احادیث و قصص مثنوی مولانا – دفتر اول – شمارۀ ۱۴۱ تا ۱۵۰ – (بیت ۱۷۹۹ تا ۱۹۴۸)
۱۴۱-
جسم جسمانه تواند دیدنت
در خیال آرد غم و خندیدنت
ممکن است مصراع دوم اشاره باشد به احادیثی که در آنها خنده و ضحک به خدا نسبت داده شده است از قبیل:
ان الله تعالی لیضحک إلى ثلاتة: الصف فی الصلاة والرجل یصلی فی جوف اللیل والرجل یقاتل خلف الکتیبة.[۱]
“خدای، برای سه دسته از مردم میخندد: صفی در نماز، مردی که در دل شب نمازگزارد، مردی که در پشت جبهه بجنگد.”
ان الله لیضحک من ایاس العباد و قنوطهم و قرب الرحمة لهم.[۲]
“خدای، از نومیدی بندگان خود با وجود نزدیکی بخشایش بدانها، میخندد.”
*****
۱۴۲-
مردِ غرقه گشته جانی میکند
دست را در هر گیاهی میزند
این مضمون موافق این مثل است:
الغریق یتشبث بکل حشیش.
“غرق شده (برای نجات خویش) به هر گیاهی چنگ میزند.”
*****
۱۴۳-
دوست دارد یار این آشفتگی
کوشش بیهوده به از خفتگی
“مروی است که رسول علیه السلام بر شخصی گذشت و به او هیچ التفات نفرمود، چون بازگشت بر وی التفاتی کرد. صحابه پرسیدند که این چه سرّ بود؟ فرمود: اول بیکار بود و شیطان قرین او بود، چون برگشتم خطی بر زمین میکشید. شیطان را با او ندیدم، التفات کردم.”[۳]
*****
۱۴۴-
کوه، یحیی را نه سوی خویش خواند
قاصدانش را به زخم سنگ راند
گفت ای یحیی بیا در من گریز
تا پناهت باشم، از شمشیر تیز
تا کنون در هیچ یک از روایات اسلامی این قصّه را منسوب به یحیی بن زکرّیا نیافتهام، ظاهراً مأخذ آن داستان ذیل است:
فقال الیاس لهم یا بنی اسرائیل انی اریکم من نفسی عجباً قالوا نعم فصاح صیحة عظیمة فاتعب قلوبهم من خوف الصیحة فهم الملک بقتله فهرب على وجهه حتى وصل الى جبل و تورع منهم فبعثوا فی طلبه فلما قربوا منه انفتح الجبل و دخل فی بطنه و کلمة الجبل و قال ایها (ظ: ایه، ائت) الیاس فی مسکنک و مأواک.[۴]
“الیاس روزی گفت ای بنی اسرائیل من کاری شگفت از خود به شما نمایم. گفتند آری. الیاس فریادی سخت و بلند برکشید که از بیم آن دلهای اسرائیلیان به ترس افتاد. پادشاه به قتل او همت بست و او بگریخت و به راه خود رفت تا به کوهی رسید و از آنها پرهیز جست. در پی او فرستادند و چون به نزدیک او رسیدند کوه دهان باز کرد و الیاس به درون کوه رفت و کوه با او در سخن آمد که ای الیاس در منزل و پناهگاه خود درآی. مطابق روایات دیگر الیاس بر اسبی آتشین نشست و به جمع فرشتگان پیوست.”[۵]
ظاهراً مولانا داستان یحیى و الیاس را بههم آمیخته است.
*****
۱۴۵-
او چو بیند خلق را سرمست خویش
از تکبّر میرود از دست خویش
او نداند که هزاران را چو او
دیو افکنده است اندر آب جو
حضرت رسول اکرم (ص) تمجید و مدح را هرگز نمیپسندید.
قال (ص) مرة للمادح ویحک قصمت ظهره لو سمعک ما افلح الى یوم القیامة.
“پیغمبر یک نوبت به ستایشگری گفت: وای برتو پشت این ممدوح را شکستی اگر از تو بشنود و بپذیرد تا رستخیز روی رستگاری نبیند.”
و همچنین فرمود:
الا لاتمادحوا و اذا رایتم المادحین فاحثوا فی وجوههم التراب.[۶]
“هلا تا یکدیگر را نستایید و چون ستایشگران را یافتید خاک در روی آنها پاشید.”
