟ | |
۶ | عاشق چو اژدَها و تو یک کِرْم نیستی | عاشق چو گنجها و تو را یک تَسوی نیست | |
۷ | از من دو سه سُخَن شِنو اَنْدَر بیانِ عشق | گرچه مرا زِ عشقْ سَرِ گفتوگوی نیست | |
۸ | اوَّل بِدان که عشقْ نه اوَّل نه آخِر است | هر سو نَظَر مَکُن که از آن سوی، سوی نیست | |
۹ | گَر طالِبِ خَری تو دَرین آخُرِ جهان | خَر میطَلَب، مسیح ازین سویِ جوی نیست | |
۱۰ | یکتا شُدهست عیسی از آن خَر به نورِ دل | دل چون شِکَمبه پُرحَدَث و تویتوی نیست | |
۱۱ | با خَر مَیا به میدانْ زیرا که خَرسَوار | از فارِسانِ حمله و چوگان و گوی نیست | |
۱۲ | هِنْدویِ ساقیِ دلِ خویشم که بَزْم ساخت | تا تُرکِ غَم نَتازَد کِامْروز طوی نیست | |
۱۳ | در شهرْ مَست آیم تا جُمله اَهلِ شهر | دانند کین رَهی زِ گدایانِ کوی نیست | |
۱۴ | آن عشقِ می فروش قیامَت هَمیکُند | زان بادهیی که دَرخورِ خُمّ و سَبوی نیست | |
۱۵ | زان میْ زبان بیابد آن کَس که اَلْکَن است | زان میْ گِلو گُشایَد آن کِشْ گِلوی نیست | |
۱۶ | بَس کُن چه آرزوست تو را این سُخَنوری؟ | باری مرا زِ مَستیْ آن آرزوی نیست |
دیدگاه خود را ثبت کنید
آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!