غزل ۷۲۹ مولانا
۱ | اینک آن جویی که چَرخِ سَبز را گَردان کُند | اینک آن رویی که ماه و زُهره را حیران کُند | |
۲ | اینک آن چوگانِ سُلطانی که در میدانِ روح | هر یکی گو را به وَحْدتْ سالِکِ میدان کُند | |
۳ | اینک آن نوحی که لوحِ مَعرِفَتْ کَشتیِّ اوست | هر کِه در کَشتیش نایَد غَرقهٔ طوفان کُند | |
۴ | هر کِه از وِیْ خِرقه پوشَد بَرکَشَد خِرقهیْ فَلَک | هر کِه از وِیْ لُقمه یابَد حِکْمَتَش لُقْمان کُند | |
۵ | نیست تَرتیبِ زمستان و بَهارت با شَهی | بر من این دَم را کُند دِیْ بر تو تابستان کُند | |
۶ | خار و گُل پیشش یکی آمد که او از نوکِ خار | بر یکی کَس خار و بر دیگر کسی بُستان کُند | |
۷ | هر کِه در آبی گُریزد زَامْرِ او آتش شود | هر کِه در آتش رَوَد از بَهرِ او ریحان کُند | |
۸ | من بَرین بُرهان بگویم زان کِه آن بُرهانِ من | گَر همه شُبههست او آن شُبهه را بُرهان کُند | |
۹ | چِه نْگَری در دیوْ مَردم این نِگَر کو دَم به دَم | آدمی را دیو سازد دیو را انسان کُند | |
۱۰ | اینک آن خِضْری که میرِآبِ حیوان گشته بود | زنده را بَخشَد بَقا و مُرده را حیوان کُند | |
۱۱ | گرچه نامَش فلسفی خود عِلَّتِ اولی نَهَد | عِلَّتِ آن فلسفی را از کَرَم دَرمان کُند | |
۱۲ | گوهرِ آیینهٔ کُلّ است با او دَم مَزَن | کو ازین دَمْ بِشْکَنَد چون بِشْکَنَد تاوان کُند | |
۱۳ | دَم مَزَن با آیِنِهْ تا با تو او هَمدَم بُوَد | گَر تو با او دَم زَنی او رویِ خود پنهان کُند | |
۱۴ | کُفر و ایمانِ تو و غیرِ تو در فرمانِ اوست | سَر مَکش از وِیْ که چَشمَشْ غارتِ ایمان کُند | |
۱۵ | هر کِه نادان ساخت خود را پیشِ او دانا شود | وَرْ بَرو دانش فروشُد غَیرتشْ نادان کُند | |
۱۶ | دامِ نان آمد تو را این دانشِ تَقْلید و ظَنْ | صورتِ عینُ الْیَقین را عَلَّمَ الْقُرآن کُند | |
۱۷ | پس زِ نومیدی بُوَد کان کور بر دَرها رَوَد | دارویِ دیده نَجویَد جُمله ذِکرِ نان کُند | |
۱۸ | این سُخَن آبیست از دریایِ بیپایانِ عشق | تا جهان را آب بَخشَد جسمها را جان کُند | |
۱۹ | هر کِه چون ماهی نباشد جویَد او پایانِ آب | هر کِه او ماهی بُوَد کِی فِکْرَتِ پایان کُند؟ | |
۲۰ | گَر به فقر و صِدْق پیش آیی به راهِ عاشقان | شَمسِ تبریزی تو را هم صُحْبَتِ مَردان کُند |
#دکلمه_غزل_مولانا با صدای #عبدالکریم_سروش دانلود فایل
حاشیه ای بر بیت پانزدهم. نادان: بی¬عقل، جاهل. [اظهار نادانی شکلی از نشانه¬ورزی است که در آن سالک در مقام سوژة طالب معرفت، شناخت خود را عامدانه به تعلیق درمی¬آورد تا مبادا دچار مرزبندی شده، میان خود و دیگری اعم از خدا یا هستی فاصله ایجاد کند. به عبارتی دیگر نادانی از نگاه عرفا از جمله مولانا پا نهادن در طریق فنا، فقر مطلق و پاکبازی است که با عاشقی، بی¬نشانی و بی¬ادعایی ملازم است.]