عمر بن الخطّاب گفته است:
المدح ذبح.
“ستایش به منزلۀ بریدن سر است.”
و گفتهاند:
المدح وافدالکبر.[۷]
“ستایش پیش آهنگ خودبینی است.”
*****
۱۴۶-
آن شنیدستی که در عهد عمر
بود چنگی مطربی با کرّ و فر
مأخذ آن حکایتی است که در اسرارالتوحید، چاپ تهران به اهتمام بهمنیار ص ۷۶-۸۷ نقل شده و آن حکایت این است:
الحکایة، حسن مؤدب گفت که روزی شیخ در نشابور از مجلس فارغ شده بود و مردم رفته بودند، و من در خدمت شیخ ایستاده بودم چنانکه معهود بود و مرا وام بسیار جمع آمده بود و دلم بدان مشغول بود که تقاضا میکردند و هیچ معلوم نبود و مرا میبایست که شیخ در آن، سخن گوید و نمیگفت. شیخ اشارت کرد که واپس نگر، بنگریستم پیرزنی دیدم از در خانقاه میآمد. من نزدیک وی شدم، صرّهای به من داد گرانسنگ و گفت صد دینار زر است. پیش شیخ برو بگوی تا دعایی در کار من کند. من بستدم و شاد شدم و گفتم هم اکنون وامها بازدهم. پیش شیخ بردم و بنهادم شیخ گفت اینجا منه بردار و میرو تا به گورستان حیره آنجا چهار طاقی است نیمی افتاده و در آنجا شو پیری آنجا خفته. سلام ما بدو برسان و این زر به وی ده و بگوی که چون این نماند، باز نمای تا بگویم دیگر بدهند و ما اینجا [باشیم] تو باز آیی.
حسن گفت: من به آنجا رفتم که شیخ اشارت کرده بود. در شدم پیری را دیدم سخت ضعیف. طنبوری در زیر سر نهاده و خفته، او را بیدار کردم و سلام شیخ بدو رسانیدم و آن زر بدو دادم. آن مرد فریاد درگرفت و گفت مرا پیش شیخ بر. پرسیدم که حال تو چیست؟ پیر گفت من مردیام چنین که میبینی و پیشۀ من طنبورزدن است. چون جوان بودم به نزدیک خلق قبولی عظیم داشتم. و در این شهر هیچ جای دوتن به هم نبودندی که من سوم ایشان نبودمی و بسیار شاگردان دارم. اکنون چون پیر شدم حال من چنان شد که هیچکس مرا نخواندی تا اکنون که دستتنگ شدم. و من هیچ شغلی دیگر ندانم و مرا از خانه بیرون کردند و گفتند ما تو را نمیتوانیم داشت و ما را در کار خدای کن. راه فرار هیچ ندانستم بدین گورستان آمدم. و بدرد بگریستم و با حق تعالی مناجات کردم که خداوندا، هیچ پیشهای ندانم و جوانی و قوّت ندارم. همه خلقم رد کردند. اکنون زن و فرزند نیز مرا بیرون کردند. اکنون من و تو و تو و من. امشب، مطربی خواهم کرد تا نانم دهی تا بهوقت صبحدم چیزی میزدم و میگریستم. چون بانگ نماز آمد مانده شدم بیفتادم و در خواب شدم تا اکنون که تو آمدی.
حسن گفت: باهم به نزدیک شیخ آمدیم و شیخ هم آنجا نشسته بود. آن پیر در دست و پای شیخ افتاد و توبه کرد. شیخ گفت ای جوانمرد، از سر کمی و نیستی و بیکسی در خرابه نفسی بزدی ضایع نگذاشت. برو و هم با او میگوی و این سیم میخور. پس روی به من کرد و گفت ای حسن هرگز هیچکسی در کار خدای تعالی زیان نکرده است. این او را پدید آمده بود ازان تو نیز پدید آید. حسن گفت دیگر روز که شیخ از مجلس فارغ شد کسی بیامد و دویست دینار زر به من داد که پیش شیخ بر. شیخ فرمود که در وجه وام صرف کن پس دلم از وام فارغ گشت.
