مولوی‌نامه – جلد اول – فصل چهارم: زحمت و آزار خلق «آدمی‌خوارند اغلب مردمان»

۷- به طوری که از ظاهر سخنان مولوی در چند موضع مثنوی استنباط می‌شود؛ وی نیز از صحبت و معاشرت و زحمت آمد و رفت خلق، اعم از خویش و بیگانه، سخت بیزار و در عذاب بوده؛ و از این جهت بسیار رنج می‌برده است؛ چندان‌که با آن‌همه سماحت و کرامت و گذشت اخلاقی و خودداری و بردباری که در شخصیت وی سراغ داریم چنان به ستوه آمده که آن حالت را چند بار به زبان آورده؛ و با تأکید بلیغ ما را اندرز داده است که از مجالست‌های بیهوده و آمیزش‌های زیان‌خیز آزارزای خلق، گریزان باشیم و گرد این‌گونه مجالس نگردیم.

اما باید دانست که همۀ مقصود و وجهۀ مواعظ او عوام جاهل و مردمان نافرهیختۀ ناپاک طبع سودپرست است؛ نه خواص عرفا و دانشمندان و صاحب‌دلان که مولوی خود به جان و دل صحبت و خدمت ایشان را طالب مشتاق بود؛ ما نیز باید این متاع را که متأسفانه سخت دیریاب و گران ارز است به بهای جان و عمر گرانمایه خریدار باشیم.

باری در این مقوله نیز به ذکر نمونه‌ای از سخنان مولوی اکتفا می‌کنیم.

در اوایل دفتر دوم مثنوی شریف در حکایت «بهیمۀ صوفی» می‌گوید:

آدمی خوارند اغلب مردمان/ از سلام‌علیک‌شان کم جو امان

خانۀ دیو است دل‌های همه/ کم پذیر از دیومردم دَمدمه

از دم دیو، آن‌که او لاحَول خَورد/ همچو آن خر در سر آید در نَبرد

هرکه در دنیا خورد تلبیس دیو/ وز عدو دوست‌رو، تعظیم و ریو

در ره اسلام و بر پول[۱] صراط/ سر درآید همچو آن خر در خُباط[۲]

عشوه‌های یار بد منیوش هین/ دام بین ایمن مرو تو بر زمین

دم دهد تا پوستت بیرون کشد/ وای او کز دشمنان افیون چشد

همچو شیری صید خود را خویش کُن/ ترک عشوه‌ی اجنبی و خویش کن

در زمین مردمان خانه مکن/ کار خود کن کار بیگانه مکن

و در دفتر ششم می‌گوید:

صدهزاران مکر در حیوان چو هست/ چون بود مکر بشر کو مهترست

مُصحَفی بر کف چو زَینُ‌العابدین/ خنجری پرزهر[۳] اندر آستین

و نیز در دفتر ششم ضمن حکایت «معجزۀ هود علیه السلام» می‌گوید:

هر ولی را نوح کشتی‌بان شناس/ صحبت این خلق را طوفان شناس

کم گریز از شیر و اژدرهای نر/ ز آشنایان و ز خویشان کُن حَذر

در تلاقی روزگارت می‌برند/ یادهاشان غایبی‌ات می‌چَرند[۴]
نَشف کرد از تو خیال آن وُشات/ شبنمی که داری از بَحرُ الحَیات

در این بیت تشبیهی بدیع و استعاره‌یی بسیار نغز و لطیف به کار رفته است که نمی‌توانم از سر توضیح آن بگذرم:

کلمۀ «وشات» با ضم واو، جمع مکسر «واشی» است به معنی سخن‌چین ساعی نمام، و کسی که سخن دروغ را چنان می‌آراید که به راست می‌انگارند؛ مأخوذ از «وشی» به معنی نقش و نگار جامه؛ و «موشی» به صیغۀ اسم مفعول ثلاثی مجرد لفیف مفروق؛ و هم‌چنین «موشی» به صیغۀ اسم مفعول باب تفعیل به معنی جامۀ منقش نگار کرده است که به تازی آن را «منمنم» نیز می‌گویند؛ و «منمنمات» در مصطلحات جدید عربی به معنی سرلوحه‌های مذهب منقش و مینیاتورکاری گفته می‌شود.

توضیحاً این قبیل صیغه‌های جمع مکسر را در عربی با تاء مدور یعنی «وشاة» مانند (قضاة، دعاة، هداة، رماة)؛ و در فارسی با تاء مبسوطۀ کشیده (وشات، قضات، دعات، هدات، رمات) می‌نویسند.

کلمۀ «نشف» هم از الفاظ عربی است که بیشتر به دو معنی اصلی حقیقی و یک معنی مجازی التزامی استعمال می‌شود

اما دو معنی اصلی او یکی ترابیدن (= تراویدن) و بیرون چکیدن آب و شراب و روغن است و امثال آن؛ چنان‌که عرق از مسام بدن، و آب و شراب و روغن از کوزۀ سفالین و مشک بیرون ترابد؛ و بدین معنی در محاورات عامه «نشت» می‌گویند.

معنی اصلی دیگر، برچیدن و به خود درکشیدن تری آب و شبنم است و نظایر آن؛ چنان‌که در عمل کاغذ آب خشک‌کن، و قطیفه و لنگ گرمابه، و آبچین دست‌شوی دیده می‌شود.

کلمۀ «نشف» چنان‌که اشاره شد از باب دلالت التزامی[۵] یا توسع مجازی تسمیۀ لازم به اسم ملزوم، در معنی خشکیدن و خشکانیدن نیز به کار می‌رود؛ که مأخوذ از مدلول اصلی دوم آن کلمه است.

***

آمدیم بر سر گفتۀ مولوی «نشف کرد از تو خیال آن وشات».

کلمۀ «نشف» در این بیت هم به مناسبت همان معنی موضوع له اصلی دوم، استعاره شده است در معنی تباه کردن و تباه شدن سرمایۀ حیات انسانی در اثر آشنایی و معاشرت با وشات و هم‌نشینان نااهل.

مولوی می‌گوید که صحبت و مخالطت هم‌نشین بد و معاشر ناجنس همچون منشفه‌یی است که طراوت عیش و شادابی و تروتازگی روح را که از دریای حیات به ما رسیده است، اندک‌اندک بیرون می‌کشد و ما را می‌خشکاند؛ و اثر و نشانۀ این خشکی و پژمردگی آن است که از جنبش و تحرک فکری و رشد و نمو استعداد ترقی در مدارج کمال روحانی بازمی‌مانیم؛ چنان‌که اگر شاخه‌های درخت از تروتازگی افتاد و رو به خشکی نهاد، طبعاً از حرکت کمی نمو و بالیدن باز می‌ماند؛ و به همین معنی در بیت بعد اشاره کرده است:

پس نشان نَشفِ آب اندر غُصون[۶]/ آن بود کآن[۷] می‌نجنبد در رُکون[۸]

پس کلمۀ «نشف» در آن معنی که مولوی به کار برده، استعارۀ مصرحه است؛ و «شبنم» و «بحر الحیات» مصراع دوم که از ملایمات و مناسبات «مستعار منه» یعنی مشبه به اصلی است؛ در اصطلاح اهل ادب» «ترشیح استعاره» و این نوع استعاره را «استعارۀ مرشحه» یعنی «مصرحۀ مرشحه» می‌گویند؛ و نسبت «مرشحه» به «مصرحه»، مثل نسبت «استعارۀ تخییلیه» است به «استعارۀ مکنیه».

***

جملۀ معترضه‌یی بود؛ می‌رویم بر سر دیگر گفته‌های مولوی در تحریض بر خلوت برای گریختن از آزار خلق.

در دفتر اول ضمن داستان «خلوت گزیدن وزیر ترسایان» از قول آن ترسا می‌گوید:

که مرا عیسی چنین پیغام کرد/ کز همه یاران و خویشان باش فَرد

روی بر دیوار کن تنها نشین/ از وجود خویش هم خلوت گُزین

نیز در همان دفتر اول در داستان شیر و خرگوش که مأخوذ از کلیله و دمنه است می‌گوید:

قعر چه بُگزید هرکو عاقل است/ زان‌که در خلوت صفاهای دل است

ظلمت چَهْ بِه که ظلمت‌های خَلق/ سر نَبُرد آن‌کس که گیرد پای خَلق

[۱]  پول: پل.

[۲]  خباط به ضم اول بسیاری خبط و نسیان و اشتباه چندان‌که شبیه حالت جنون و دیوانگی باشد؛ و کسی را که به این بیماری دچار شده باشد «مخبوط» و «مخبط» گویند.

[۳]  قهر، نیکلسون.

[۴]  در نسخه‌ها به اختلاف «یاد شاهان روزگارت می‌چرند» و «چون شدی غایب هم از تو می‌خورند» نیز نوشته شده است.

[۵]  دلالت التزامی از مصطلحات منطق و فنون ادبی است مقابل دلالت مطابقه و دلالت تضمن.

[۶]  غصون جمع «غصن» به معنی شاخه‌های درخت.

[۷]  آن بود که: خ.

[۸]  رکون به ضم راء: ساکن و بی‌حرکت بودن.

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *