غزل ۵۴۰ مولانا
۱ | مَستی سَلامَت میکُند پنهان پیامَت میکُند | آن کو دِلَش را بُردهیی جان هم غُلامَت میکُند | |
۲ | ای نیست کرده هست را بِشْنو سلامِ مَست را | مَستی که هر دو دست را پابَنْدِ دامَت میکُند | |
۳ | ای آسْمانِ عاشقان ای جانِ جانِ عاشقان | حُسْنَت میانِ عاشقان نَک دوستْ کامَت میکُند | |
۴ | ای چاشْنیِّ هر لَبی وِیْ قبلهٔ هر مَذهبی | مَهْ پاسْبانی هر شبی بر گِردِ بامَت میکُند | |
۵ | ای دل چه مَستیّ و خوشی سُلطانی و سُلطان وَشی | با این دِماغ و سَرکشی چون عشقْ رامَت میکُند؟ | |
۶ | آن کو زِ خاکی جان کُند او دود را کیوان کُند | ای خاکِ تَن وِیْ دودِ دل بِنْگَر کُدامَت میکُند | |
۷ | بِسْتان زِ شاهِ ساقیان سَرمَست شو چون باقیان | گَر نیمْ مَستِ ناقصی مَستِ تمامَت میکُند | |
۸ | از لبْ سَلامَت ای اَحَد چون بَرق بیرون میجَهَد | اندازهٔ لب نیست این اینْ لُطفِ عامَت میکُند | |
۹ | ماه از غَمَت دو نیم شُد رُخسارهها چون سیم شُد | قَدِّ اَلِف چون جیم شُد وین جیمِ جامَت میکُند | |
۱۰ | در عشقْ زاریها نِگَر وین اشکْ باریها نِگر | وان پُخته کاریها نِگَر کان رَطْلِ خامَت میکُند | |
۱۱ | ای بادهٔ خوش رنگ و بو بِنْگَر که دستِ جودِ او | بر جانْ حَلالَت میکُند بر تَنْ حَرامَت میکُند | |
۱۲ | پس تَن نباشمْ جان شَوَم جوهر نباشمْ کان شَوم | ای دل مَتَرس از نامِ بَد کو نیکْ نامَت میکُند | |
۱۳ | بَس کُن رَها کُن گفت و گو نی نَظْم گو نی نَثر گو | کان حیله سازِ و حیله جو بَدْوِ کلامَت میکُند |
۴٫ لرزاندن: به لرزه درآوردن، تکان دادن. مجازا ترساندن. بهاء ولد می¬گوید: «الله ساعتی تو را می¬شکفاند به نظرِ خود، ساعتی تو را می¬گدازاند به نظرِ اعدا … در آن وقتی که تو را غم و اندیشة کاری پیش آید نظر می¬کن که الله چگونه غمخوارگی می¬کند تو را … الله روحِ مرا هر ساعتی در چهار جوی بهشت غوطه می¬دهد در می و شیر و انگبین و آب … خوشی تو از کالبد نیست، از خوشی آفرین است.»