و همین حکایت را شیخ عطار در مصیبتنامه به نظم آورده است اینک گفتۀ عطار:
بود پیری عاجز و حیران شده/ سخت کوش چرخ سرگردان شده/ دستتنگی پایمالش کرده بود/ گرد پیری در جوالش کرده بود/ بود نالان همچو چنگی ز اضطراب/ پیشۀ او از همه فعلی رباب/ نه یکی بانگ ربابش میخرید/ نه یکی ناز و ثوابش میخرید/ گرسنه مانده نه خوردی و نه خواب/ برهنه مانده نه نانی و نه آب/ چون نبودش هیچ روی از هیچ سوی/ برگرفت آخر رباب و شد به کوی/ مسجدی بود از همه نوعی خراب/ رفت آنجا و بزد لختی رباب/ رخ به قبله زخم را بر کار کرد/ پس سرودی نیز با او یار کرد/ چون بزد لختی رباب آن بیقرار/ گفت یارب من ندانم هیچ کار/ آنچه میدانستم آن آوردمت/ خوش ثنایی با میان آوردمت/ عاجزم پیرم ضعیفم بیکسم/ چون ندارم هیچ نانی جان بسم/ نه کسی میخواندم بهر رباب/ نه کسم نان میدهد بهر ثواب/ من چو کردم آنِ خود بر تو نثار/ تو کریمی نیز آنِ خود بیار/ در همه دنیا ندارم هیچ چیز/ رایگان بشنو سماع من تو نیز/ کار من آماده کن یکبارگی/ تا رهایی یابم از غمخوارگی/ چون ز بس گفتن دلش در تاب شد/ هم در آن مسجد خوشی در خواب شد/ صوفیان بو سعید آن پیر راه/ گرسنه بودند جمله چند گاه/ چشم بر ره تا فتوحی در رسد/ قوّت تن قوت روحی در رسد/ عاقبت مردی در آمد باخبر/ پیش شیخ آورد صد دینار زر/ بوسه داد و گفت اصحاب توراست/ تا کنند امروز وجه سفره راست/ شد دل اصحاب الحق خوش ازان/ رویشان بفروخت چون آتش ازان/ شیخ آن زر داد خادم را و گفت/ در فلان مسجد فلان پیری بخفت/ با ربابی زیر سر پیر نکوست/ این زر او را ده که این زر، آن اوست/ رفت خادم تا برد درویش را/ گرسنه بگذاشت قوم خویش را/ آن همه زر چون بدید آن پیر زار/ سر به خاک آورد و گفت ای کردگار/ از کرم نیکو نعیمی میکنی/ با چو من خاکی کریمی میکنی/ بعداز اینم گر نیارد مرگ خواب/ جمله از بهر تو خواهم زد رباب/ میشناسی قدر استادان تو نیک/ هیچکس مثل تو نشناسد ولیک/ چون تو خود بستودهای چه استایمت/ لیک چون زر بستدم باز آیمت.
*****
۱۴۷-
همچو اسرافیل کاوازش به فن
مردگان را جان درآرد در بدن
اسرافیل به هنگام رستخیز در صور میدمد و مردگان از گور برمیخیزند. صور شاخی است عظیم که دایرۀ آن از پهنای آسمان و زمین فراختر است. و اسرافیل لب برآن نهاده و منتظر فرمان الهی است. به موجب روایتی بسیار مفصّل وی سه بار در صور میدمد. نخستین را «نفخۀ فَزَع» میگویند که از اثر آن کوهها به شتاب در حرکت میآیند و زمین چون کشتی گرانباری بر روی آب به گردش میافتد و جهان دگرگون میشود. دومین، «نفخۀ صَعَق» نام دارد که مردم و هر زندهای در آسمان و زمین میمیرند. و جز خدا هیچکس باقی نماند. تا بدانجا که ملک الموت نیز جان میسپارد. سومین را «نفخۀ بَعث» مینامند که بر اثر آن جانها به سوی ابدان باز میگردند. و مردگان از گور برمیخیزند و به سوی موقف و صحرای محشر رانده میشوند.
نظر مولانا درین ابیات به نفخۀ سوم است که زندگانی میبخشد و جانها را به بدنها باز میآورد.[۸]
*****
۱۴۸-
رو که بی یَسمَع و بییُبصر تویی
سِر تویی چه جای صاحب سِر تویی
اشاره است به حدیث ذیل:
ان الله تعالى قال من عادى لی ولیا فقد آذنته بالحرب و ما تقرب الى عبدی بشیء احب الی مما افترضته علیه و ما یزال عبدی یتقرب الى بالنوافل حتى احبه فاذا احببته کنت سمعه الذی یسمع به و بصره الذی یبصر به و یده التی یبطش بها و رجله التی یمشی بها و ان سألنی لأعطیه و ان استعاذنی لاعیذنه و ما ترددت عن شیء انا فاعله ترددی عن قبض نفس المومن یکره الموت و انا اکره مساءته.[۹]
“خداوند متعال فرمود کسی که با دوست من به دشمنی برخیزد با او اعلام جنگ میکنم و دوست دارم بندۀ من با عمل کردن به آنچه بر او واجب کردهام به من تقرّب یابد. بندۀ من همواره میکوشد با انجام دادن عبادات مستحبّی حبیب من شود. پس هنگامی که او را به عنوان حبیب برگزیدم گوش او میشوم تا با آن بشنود و چشم او میشوم تا با آن ببیند و دست او میشوم تا با آن کار کند و پای او میشوم تا با آن برود. و اگر چیزی از من درخواست کند به او عطا میکنم و اگر به من پناه برد پناهش میدهم. فقط آنچه در انجامش مردّد هستم این است که مؤمن را قبض روح کنم در حالی که از مرگ ناخشنود است و من نمیپسندم که آنچه را او بد میداند در حقّش اعمال کنم.”
*****
۱۴۹-
چون شدی مَن کان لله از وله
من تو را باشم که کان الله له
اشاره است به این حدیث:
من کان الله کان الله له.[۱۰]
“کسی که خود را وقف راه خدا کند خدا هم مدافع اوست.”
*****
۱۵۰-
مقتبس شو زود چون یابی نجوم
گفت پیغمبر که اصحابی نجوم[۱۱]
مراد حدیث ذیل است:
اصحابی کالنجوم فبایهم اقتدیتم اهتدیتم.[۱۲]
“اصحاب من همچون ستارگانند. به هریک اقتدا کنید راه را یافتهاید.”
سألت ربی فیما تختلف فیه اصحابی من بعدی فاوحى الی یا محمّد ان اصحابک عندی بمنزلة النجوم فی السماء بعضها اضوأ من بعض فمن أخذ بشیء مما هم علیه من اختلافهم فهو عندی على هدی.[۱۳]
“از خدای خود پرسیدم پس از من اختلاف نظرهای اصحاب من چه میشود؟ وحی آمد ای محمد، اصحاب تو نزد من به منزلۀ ستارگان آسمان هستند، که بعضی از آنها پرنورتر از بعضی دیگر است. بنابراین اگر کسی به چیزی عمل کند که جزء مسائل اختلافی باشد نزد من است و از هدایت دور نشده است.”
——
[۱] جامع صغیر، طبع مصر، ج ۱، ص ۷۲٫
[۲] کنزالعمال، طبع حیدرآباد، ج ۱، ص ۲۱۱٫
[۳] شرح ولی محمد اکبرآبادی طبع لنکاهو، ج ۱، ص ۱۳۲٫
[۴] قصص الانبیاء از محمدبن عبدالله کسایی، طبع لیدن، ۱۹۲۲، ص ۲۴۴٫
[۵] تفسیر طبری، طبع مصر، ج ۲۳، ص ۵۴٫
[۶] احیاء العلوم، طبع مصر، ص ۲۰۰٫
[۷] عیون الاخبار، طبع مصر، ج ۱، ص ۲۷۵٫
[۸] رجوع کنید به احیاء العلوم، چاپ مصر، ج ۴، ص ۳۶۸-۳۶۶، اتحاف السّادة المتقین، طبع مصر، ج ۱۰، ص ۴۵۳-۴۴۸٫
[۹] جامع صغیر، ج ۱، ص ۷۰٫
[۱۰] کشف الاسرار (انتشارات دانشگاه تهران) ص ۵۶۲ و ۳۷۱٫
[۱۱] بعد از ۱۹۴۵ (در پاورقی).
[۱۲] کنوزالحقائق، ص ۱۳٫
[۱۳] جامع صغیر، ج ۲، ص ۲۸٫
دیدگاه خود را ثبت کنید
آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!