غزل ۸۶۹ مولانا

 

۱ خَیّاطِ روزگار به بالایِ هیچ مَرد پیراهنی نَدوخت که آن را قَبا نکرد
۲ بِنْگَر هزار گولِ سَلیم اَنْدَرین جهان دامانِ زَر دَهَند و خَرَند از بِلیسْ دَرد
۳ گِل‌هایِ رَنگْ رنگ که پیشِ تو نُقْل‌هاست تو می‌خوری از آن و رُخَت می‌کنند زَرد
۴ ای مُرده را کِنار گرفته که جانِ من آخِر کِنارِ مُرده کُند جان و جسمْ سَرد
۵ خوبا خدایْ کُن که ازین نَقْش‌هایِ دیو خواهی شُدن به وَقتِ اَجَل بی‌مُرادْ فَرد
۶ پاها مَکش دراز بَرین خوش بِساطِ خاک کین بِسْتری‌ست عاریه می‌تَرس از نَوَرْد
۷ مَفْکَن گِزافه مُهره دَرین طاسِ روزگار پَرهیز از آن حَریف که هست اوستادِ نَرْد
۸ مَنْگَر به گَردِ تَن بِنِگَر در سوارِ روح می جو سوار را به نَظَر در میانِ گَرد
۹ رُخسارهایِ چون گُل لابُد زِ گُلْشَنی‌ست گُلْزار اگر نباشد پس از کُجاست وَرْد؟
۱۰ سیبِ زَنَخ چو دیدی می‌دان درختِ سیب بَهرِ نمونه آمد این نیست بَهرِ خَورْد
۱۱ هِمَّت بُلند دار که با هِمَّتِ خَسیس چاووشِ پادشاه بِرانَد تو را که بَرد
۱۲ خاموش کُن زِ حرف و سُخَن بی‌حروف گوی چون ناطِقه‌یْ ملایکه بر سَقْفِ لاجِوَرْد

 

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *