مولوینامه – جلد اول – فصل چهارم: همنشین بد، ای فغان از یار ناجنس ای فغان
۶- مولوی در خصوص آثار ناهنجار و زیانهای جبرانناپذیر که از یار و همنشین بد و قرین سوء به جان و مال و حیثیت و آبروی انسان میرسد مکرر سخن گفته و صحبت و معاشرت جاهلان فرومایه و دوستنمایان ناپاک بدسرشت را در مزاج روحانی و فضائل اخلاق انسانی سم قاتل شمرده؛ و اجتناب از این طایفه یاران را که از مار بدترند فرض عین و واجب مؤکد دانسته است؛ از این قبیل مواعظ و نصایح نیز نموداری یاد میکنم:
ای فغان از یار ناجنس ای فغان/ همنشین نیک جویید ای مهان
***
حَق ذات پاک اللهُ الصَمَد/ که بود به مار بد از یار بد
مار بد جانی ستاند از سَلیم/ یار بد آرد سوی نار مُقیم[۱]
مار بد زخم ار زند بر جان زند/ یار بد بر جان و بر ایمان زند[۲]
از قرین، بیقول و گفتوگوی او/ خو بدزدد دل نهان از خوی او
چونکه او افکند بر تو سایه را/ دزدد آن بیمایه از تو مایه را
در جهان نبود بتر از یار بد/ وین مرا عین الیقین گشته است خود
در این ابیات که شنیدید، مولوی ما را به یک نکتۀ بسیار دقیق عالی فلسفی رهنمونی میکند؛ بدین قرار که میگوید از قرین و همنشین بد؛ خودبهخود و بدون اینکه گفتوگویی هم در میان رفته باشد، خوی بد او به شما سرایت میکند؛ و دل شما از راه نهانی نامرئی اخلاق فاسد ناپسند او را میدزدد که گفتهاند «خوپذیر است طبع انسانی»؛ و مولانا فرمود «خو بدزدد دل نهان از خوی او».
این حقیر در تأیید فکر و نظر صائب مولوی معتقدم که از روحهای ناپاک پلید، ذراتی نامحسوس و میکربی نامرئی خارج میشود و در روح قرین و همنشین او مینشیند و موجب سرایت و واگیری مرض روحانی او میگردد؛ و یقین دارم که ترقی علوم و معارف بشری بدان پایه خواهد رسید که میکرب امراض اخلاقی روحانی را عیناً مانند امراض جسمانی کشف کنند و آن را نشان بدهند.
اما مولوی با دیدۀ غیببین و روح الهامگیر این امر را کشف کرده بود.
باری باز نمونۀ گفتههای مولوی را دربارۀ همنشین بد بشنوید:
مسجد است این دل که جسمش ساجد است/ یار بد خَرّوب هرجا مسجد است
یار بد چون رُست در تو مِهر او/ هین از او بگریز و کم کن گفتوگو
برکن از بیخش که گر سر بَرزند/ مر تو را و مسجدت را بَرکند
***
دوستی جاهل شیرینسخن/ کم شنو کآن هست چون سَمَ کهن
جاهل ار با تو نماید همدلی/ عاقبت زخمت زند از جاهلی
***
ای بکرده اعتماد واثِقی/ بردَم و بر چاپلوس فاسقی
قُبّهیی برساختستی از حباب/ آخر آن خیمه است بس واهیطَناب
زرق چون برق است، اندر نور آن/ راه نتوانند دیدن رهروان
این جهان و اهل وی بیحاصلند/ هر دو اندر بیوفایی یکدلند
زادۀ دنیا چو دنیا بیوفاست/ گرچه رو آرد به تو، آن رو قَفاست
***
منعمی زو خواه، نی از گنج و مال/ نصرت از وی خواه، نی از عم و خال
عاقبت ز اینها بخواهی ماندن/ هین که را خواهی در آن دم خواندن
یعنی پشتگرمی و استظهار به هیچکس و هیچچیز نباید داشت و به دوستی خلق اعتماد نشاید کرد؛ که وقت حاجت درمانده و بیپناه میمانیم؛ هرچه میخواهی از خدا بخواه نه از مردم دنیا؛ که خویش و بیگانه، عاقبت از همه کس جدا و تنها خواهی ماند؛ پس حقتعالی را به نصرت و یاری باید گرفت که بر همه کس غالب و بر همه کار قادر است؛ و او را نفاق و غدر و سودجویی و فنا و زوال نیست
یار غالِب شو که تا غالب شوی/ یار مَغلوبان مشو هین ای غَوی
***
یار آن تانَم بُدن کو غالب است/ آن طرف اُفتم که غالب جاذب است
[۱] جحیم: خ.
[۲] این بیت را طبع نیکلسون ندارد.
دیدگاه خود را ثبت کنید
آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!