غزل ۶۴۳ مولانا
۱ | در کویِ خَراباتْ مرا عشقْ کَشان کرد | آن دِلْبَرِ عَیّارْ مرا دید نشان کرد | |
۲ | من در پِیِ آن دِلْبَرِ عَیّار بِرَفتم | او رویِ خود آن لحظه زِ من باز نَهان کرد | |
۳ | من در عَجَب افتادم از آن قُطبِ یگانه | کَزْ یک نَظَرش جُمله وجودَمْ همه جان کرد | |
۴ | ناگاه یک آهو بُد و صد رَنگ عِیان شُد | کَزْ تابشِ حُسنَش مَهْ و خورشید فَغان کرد | |
۵ | آن آهویِ خوش نافْ به تبریز رَوان گشت | بغدادِ جهان را به بَصیرت هَمَدان کرد | |
۶ | آن کَس که وِرا کرد به تَقلید سُجودی | فَرخُنده و بُگْزیده و مَحبوبِ زمان کرد | |
۷ | آنها که بِگُفتند که ما کامِل و فَردیم | سَرگشته و سودایی و رُسوایِ جهان کرد | |
۸ | سُلطانِ عَرَفْناکْ بُدَش مَحْرَمِ اسرار | تا سِرِّ تَجَلّیِّ اَزَل جُمله بیان کرد | |
۹ | شَمسُ الْحَقِ تبریز چو بُگْشاد پَرِ عشق | جِبْریلِ امین را زِ پِیِ خویش دَوان کرد |
دیدگاه خود را ثبت کنید
آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!