ترجیع بند ۴ مولانا

 

 

۱ ای دَریغا که شب آمد همه گشتیم جُدا خُنُک آن را که به شبْ یار و رَفیق است خدا
۲ همه خُفتَند و فُتادند به یک سو چو جَماد تو نَخُسپی، هَله ای شاهِ جهان مونسِ ما
۳ هین مَخُسپید که شبْ شاهِ جهانْ بَزم نَهاد ‌می‌کَشَد تا به سَحَرگاه شما را که صَلا
۴ بَرجَهنده شُده هر خُفته زِجَذبِ کَرَمَش چون گُلِستانْ زِصَبا و بَچه از ذوقِ صِبا
۵ شب نخوردی به سَحَر، اِشْکَمِ او پُر بودی مُصْطفی را و بِگُفتی که شُدم ضَیْفِ رضا
۶ کرده آماس زِاِستادنِ شبْ پایِ رَسول تا قَبا چاک زدند از سَهَرَش اهلِ قُبا
۷ نی که مُسْتقَبَل و ماضی گُنَهَت مَغْفور است گفت کین جوشِشِ عشق است، نه از خوف و رَجا
۸ بادِ روح است که این خاکِ بَدَن را بَرداشت خاکْ افتاد به شب، چون شُد ازو بادْ جُدا
۹ باد ازین خاک به شب نیز نمی‌دارد دست عشق‌ها دارد با خاکِ من این بادِ هوا
۱۰ بی‌ثَبات است یقینْ باد، وَفایَش نَبُوَد بی‌وَفا را کُند این عشقْ همه کانِ وَفا
۱۱ آن صِفَت کِش طَلَبی سَر به تَکَبُّر بِکَشَد عشق آرَد به دَمی در طَلَب و طالَ بَقا
۱۲ عشق را در مَلَکوتِ دو جهان توقیع است شَرحِ آن ‌می‌نکُنم زان که گَهِ تَرجیع است
۱۳ آدمی جویَد پیوسته کَش و پُر هُنری عشق آید دَهَدَش مَستی و زیر و زَبَری
۱۴ دلِ چون سنگ در آن است که گوهر گردد عشقْ فارغ کُنَدَش از گُهَر و بی‌گُهَری
۱۵ حِرص خواهد که به شاهانِ کَرَم دَربافَد لولیان چو بِبینَد، شود او هم سَفَری
۱۶ لولیانند دَرین شهر که دل‌ها دُزدند چَشم ازین خَلْق بِبَندی، چو دریشان نِگَری
۱۷ چَشمِ مَستَش چو کُند قَصْدِ شکارِ دلِ تو دلْ نِگَه داری و سودت نکُند چاره گَری
۱۸ عاشقانند تو را در کَنَفِ غَیبْ نَهان گَر تو بینی نکُنی، از غَمشان بویْ بَری
۱۹ آبِ خوش را چه خَبَر از حَسَراتِ تشنه؟ یوسْفان را چه خَبَر از نَمَک و خوشْ پسری؟
۲۰ سَر و سَروَر چو که با توست چه سَرگردانی جانِ اندیشه چو با توست، چه اندیشه دَری
۲۱ گَر تو را دست دَهَد آن مَهْ، از دستْ رَوی وَرْ تو را راه زَنَد آن پَرِی ما، بِپَری
۲۲ چون تو را گرم کُند شَعشَعه‌هایِ خورشید فارغ آیی زِرِسالاتِ نَسیمِ سَحَری
۲۳ وَرْ سَلامی شِنَوی از دو لبِ یوسُفِ مصر شِکَر اَنْدَر شِکَر اَنْدَر شِکَر اَنْدَر شِکَری
۲۴ همه مَخْمور شُدَسْتیم، بگو ساقی را تا که بی‌صَرفه دَهَد بادۀ مُشتاقی را
۲۵ دُزدِ اندیشۀ بَد را سویِ زندان آرید دستِ او سخت بِبَندید و به دیوان آرید
۲۶ شِحْنۀ عقل اگر مالِشِ دُزدان نَدَهَد شِحْنه را هم بِکَشانید و به سُلطان آرید
۲۷ تشنگان را به سویِ آبْ صَلایی بِزَنید طوطیان را به کَرَمْ در شِکَرسْتان آرید
۲۸ بَزمِ عام است و شَهَنْشاه چُنین گفت که: زود ساقیان را همه در مَجْلِسِ مَستان آرید
۲۹ ‌می‌رَسَد از چپ و از راست طَبَق‌هایِ نِثار نیمْ جانی چه بُوَد، جانِ فراوان آرید
۳۰ هرچه آرید اگر مُرده بُوَد جان یابد اَللَّهْ اَللَّهْ که همه رو به چُنین جان آرید
۳۱ دورِ اِقْبال رَسید و لبِ دولت خندید تا به کِی دَردِ سَر و دیدۀ گِریان آرید
۳۲ هر کِه دل دارد، آیینه کُند آن دل را آیِنِه هدیه بِدان یوسُفِ کَنْعان آرید
۳۳ بِگُشادند خَزینه همه خِلْعَت پوشید مُصْطَفی باز بِیامَد، همه ایمان آرید
۳۴ دست‌ها را همه در دامَنِ خورشید زنید همه جمعیَّت ازان زُلْفِ پَریشان آرید
۳۵ اَنْدَرین مَلْحَمه نُصرت همه با تیغِ خداست از غَنایِم همه اِبْلیسِ مسلمان آرید
۳۶ خُنُک آن جان که خَبَر یافت زِ شب‌هایِ شما خُنُک آن گوش که پُر گشت زِ هَیهایِ شما

 

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *